ایرانشاه
کوش نامه
بخش ۱۰۸ - پاسخ کوش پیل دندان از ضحّاک
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
چو شد روی گیتی به رنگ زریر ز رخساره ی خور فرو شست قیر نویسنده را پیش خواند و نشاند بفرمود تا پاسخ نامه راند چنین گفت کای نیک فرزند من گرامیتر از هرچه پیوند من نبشته رسید و مرا شد درست که نیروی بدخواه گشت از تو سست همه هرچه کردی پسندیده ام گرامیتری بر من از دیده ام کسی را به نزدیک ما پایگاه نباشد فزون از تو ای نیکخواه من آن پادشاهی سپردم تو را به فرزند مهتر شمردم تو را دل من ز گفتار نوشان، راست چنان گشت، کِم آرزوی تو خاست چو نامه بخوانی زمانی مپای سبک باش و دیدارْ ما را نمای چو آیی چنانت فرستیم باز که ماند دل دشمن اندر گداز چو در نامه این داستانها براند همان گاه دستور چین را بخواند بدو داد و گفت از من او را بگوی که در آمدن پس یکی در مجوی گر اندیشه ی ما نبودی در این که ویران شود کشور و مرز چین که کوه و در و دشت پر لشکر است ز هر هفت کشور سپاه ایدر است من آهنگ دیدار تو کردمی به چهر تو دیده بپروردمی ولیکن اگر من بجنبم ز جای سپاه آورد لشکرت زیر پای تو را رنج تن باشد و دردسر تو بهتر توانی که آیی به در به نوشان ورا رانس بسیار چیز فرستاد و بس خلعت افگند نیز ز درگه سوی چین نهادند روی همه راه شادان دل و پوی پوی ز ده منزلی ده سوار گزین به مژده فرستاد زی شاه چین ز نوشان چو آگاه شد شاه کوش بفرمود تا موبد تیزهوش به یک منزلی پیش بردش سپاه پذیره شدش کوش یک میل راه چو دیدارش از دور نوشان بدید زمین را ببوسید و پیشش دوید به پای و رکابش همی بوسه داد فروان بر او آفرین کرد یاد بفرمود پس کوش تا بر نشست همی راند دستش گرفته به دست سخنها ز ضحاک پرسید شاه ز آیین و از ساز و از بارگاه هم از لشکر، از تخت و از افسرش ز گنج و ز پیلان، وز کشورش بدو گفت نوشان که ضحاک شاه همی برتر آید ز خورشید و ماه ز تاجش همی نور بارد درست ز فرّش درخت سیاست برست ستاره ش سپاه است و تختش سپهر بر او شاه گیتی چو تابنده مهر ز هول چنان اژدهای دلیر دل دیو کنده ست و دندان شیر جهان ایمن از دسترنج وی است زمین سربسر نام و گنج وی است چنین تا درآمد به ایوان شاه همی گفت نوشان از این گونه راه نشست از بر تخت شاه دلیر یکی کرسی زر نهادند زیر گرانمایه نوشان بر آن برنشست همان گه سوی آستین کرد دست چو نامه برون کرد و پیشش نهاد زبان را به پیغامها برگشاد ایرانشاه