ابوالقاسم فردوسی
اندر ستایش سلطان محمود
اندر ستایش سلطان محمود - ادامه
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
چنین گفت باهوم کاوس شاه به یزدان سپاس و بدویم پناه که دیدم رخ مردان یزدان پرست توانا و بادانش و زور دست چنین داد پاسخ پرستنده هوم به آباد بادا بداد تو بوم بدین شاه نوروز فرخنده باد دل بدسگالان او کنده باد پرستنده بودم بدین کوهسار که بگذشت برگنگ دژ شهریار همی خواستم تا جهان آفرین بدو دارد آباد روی زمین چو باز آمد او شاد و خندان شدم نیایش کنان پیش یزدان شدم سروش خجسته شبی ناگهان بکرد آشکارا بمن برنهان ازین غار بی بن برآمدخروش شنیدم نهادم به آواز گوش کسی زار بگریست برتخت عاج چه بر کشور و لشکر و تیغ وتاج ز تیغ آمدم سوی آن غار تنگ کمندی که زنار بودم بچنگ بدیدم سر و گوش افراسیاب درو ساخته جای آرام و خواب ببند کمندش ببستم چو سنگ کشیدمش بیچاره زان جای تنگ بخواهش بدو سست کردم کمند چو آمد برآب بگشاد بند بب اندرست این زمان ناپدید پی او ز گیتی بباید برید ورا گر ببرد باز گیرد سپهر بجنبد بگرسیوزش خون و مهر چو فرماند دهد شهریار بلند برادرش را پای کرده ببند بیارند بر کتف او خام گاو بدوزند تاگم کند زور وتاو چو آواز او یابد افراسیاب همانا برآید ز دریای آب بفرمود تا روزبانان در برفتند باتیغ و گیلی سپر ببردند گرسیوز شوم را که آشوب ازو بد بر و بوم را بدژخیم فرمود تا برکشید زرخ پرده شوم رابردرید همی دوخت برکتف او خام گاو چنین تانماندش بتن هیچ تاو برو پوست بدرید و زنهار خواست جهان آفرین را همی یار خواست چو بشنید آوازش افراسیاب پر از درد گریان برآمد ز آب بدریا همی کرد پای آشناه بیامد بجایی که بد پایگاه ز خشکی چو بانگ برادر شنید برو بتر آمد ز مرگ آنچ دید چو گرسیوز او را بدید اندر آب دو دیده پر از خون و دل پر شتاب فغان کرد کای شهریار جهان سر نامداران و تاج مهان کجات آن همه رسم و آیین و گاه کجات آن سر تاج و چندان سپاه کجات آن همه دانش و زور دست کجات آن بزرگان خسروپرست کجات آن برزم اندرون فر و نام کجات آن ببزم اندرون کام و جام که اکنون بدریا نیاز آمدت چنین اختر دیرساز آمدت چو بشنید بگریست افراسیاب همی ریخت خونین سرشک اندر آب چنی اد پاسخ که گرد جهان بگشتم همی آشکار و نهان کزین بخشش بد مگر بگذرم ز بد بتر آمد کنون بر سرم مرا زندگانی کنون خوار گشت روانم پر از درد و تیمار گشت نبیرهٔ فریدون و پور پشنگ برآویخته سر بکام نهنگ همی پوست درند بر وی بچرم کسی را نبینم بچشم آب شرم زبان دو مهتر پر از گفت و گوی روان پرستنده پر جست و جوی چو یزدان پرستنده او را بدید چنان نوحهٔ زار ایشان شنید ز راه جزیره برآمد یکی چو دیدش مر او را ز دور اندکی گشاد آن کیانی کمند از میان دو تایی بیامد چو شیر ژیان بینداخت آن گرد کرده کمند سر شهریار اندر آمد ببند بخشکی کشیدش ز دریای آب بشد توش و هوش از رد افراسیاب گرفته ورا مرد دین دار دست بخواری ز دریا کشید و ببست سپردش بدیشان و خود بازگشت تو گفتی که با باد انباز گشت بیامد جهاندار با تیغ تیز سری پر ز کینه دلی پر ستیز ابوالقاسم فردوسی