خواجه عبدالله
طبقات الصوفیه - امالی پیر هرات
بخش ۱۶۷ - و من طبقة السادسة ایضاً ابوبکر السوسی الصوفی
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
شیخ الاسلام گفت قدس اللّه روحه و عظم کرامته کی شیخ بوبکر سوسی بشام بود بشهر رمله شیخ سید عمو٭ احمد کوفانی٭ و برا دیده بودند و هو ابوبکر محمد بن ابرهیم السوسی الصوفی، توفی بدمشق فی ذی الحجه سنه ست و ثمانین و ثلثمائه. شیخ الاسلام گفت: که شبی خواست کی ما را کسی باید که چیزی برخواند «لختی جستند و نیافتند. و شیخ بوبکر حریص بود بر سماع چون مشایخ، طلب می کرد، از بس که وی بگفت کی کسی باید ما را کی چیزی بخواند» یکی گفت: ای شیخ! کسی نمی یابم مگر درین برزن برناییست مطرب، ار باید تا ویرا بخوانیم آنکس بطبیب گفته بود، شیخ گفت باید، روید و بخوانید، رفتند ویرا آوردند. وی چیزی خورده بود نه بجای خود. بنشاندند و وی برخواند. القوم اخوان صدق بینهم نسب من المودة لم یعدل به سبب کاری بخاست از نیکوئی و خوشی قوم وقت همه خوش گشت و شیخ در شورید، چون فارغ شدند از سماع، آن مطرب را زور آورد و قذف افتاد بر سجادهٔ پیر. پیر گفت: هیچیز می گویید. همچنان سجاده در پیچید تا بجای خود آید و بپراگندند و جای دیگر بخفتند چون وقت روز بود مطرب با هوش آمد و بجای خود آمدو بنگریست، خود را در سجاده دید پیچیده و در صفهٔ قندیل آویخته، متحیر بماند، کی من کجا ام و این جا چون افتادم؟ یکی فراز آمد، و ویرا بگفت از حال وی که چه بود و چون رفت؟ وی آن بیرایهٔ خود بشکست و توبه کرد و جامه بدرید مرقع پوشید و از جمله اصحابناشد. و چون پیر از دنیا برفت پیر خانقاه ویرا بنشاندند از روزگار نیکو و معاملت نیکو «که ورزیده بود» شیخ الاسلام گفت: که نام وی محمد طبرانی بود، و من پسر ویرا دیده ام که بهری آمد بخانقاه شیخ عمو، جوانی بود سخت ظریف. آن محمد طبرانی پیر شده بود. مشایخ بوی می آمدند، که ما را این بیت بخوان و آن قصه باز گوی، و آنرا بر می خواندی. شیخ عمو فرا احمد کوفانی٭ می گفت: بخت نیک! آن بیتها تمام یاد نداشتی؟ گفت نه! که خود چیزی بر دانست خواند. کوفانی گفت: این نیم بیت یاد ندارم. شیخ الاسلام گفت: که پس ازان این بیتها کسی بمن آورد تمام «و من خود در کتاب تمام یافتم» و آن اینست: القوم اخوان صدق بینهم نسب من المودة لم یعدل به سبب تراضعوا درة الصهباء بینهم واجبوا الرضیع الکاس ما یجب لا یحفظون علی السکران زلتهم و لایریبک من اخلاقهم ریب اخوان صدق لو یفرق بینهم فی المشرقین فانها تتألف شیخ الاسلام گفت: که ذوالنون مصری و شبلی و خراز و نوری و دراج همه در سماع رفته اند رحمهم اللّه «سه تن ازیشان سه روز بزیست و جز ازیشان بود از مشایخ و مریدان که در سماع برفته اند رحمهم اللّه» کی سماع غذا و زندگانی ایشانست. شیخ الاسلام گفت: که سماع اشارتست، سماع چیست تا مستمع چون بود. ارمرد نفسانی بود کوفیان راست گفت ارمرد روحانی بود، مدنیان راست گفت. وارمرد باو ایستد، همه گویندگان راست گفت. ار مرد بخود ایستد سماع ویرا فسق است. هرگز عبداللّه سماع نکرد در نشان و صفات صریح در نکته و اشاراتی یا مبهم، که مبهم آزادتر بود. یا در دوستی و شراب، که سماع صوفیان بیشتر در دوستی وشرابست شیخ الاسلام گفت: که بزرگان برفته اند چه در سماع قول و چه در سماع قرآن. و زراة بن ابی اوفی قاضی بصره در محراب بود، قرآن می خواندند یکی برخواند فاذا نقر فی الناقور، الآیه. وی بانگی بکرد و بیفتاد مرده، و جز ازو چون علی فضیل عیاض و جز ازو. شیخ الاسلام گفت: سماع که دیدار آنرا مدد بود عجب نبود کی دل را در آن طاقت نبود و مرد را به آن توان نبود مردی که گوش فازو بود، و دیده فازو بود، چه جای طاقت و هوش بود؟ شیخ الاسلام گفت: که شیخ بوبکر شکیر بوده در نشاپور بوده در نشاپور، سید خداوند وقت و دل صاف و دل صاف و درویش صادق، خویشاوند خواجه سهل صعلوکی بود. روزی خواجه سهل ویرا دید گفت: خویشاوندا! چون هیچ بمن نیایی؟ گفت: بتو آیم، مرا ور نخیزی ور من ننگری یعنی که تکبر کنی. که من درویشم «بتذلل در من نگری» گفت: درای! که برخیزم، وقتی وی در سرای او شد، خواجه سهل برپای خاست. چون بیرون آمد برنخاست. بوبکر بازگشت و این برخواند: انی و ان کنت ذا عیال قلیل مال کثیر دینی لمستعف برزق ربی حوایجی بینه و بینی بیرون آمد، و هنوز هرگز دروی نشد «شیخ الاسلام گفت: کی خواجه سهل صلعو کی گفت من تصدر قبل آوانه، فقد تصدی لهوانه» شیخ الاسلام گفت: که با جلالت سهل صعلوکی که پدر وی، پسر ویرا یعنی خواجه سهل، ویرا در کوزه فقاع کرده، بنیکوئی سخن درین باب و ظرافت وی، روزی خواجه سهل گفت در درس خود: که محیمیه گفت اهل خود را می گفت ووی چنان بود از بزرگی که نام وی می توانست برد، که وی گفت: در همه قرآن این شگفتر می آید، که اللّه تعالی می گوید، فراموسی: واصطنعتک لنفسی. شیخ الاسلام گفت که مرا حسد است درین سخن که وی گفته: و هو ابوالطیب سهل بن محمد بن سلیمان الصعلوکی الامام، توفی بنشاپور فی رجب سنه اربع و اربعمائه، توفی ابوه الامام ابوسهل محمد بن سلیمان الصعلوکی الفقیه بنشاپور فی ذی القعده سنه تسع و ستین و ثلثمائه. و هو محمد بن سلیمان بن هارون بن موسی بن عیسی بن ابراهیم بن بشرالحنفی. ابوسهل الصعلوکی امام وقته فی علوم الشریعة و واحد زمانه والمتفق علی تقدمه علی لسان الولی والعدو، و کان مع تمام علمه فضله تقدم علوم هذه الطایفه. و کان یتکلم فیه باحسن کلام. صحب الشبلی و المرتعش و ابا علی الثقفی، و رافق اباالحسن البوشنجی و ابا نصر الصفار النشاپوری٭ و کان حسن السماع طیب الوقت قال: ما عقدت علی شیء قط و ماکان لی قفل و لا مفتاح و لا مررت علی درهم ولادنا نیرقط. قال السلمی و سمعته و سئل عن التصوف. فقال: الاعراض سمعت الشیخ ابا عبداللّه محمد بن علی الوراق یقول سمعت علی بن الحسن المحرم الصوفی، یقول سمعت الشیخ ابا الحارث محمد بن عبدالرحیم الخبوشانی الصوفی، یقول سمعت ابا عبدالرحمن السلمی٭ یقول سمعت اباسهل الصعلوکی، و سئل عن السماع فقال: یستحب لاهل الحقایق و یباح لاهل العلم و یکره لاهل الفسق والفجور. دانشمند ابوالمظفر پنج دهی پیش شیخ الاسلام حکایت کرد که از بوم سابق شنیدم مبادر رقی برقة البیضا، کی سهل صعلوکی گفت پسر بوسهل که: عقوق الوالدین یمحوه التوبة و عقوق الاسناذ لا یمحوه شییء البته. شیخ الاسلام گفت: کی خواجه بوسهل از مشایخ صوفیان است سخن گوی بزبان حقیقت، در چهار در تصوف گوم. او گفته که شصت و اند سال عمر منست هرگز دست در جیب نکرده ام بر چیزی نزده ام. لابی سهل الصعلوکی: فمن لی باحرار قدیماً عرفتهم کانی بهم فی النوم یومی اسمع وضواحین الدهر فی یوم طبعه الالیت هذا لدهرتاب لیرجع بوسهل صعلوکی گفته: قد نعدی من تمنی ان یکون کمن یعنی به بوعبداللّه ختن گفته: که خواجه مشعوفست بسخن و سجع، چرا نه چنین گفت که این به است: قدتجنی من تمنی ان یکون تغنی. شیخ الاسلام گفت: که این به است و هیچکس چنان نگفته که من: که او را بطلب نیابند اما طلب باید بوسعید خراز گوید کی هر که پندارد رنج نابرده بچیزی رسد متمنی است «و هر که پندارد که رنج برده بچیزی رسد وی متعنی است» وذالنون مصری و سری سقطی گفت: لواعملوت طلبوا هان علیهم ما بذلوا. و سیروانی گفت: هو ذانؤمر بالطلب و هو لایجیء بالطلب. شیخ الاسلام گفت: کی خلف مغربی از مشایخ صوفیانست شاگرد بوالحسن نصیبی بود شیخ عمو گفت: که ازو شنودم که این ابیات می خواند: ایا سیدی ما لی الهجر ناصر سواک و مالی فی هواک مجیر احین رمتنی اعین الناس بالهوی اشارت ید الواشی الی یشیر و شارکتنی فی سراسری و جهره تغافلت عما بی و انت خبیر شیخ عمو و این ابیات را دوست می داشت و بسیار خواندی و معنی آنست: وادنیتنی حتی اداما سبیتنی بقول کل العصم سهل الا باطح تأخرت عنی حین لالی مرجع و صادفت ما صادفت بین الجوانح شیخ الاسلام گفت: که مجلس حاضر بود مشایخ را: قوال می خواندی و ایشان سخن می گفتند بوالحسین جنید بارغان فارس می گفت، بوالحسن گرگانی بسیرگان می گفت، و شقیق به نشاپور می گفت و ازین متأخران بوعلی سیاه بمرو٭ و بوعلی دقاق بنشاپور، و خرقانی٭ بخرقان و جز ایشان. شیخ الاسلام گفت کی: محمد بوالعباس بوده از غزوان مالین از ملامت بوی داشت، وقتی سخن می گفتند وی گفت جای پلید کنید تا فرشته بشود، که برزگری می باید کرد. یعنی هزلی گوئید تا دمی زنیم. وقتی از سر سخن می گفتند، اهل وی «گفت» چند از بن سرگوئی سی سالست تا ازین سر می گوئید، هنوز بنه دید سر از سرباز نشناخت. شیخ الاسلام گفت که بخاری اشراف داشت. بر گورها روزی بر گوری می گذشت گفت: خورهین بر دماغ گرزک آهنین یکی گفت: ای شیخ! او مردی پارسا بود. گفت: پارسارا سخترک زنند. شیخ الاسلام گفت: که باب فرغانی بفرغانه بود مردی صاحب کرامات ظاهر. شیخ عمو وی را دیده بود وی گوید: که روزی پیش وی نشسته بودم یکی درآمد وی را گفت: ای باب! یکی دعا بکن که سرکب باز آمد و سرکب امیری بود بجنگ آمدی، و باب بر کران آتش نشسته بود و جورب در پای و آفتابه آن جا نهاده. وی پای داد در آفتابه گفت: افگندمش! و مرکب در وقت بر در شهر از اسپ نگون اندر فتاد، و گردش بشکست. و دیگر حکایت کرد: که یکی درآمد و گفت: ای باب! دعائی بکن تا باران آید دعا کرد باران روان شد دیگر هفته همان مرد آمد گفت: دعا کن تا باز ایستد، که خان و مان فرود آمد، دعا کرد وباران باز ایستاده هر دو حکایت عمو کرد از او. شیخ الاسلام گفت: که شیخ بوالازهر اصطخری نام وی عبدالواحد است. من یک تن دیده ام که وی را دیده بود شیخ بوالازهر گفت هر کس که باین طایفه صحبت دارد اللّه تعالی بدل او نگرد، هر چه او را آرزو بود باو دهد. و حکایت وی کند: که بزیارت شیخ تینانی٭ شدم ووی در نزع بود، و برین آیت برفت که شهداللّه «انه لااله الاهو. الآیه» این حرف تکرار می کرد که: قایماً بالقسط تا برفت. یناجیک سرقام فی القلب قایمة علی فوت قلب فیک ضلت عزایمه فکیف احتیالی فی الذی انت طالب اذا کنت خصمی بالذی انت حاکمه شیخ الاسلام گفت: که اسحق حافظ٭ مرا گفت: که بوعلی کوکبی گرجی گفت: از کوه عراق دوست که داشتم حافظ قرآن و دست در حدیث داشت بمرد، ویرا بخواب دیدم سیاه و در جائی نه روشن و جامه نه سپید. ویرا گفتم: اللّه با تو چه کرد؟ گفت: در من فتاد و مرا گفت: از دنیا بیامدی ات مرا نشناخت. شیخ الاسلام گفت: که من فرا شیخ عمو گفتم: که تو شیخ بوعلی صباهانی دیدهٔ؟ گفت دیده ام، و از وی حکایت یاد دارم. یکی آنک وی کاغذها چیدی از راه و آن حسبت است تمام، که کم یابی که نه نام اللّه باشد. وار هیچ نباشد حروف را حرمت است و گفت که کاغذ را حرمت است بآنک در علم بکار آید و آن و قلم طلسم دانش و سخنست. شیخ بوعلی کاغذ کی برداشته از زمین بروی بنشته بود تازه بخط نوکی بوعلی هذابراتک من النار. شیخ الاسلام گفت: که من وقتی در طرز خود بودم نشسته و دران ایام کی واداشته بودند مرا از مجلس از زبر طزر پارهٔ کاغذ فرو افتاد، بخط سرخ نوشته که فرج. سمعت «الشیخ الامام» شیخ الاسلام یقول سمعت شیخ اباعلی الحسین بن احمد بن محمد بن اسحاق الصایغ المرورودی الصوفی الحافظ «یقول، سمعت ابانصر بن الشاه المرورودی الصوفی الحافظ» یقول فی حدیث النبی : الضیافة ثلثة ایام فمازاد فهو صدقة قال معناه صدقة من الضیف «علی المضیف» شیخ الاسلام گفت: کی شاهیان بمرو والرود خاندان ایشان. خاندان سنت بود، و همه اهل سنت بودند شیخ بوسعید بن حمد زاهد هروی هرگه متواری شدی بخانهٔ بونصر شاه شدی. شیخ الاسلام گفت: که مفلسان و نیازمندان، بآن جهان وریشان چیزی ناید، عتاب ور اینان است که درین کاراند، اینان بگیرند یعنی به تقصیر معرفت و معاملت. شیخ الاسلام گفت: که شیخ احمد نجار استار آبادی شیخ خراسان بود و با شبیل و مرتعش٭ صحبت کرده. شبلی وقتی شارب او بکرده بود او گوید: که هرگز پس ازان تیز بنه بایست کرد.. شیخ الاسلام گفت: که شیخ ادیب بوبکر قوهی بابوبکر فورک در مناظره بودند، کی خلوة مه یا خلطت؟ یکی گفت ازیشان: الخلوة اذا لم تکن خالیاً، ددیگر گفت نه، الخلطه اذا لم تکن مخلطاً. شیخ الاسلام گفت: ان مه کی در میان جمع باشی و بدل و جان باو خالی بی، و بهیچ حال جاهل را خود عزلت و خلوة نشاید مگر عالم و ورع و متقی را و گفت: مردان این کوی مهینانند که با خلق می آمیزند بتلبیس، و در میان ایشان تنها باشند. خلوة باز داشتن اذی خود از خلق و بگرستن در دوستی است، هر که به فتنهٔ ملا مبتلاست داوری وی در خلاست و هر که بوسواس در خلا مبتلاست «با بلاست، که» داوری او در ملامت، و هرکه از حصار عصمت رهاست، در خلا و ملا مبتلاست. «شیخ الاسلام گفت: خیرجهٔ بود غلام بوده، بکاز یار کاه در گورست» خواجه وی نالان و شکوان بودی، از وی چیزهاء می دید و کرامت عظیم، ویرا آزاد کرد. وی بکاز یار کاه آمد آنجا می بود بآن دون خانچهٔ کرد و مقام کرد. شیخ الاسلام گفت که من پسر خواجهٔ وی دیده ام و مرا از وی حکایت کرد، و وی گفت: وقتی سیل آمده بود و وی برسرتلی سنگی شده بود و می گفت: خداوندا! هر که از تو سیم باید سیم بده، و هرکه زر باید زرده و هر که غلام و زمین خواهد، و چیزی می خواهد می ده، خیرجهٔ خود تو بس. شیخ الاسلام گفت: برین جای گه آن کرامی از غیرت یعنی غبن بنگر که خود او می گویید و چه غبن است در اختیار که ار کسی فراز آید همچنین ناید وی، بلال حبشی فراز آمد؟ و بوجهل و عتبه و شیبه و آن سادات مکه فرانامد هیچیز نامد آن می کرد و این چه کرد؟ همه در عنایت بسته. و گفت که ربوبیت همه عین عبودیتست گوبسی نادانی بیچارهٔ ضعیفی بحاصل و نفس فراز آید، سیدی گردد و امام عالم. اصلی و نسبی باجمال و جهد و عمل و خلق فرا نیاید، هیچیز نیابید همه در عنایت و قسمت او بسته و کسی را دران سخن ناید. شیخ الاسلام گفت: که کسی بیمار بودی یا درد دندان و چشم وجائی شدید بخیرجه شدندی تا وی الحمد خواندی و بدمدی، به شدی و در طرف راحت پدید آمدی. وقتی دانشمندی را درد دندان بود بوی شد الحمد بخواند و بدمید به شد. آن دانشمند گفت خیرجه الحمد نه راست خوانی و اید برتو راست کنم. گفت: نه تو دل راست کن. شیخ الاسلام گفت: که من از خرقانی الحمد الهمد للّه شنیدم که می خواند، کی وی امی بود الحمد بنمی دانست گفت و وی سید و غوث روزگار بود. شیخ الاسلام گفت: که قربنج پیری بود درویش سید خداوند ولایت و فراست. هم بکاز یار کاه مادر گور. روزی خواجه بوعداللّه بوذهل فرا رسید وی گفت: پسر بوذهل! گه بود که ترا فرونشانند و مرا برنشانند. خواجه هشیار بود دانست که مرد بزرگ است. گفت: ای شیخ! نتواند بود، که تو برنشانند و من فرونشانند. گفت: پسر بوذهل! مرنج چه خوار بود که من ورنشانند کی «تو» فرونشانند یک هفته برامد، امیر خراسان ویرا بگرفتند. و بتلا و بردند و در طاقی کردند و در برآورند تا برفت. شیخ الاسلام گفت: کی محمد عبداللّه گازر سید بود ازین قوم در هراة و صاحب کرامت در بتاریخ بیاورده اند او را. وهو محمد بن عبداللّه القصار الهروی، من فتیان مشایخ هراة من افتی المشایخ فی وقته واحسنهم هدیاً و خلقاً و طریقة. و خواجه بوعبداللّه بوذهل بوی قبول داشت عظیم، و ویرا کارها کرده وقتی ویرا گفت خواجه! این همه می کنی آخر تو مرا بدرشهر بیرون خواهی کرد. گفت: من؟ گفت: تو. روزگار برامد، و وی رئیس هراة بود، و قبول بود عظیم. محمد عبداللّه گازر سخن نیکو گفتی در معاملت و ترک دنیا. و آن سخن او اثر می کرد در دلها، بسیار مردمان دست از دنیا بداشتند، و از املاک خود بیرون آمدند. خواجه بوعبداللّه او را از شهر گسیل کرد گفت: بباید رفت از شهر بحوالی جای کن کی سخن تو مردمک را زیان میدارد. ویرا بیرون کرد. خواجه بوعبداللّه والی شهر بود و پدر هاریوکان بود. شب و روز تیمار خلق شهر می کرد، یعنی چون مرد دست از دنیا بدارد سیم سلطان بریده گردد. و خواجه بوعبداللّه چهار سال خدمت شبلی٭ کرده بود بی سوال و مالی عظیم بروی نفقه کرده، شبلی ویرا جواد خراسان گفتی و حافظ بود و ثقه و مکثر. شیخ الاسلام گفت که محمد عبداللّه گازر، دوست محمد نفیسه بود، پدر مادر شیخ عمو، سید بوده، بزرگ از ده غزوان بود قریه بهراة، و رفیق لیث پوشنجه بود، وقتی آمد بخانهٔ محمد عبداللّه ویرا جائی بنشاند گفت: تو ایذر بنشین که تا من چیزی آرم خوردنی، برفت و محمد نفیسه را فراموش کرد یک هفته را چون باز آمد، ویرا دید همانجا نشسته بر وعدهٔ وی. رنجه گشت صعب. گفت: محمد! من ترا فراموش کردم بتاسف. گفت: رنجه مشو، که اللّه وحشت تنهائی از دوستان خویش برداشته است. شیخ الاسلام گفت: لیث پوشنجه سید بود بزرگ عارف، پای برهنه رفتی. وی گفت: از پوشنگ بیامدم بهراة، بآن سبب ایذر بماندم، که بخدابان می گذشتم بر گورستان. زنی بگوری نشسته بود می گفت: جان مادر، یگانهٔ مادر! بمن ازان حال ببود. شیخ الاسلام گفت: بووایل شفیق بن سلمة الکوفی از تابعین است از بزرگان، بنوحه گر بنیوشیدی بگریستی. سیدی گفته ازین طایفه: التلذذ بالبکاء ثمن البکاء. شیخ الاسلام گفت: که درمانده از صحبت تو، از اشک حسرت می لذت یابد یا بندهٔ تو، پس چه باید؟ گور لیث پوشنجه بخدا بان است. چون وی برفت اورا یاران بودند، بر سر گور وی جایکی کردند، چهار طاقکی بر بام خانه، ودران می »ودند تا یک یک می رفتند و بر پهلوی وی دفن می کرند رحمهم اللّه. شیخ عمو می گفت: که این گور فلان نار فروش است، و این آن فلان، و با من می نمودی گوریان وی. شیخ الاسلام را خوش می آمد و ببسندید از موافقت و استقامت ایشان و گفت: کی محمد عبداللّه گازر گفت که: همه نیکوئی خود بآن می بینم، سبب آن دانم: کی «لیث پوشنجه با من رازی کرد مزه او در حلق می فروشد» لیث پوشنجه وقتی در رود هراه غرق شد. می طپید گفت: الهی! اکنون مرا فرو گرفتی اکنون برگ آمدن ندارم، ار مرا بسلامت بیرون آری، سه بار ترا سورهٔ قل هو اللّه بخوانم. گفت: ازان برستم. نه سالست تاد آنم کی بخوانم، نمی توانم. هر گه کی می گویم که احد. مولی گوید: آنم که تو می گویی، که احد که ایذ، مرا بار سر برد. خواجه عبدالله