ایرانشاه
کوش نامه
بخش ۹۸ - لشکرکشی کوش برای محاصره ی سرزمین طیهور
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
سوی پیل دندان رسید آگهی که ماچین و چین زآتبین شد تهی ز دریا به کوه بسیلا رسید کنون با بسیلا که شاید چخید برآشفت و آمد به پیش پدر پدر را چنین گفت کای تاجور ز دشمن نه ایمن بود مرد هوش جز آن گه که گردد تنش خاک پوش همی تا بود در جهان آتبین نه ضحاک ایمن نه دارای چین سپه دِه مرا تا شوم پیش از این کجا راه دریا ببندد جز این بسیلا اگر زآسمان برتر است وگر کوه و دریا پر از لشکر است من آن کوه را همچو هامون کنم به رنگ، آب دریا طبرخون کنم فرستم بزودی بر شاه چین سرِ شاه طیهور با آتبین بخندید خسرو ز گفتار اوی بدو گفت کای سرکشِ نامجوی اگر تو به دریا گذاره کنی همی آسمان را چه چاره کنی که ضحاک با فرّه ایزدی بدان رای و آن دانش موبدی ندانست خود چاره ای ساختن ز طیهوریان کوه پرداختن یکی چاره هست و جز آن نیست راه کز ایدر فرستم به دریا سپاه نمانم که یک تن ز ماچین و چین شود سوی کوه از پس آتبین چو بازارگان کمتر آید به کوه زن و مرد گردد ز تنگی ستوه چو یک سال کم بیش باشد حصار فرستد بخواهد ز ما زینهار فرستدش طیهور پیشم به بند نه رنج سپاه و نه بر تو گزند بدو گفت کای خسرو رهنمای از این بِهْ ندید هیچ فرزانه رای ولیکن چنین کار، کارِ من است که پرخاش و کین روزگار من است از ایدر به دریا برآرم سپاه ببندم به ماهی و بر مرغ راه نباید که مانیش سالی بر این که بسته برِ تو رسد آتبین بدو گفت شاه ای گرامی دلیر ندیدم تو را من بدین دیده سیر همی باش تا شادمانی برم که هست از ستاره فزون لشکرم فرستم سپاهی که دریای آب فزون زآن ندیده ست و شاهی به خواب چنین داد پاسخ به دارای چین که من تا نپردازم از آتبین دلم کمتر آرام گیرد همی نه رامش روانم پذیرد همی از اندیشه چون دل نباشد تهی تو رامش فزایی، بوَد ابلهی دلی رَسته باید ز تیمار و غم از اندیشه دور و تهی از ستم که یابد در او رامش و نوش جای وگر بر شود جام می جانفزای چنین دل به گیتی نیاید به دست تو گر خواه هشیار باش ار نه مست می ارچه غمان را چو مرهم بوَد نه شادی بود کز پسش غم خورد بپیچی تو روی از می خوشگوار چو رنجور دارد شره از خمار مرا زنده، دشمن به گیتی دُرست چرا بایدم کار و کام تو جست جهان را چو کردم ز دشمن تهی بجای است جام می و فرّهی ز دشمن چو ایمن شود شهریار همه داد بستانم از روزگار همی تا بوَد تخم جمشیدیان ز پیکارشان کی گشایم میان ز گفتار او شاد شد شاه چین همی خواند بردانشش آفرین همان گه درِ گنجها کرد باز سپه را بفرمود یک ساله ساز ز لشکر گزین کرد پنجه هزار سواران رزم و دلیران کار به کوش دلاور سپرد آن سپاه سپه را برآراست و برداشت راه به دریا رسید آن دلیر سترگ چه دریا که خوانی تو آن را بزرگ فرود آمد و سخت بگرفت راه به هر جای بنشاند لختی سپاه بهک را چو آگاه کردند از اوی بپرسید و سوی وی آورد روی فراوان ز هرگونه ای خوردنی بیاورد، اسبان و گستردنی وز آن پس یکی کشتی آراست کوش نشاند اندر او مردم سخت کوش به گرد بسیلا فرستادشان ز هر گونه ای پندها دادشان ایرانشاه