خواجه عبدالله
طبقات الصوفیه - امالی پیر هرات
بخش ۸ - فی مناجاته
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
الهی! درد می دانم، دارو نمی دانم ٭ یا می دانم، خوردن نمی توانم. نه یارم گفت: که این همه درد چرا بهرهٔ من؟٭ نه درست رسد مرا بر معدن چارهٔ من. به شغل درد و بیم تاوان نشستن بماتم چند توان؟ سبحان اللّه! این چه بتر روزیست ٭ ترسم کی مرا از تو جزار حسرت نه روزیست. خفته و رفتن بدل می سگالم ٭ زهر می خورم و از درد می نالم ٭ نه چنانم کی می پندارم. نه آنم کی می نمایم ٭ هرگز کس از چنین نیک نیاید تا من آیم. می لرزم از آن که نه ارزم ٭ وازانم کی سزم جاوید نیاویزم. پس چه سازم؟ جز آنک می سوزم تا ازین افتادگی برخیزم الهی! از بخت خود چون پرهیزم ٭ و از بودنی کجا گریزم؟ ٭ و چاره را چون آمیزم؟ و در هامون در کجا گریزم؟ ٭ گاه گویم: کی خاک بر سر خود بیزم. و گاه چون غرقه شدگان از هر چوب می درآویزم ٭ من چه دانم از بر خود می آتش انگیزم. یا بر سزای خود افسوس می بازم ٭ من بچنین بخت کی برکه تازم ٭ کارک خود روز و شب می اندازم ٭ و از بیم تواندر بود می گذارم. و از زیان، انگشت خود می گزم، چون نومید مانم؟ ٭ که گنج روز نیازم ٭ بی خود با تو نگرم و می نازم. الهی! از بس که هر وادی بخت خویش خواندم ٭ و از جستن نایافتنی بماندم، هر چند که شمارک خود باز راندم ٭ مرا تو ماندی، بر تو موقوف ماندم الهی! ار شمار تو بدرد من می راست ایذ من بیشم. ور حساب تو با مایه داران است، من درویشم. وار کارک من در من بندی من نه بدست خویشم. الهی! چون بجاء و خشوذن است، آن رهی، کش خاموشی بیگانگی است ٭ و گستاخی دلیریست؟ و چون نازک است کار آن رهی، کش آرام بریدن است ٭ و طلب کردن بلا گزیدنست؟ و چون باریکست راه آن رهی، کش خود را ندیدن از خدمت رمیدن است؟ و خود را دیدن با خدای آرمیدن است! و چون گران بار است آن رهی، کش ندیدن دعوی است و بدیدن شکوی است؟ و چه کار است کار آن رهی، کش مراد یکیست و دریافت شکیست؟ بچراغ روز آوردن چون توان؟ ٭ نا آگاه را آسان ٭ آه از اسیری و مدت باین دیری. من در درد انتظار روشنائی چون بینم؟ ٭ همه برها بر گرفتندتا من منتظر می نشینم. آه! ار آخر این انتظار جزان کنند ٭ ای فریادرس! این چنین با دشمنان کنند. پنهان از خود در تو می زارم ٭ حجاب می بینم و کشف می پندارم. و بحکایت بی خبران می آسایم ٭ و بر نیم نسیم باد شادی می پیمایم. و خبر خود از دلها می جویم ٭ و عیب کار خود در گام خود، در راه می پویم. و بپنداره وادی باز می گذارم ٭ و محاباهاء تو بر روی جنایتهاء خود می نگارم. و تا کی پردازد این نهیب می نگرم ٭ اکنون باری از هر چه می پندا رم دگرم ٭ در هر نفسی که برزنم بترم. نه دریغم بهرچه بینم ٭ و نه طاقت دارم کی بی تو بنشینم. گوئی که بر سنگ تخم پراکنده می سازم یا کمند در کوه می افگنم. انشدنا لابی علی الر و ذباری مالی ارانی کانی قد زرعت حصاً فی الارض جدب و وجه الارض صفوان اما لزرعی ابان فا حصده کما یکون لزرع الناس ابان هر روز ناکس ترم ٭ و از مراد واپس ترم ٭ نه یارم گفت: کی ترا شام نه دلم بار دهد کی با دشمن بیک زبان برآیم. ترسم کی روزگار خود در سر آواز طبل تهی کردم ٭ و آب بندگی پیش روز آزادی ببردم نه کسرا از علت نشانی ٭ و نه این درد مرا بدست کسی درمانی. و نه جواب صواب و نه از عتاب جواب. الهی! هر چه که فکر می کنم غیر آن می آید ٭ و هر چه نمی پندارم پدید می آید ٭ مگر این روز بدرا شداید و مناغد از من خود آید. الهی! خطبه بر شعر می گریست و سفین عیینه بر حدیث ٭ و من برآنچه بر جان و زبان من می باریدی پیوسته سریع ٭ اکنون باری مرا بار گرانست وزاد خبیث ٭مگر کی تو فریاد رسی ای بر مغیث! گاه گاه گویم کی همانا کی وی دعاتدوست ٭ باز گویم که رستن قوم یونس نه ازوست؟ یونس ار چه از در عتاب بود ٭ اما فریادرسی فریاد خواه مولی را خواست. انشدنا لبعضهم ساستعطف الایام منک لعها بیوم سرور فی هواک یطیب هل عیشنابک فی زمانک راجع فلقد توحش بعدک المتعلل واذکر ایامی لدیک و طیبها و آخر ما یبقی علی الذاکر الذکر الالیت الشباب یعود یوما فاخبره بما فعل المشیب عریت من الشباب بدمع عینی فما نفع البکاء و لا النحیب الا لیت الحبیب یعود یوما فیعلم ما لقیت و ما الاقی الی الرحمن اشکو طول شوقی لعل الدهر تأدن بالتلاقی شیخ بوطالب جرجانی من کبار مشایخهم من المتوکلین. علی رازی گوید: کی درسفر بودم بابوطالب گرگانجی جائی فرود آمدم شیری بود آنجا. بوطالب در خواب شد، من در خواب نمی شدم از بیم شیر. وی بیدار شد مرا دید بیدار. گفت تو می ترسی از جز اللّه؟ پس از این با من صحبت نکنی. شیخ الاسلام گفت کرم وجهه کی احمد بواحواری ❊ گوید کی شیخ بوطالب گرگانی گوید: ارنه آنید کی گفت ذکرا کثیرا هرگز نگذارید کی زبان من گرد یاد تو گردید یاد کرد را. قال الامام: الذکر هوالتخلص من الغفلة و النسیان. و آن سه درجست: اول یاد ظاهرست بزبان از ثنا و دعا. و دعا آنرا می گوید عز ذکره: واذکر ربک کثیرا «آل عمران آیه ۴۰» فاذکرو اللّه کذکرکم آبائکم اواشد ذکراً «بقره آیه ۲۰۰». و درجه دوم خفی است بدل و مصطفی گوید : خیر الذکر الخفی. و خیر الرزق ما یکفی، او اشد ذکراً. و اما درجهٔ سیم ذکر حقیقی است و آن شهود ذکر حقست ترا، قال اللّه عز و جل: واذکر ربک اذا نسیت. ای نسیت نفسک و غیره فی ذکرک ثم نسیت ذکرک فی ذکرک، ثم نسیت فی ذکر الحق ایاک کل ذکر. و مصطفی گوید : اذکرواللّه. کثیراً و اذکرو اللّه حتی یقولو مجنون مجانین، سبق المفردون، الخبر انا جلیس من ذکرنی، فی الخبر. بوبکر وراق ٭ گوید: کل ذکر لایکون منتجة عن وجد فهو کثوب معار. و قال الواسطی ٭ الذکر شخوص القلب الی الحق. قال ذوالنون ٭ الذکر جود المذکور. و قال النصر ابادی ٭ حقیقة الذاکران یغیب الذاکر عن ذکره بمشاهدة المذکور، ثم یغیب بمشاهدته فی مشاهدته، فیکون حقاً شاهداً حقاً. قال الشیخ الاسلام: الذکر مشتمل علی کل شیئی من هذا العلم، انشدنا الامام للجنید ٭: ذکرتک لا ابی نسیتک لمحة واهون ما فی الذکر ذکر لسان فهمت بلا وجد الیک صبابة وهام الیک القلب باطیران فلما ارانی الوجدانک حاضری رأیتک موجوداً بکل مکان فالقیت موجوداً بغیر تذکر و عاینت موجوداً بعین عیان شیخ الاسلام گفت: کی وقتی در عرفات ازین جوانمردان یکی استاده بود گفت: الهی! امروز ترا یاد کنم و بستایم، کی هرگز کس چنان نستود. در ساعت زبان وی خشک گشت و گنگ. آخر بدل وی درآمد گفت: الهی! بتوبه ام، کی من توانم، کی ترا بسزا یاد کنم یا بستایم. باین زبان آلودهٔ خود، بسزای خود، چنانک توانم مفلس وار ترا یاد کنم. در ساعت زبان باز یافت. شیخ الاسلام گفت: که یکچند بکسب یاد تو ورزیدم ٭ بازی کچند بیاد خود ترا نازیدم. دید بر تو آمد، بانظاره پرداختم ٭ در خبر و غفلت آن همه می سازیدم چون عیان پدید آمد، از آن همه بپردازیدم. یاد تو نشناختم، مرو را خاموشی گزیدم ٭ چون من کیست کی این مرتبه را از یاد پسندیدم شبلی گوید: المرید ناطق و العارف اخرس. شیخ الاسلام گفت قدس اللّه روحه: یاد کردن کسب است و فراموش نکردن زندگانی زندگانی ورای دو گیتی است و کسب چنانک دانی. خواجه عبدالله