ایرانشاه
کوش نامه
بخش ۱۱۲ - درمان کردن پزشک هندی ضحاک ماردوش را
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
یکی مرد هندی ز درگاه شاه درآمد نشسته بر او گرد راه مرا گفت نزدیک شه ره کنید مر او را ز کار من آگه کنید بپرسید هر کس که تو کیستی به درگاه شاه از پی چیستی چنین داد پاسخ که هستم پزشک بدانم ز هر گونه ای ترّ و خشک بدین آمدستم بدین بارگاه که دانم همی چاره ی درد شاه پزشکان به سیلی گشادند دست شد از زخم، هندو چو بیهوش مست چنان بیگنه را کشیدند خوار همی گفت کای مردم نابکار به پاداش آن بد که بر من رسید یکی داروی آرم شما را پدید که در خانه هر روز گردد به درد کنیزک گرامی و نامی دو مرد بخندید هر کس ز گفتار اوی وز آن بیهده جنگ و پیگار اوی شبانگاه درگاه چون شد تهی درآمد به درگاه شاهنشهی که مردی پزشکم مرا ره دهید مرا ره به نزدیکی شه دهید پرستنده او را برآورد پیش نشاندش جهاندار نزدیک خویش جهاندیده رفت و زبان برگشاد بسی آفرین کرد بر شاه یاد وز آن پس چنان گفت کز هندوان بدان آمدستم که دارم توان که این درد را چاره آرم بجای کند درد را بر تو آسان خدای از این گفته ضحاک شد شادمان بسی چیز دادش هم اندر زمان بدو گفت شاها، دو مرد گناه به زندان بفرمای کردن تباه چو پیش من آرند سر هر دو تن بسازم همی مرهم درد، من چنان کرد کاو گفت و آورد سر برون کرد مغز از سر، آن بدگهر چو مرهم بدان ریشها بر نهاد بر آسود وز درد نامدش یاد به خواب اندر آمد سر مارفش همه شب نبود آگه از خواب خَوش دگر روز چون هندوی آمد به در کنارش پر از زرّ کرد و گهر شد اندر جهان بی نیاز آن پلید به گیتی کسی این پزشکی ندید به ضحاک گفت اینت درمان درد همه این کن و زین عمل بر مگرد مخور بیش از این نیز گوشت شکار که باشد بر این درد ناسازگار بکرد این پزشکی و شد ناپدید همی دردِ ضحاک از آن آرمید چو روشن شدی روز در چشم شاه از آن شهر دو مرد کردی تباه نهادند نوبت به بازار و کوی شد آن شهر پر ماتم و گفت و گوی چنین داستان زد همی مرد و زن که هندو نبود آن، که بود اهرمن که شه را به خون ریختن کرد چیز وگرنه نبودی بدین سان دلیر همانا نه درد است، هست آن دو مار که از مردمان می برآرد دمار سخنها مرا این شگفتی بس است شناسنده ی مرتبه ی هرکس است همی بود ضحاک نزدیک کوش شب و روز با باده و نای و نوش ایرانشاه