ابوالقاسم فردوسی
اندر ستایش سلطان محمود
اندر ستایش سلطان محمود - ادامه
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
چو خسرو دل و زور او را بدید سبک تیغ تیز از میان برکشید بزد بر میانش بدو نیم کرد دل برز ایلا پر از بیم کرد سبک برز ایلا چو آن زخم شاه بدید آن دل و زور و آن دستگاه بتاریکی اندر گریزان برفت همی پوست بر تنش گفتی بکفت سپه چون بدیدند زو دستبرد بورد گه بر نماند ایچ گرد بر افراسیاب آن سخن مرگ بود کجا پشت خود را بدیشان نمود ز تورانیان او چو آگاه شد تو گفتی برو روز کوتاه شد چو آوردگه خوار بگذاشتند بفرمود تا بانگ برداشتند که این شیر مردی ز زنگ شبست مرا باز گشتن ز تنگ شبست گر ایدونک امروز یکبار باد ترا جست و شادی ترا در گشاد چو روشن کند روز روی زمین درفش دلفروز ما را ببین همه روی ایران چو دریا کنیم ز خورشید تابان ثریا کنیم دو شاه و دو کشور چنان رزمساز بلکشر گه خویش رفتند باز چو نیمی ز تیره شب اندر گذشت سپهر از بر کوه ساکن بگشت سپهدار ترکان بنه بر نهاد سپه را همه ترگ و جوشن بداد طلایه بفرمود تا ده هزار بود ترک بر گستوان ور سوار چنین گفت با لشکر افراسیاب که من چون گذر یابم از رود آب دمادم شما از پسم بگذرید بجیحون و زورق زمان مشمرید شب تیره با لشکر افراسیاب گذر کرد از آموی و بگذاشت آب همه روی کشور به بی راه و راه سراپرده و خیمه بد بی سپاه سپیده چو از باختر بردمید طلایه سپه را بهامون ندید بیامد بمژده بر شهریار که پردخته شد شاه زین کارزار همه دشت خیمه ست و پرده سرای ز دشمن سواری نبینم بجای چو بشنید خسرو دوان شد بخاک نیایش کنان پیش یزدان پاک همی گفت کای روشن کردگار جهاندار و بیدار و پروردگار تو دادی مرا فر و دیهیم و زور تو کردی دل و چشم بدخواه کور ز گیتی ستمکاره را دور کن ز بیمش همه ساله رنجور کن چو خورشید زرین سپر برگرفت شب آن شعر پیروزه بر سر گرفت جهاندار بنشست بر تخت عاج بسر برنهاد آن دلفروز تاج نیایش کنان پیش او شد سپاه که جاوید باد این سزاوار گاه شد این لشکر از خواسته بی نیاز که از لشکر شاه چین ماند باز همی گفت هر کس که اینت فسوس که او رفت با لشکر و بوق وکوس شب تیره از دست پرمایگان بشد نامداران چنین رایگان بدیشان چنین گفت بیدار شاه که ای نامداران ایران سپاه چو دشمن بود شاه را کشته به گر آواره از جنگ برگشته به چو پیروزگر دادمان فرهی بزرگی و دیهیم شاهنشهی ز گیتی ستایش مر او را کنید شب آید نیایش مر او را کنید که آنرا که خواهد کند شوربخت یکی بی هنر برنشاند بتخت ازین کوشش و پرسشت رای نیست که با داد او بنده را پای نیست بباشم بدین رزمگه پنج روز ششم روز هرمزد گیتی فروز براید برانیم ز ایدر سپاه که او کین فزایست و ما کینه خواه بدین پنج روز اندرین رزمگاه همی کشته جستند ز ایران سپاه بشستند ایرانیان را ز گرد سزاوار هر یک یکی دخمه کرد بفرمود تا پیش او شد دبیر بیاورد قرطاس و مشک و عبیر نبشتند نامه بکاوس شاه چنانچون سزا بود زان رزمگاه سرنامه کرد از نخست آفرین ستایش سزای جهان آفرین دگر گفت شاه جهانبان من پدروار لرزیده بر جان من بزرگیش با کوه پیوسته باد دل بدسگالان او خسته باد رسیدم ز ایران بریگ فرب سه جنگ گران کرده شد در سه شب شمار سواران افراسیاب بیند خردمند هرگز بخواب بریده چو سیصد سرنامدار فرستادم اینک بر شهریار برادر بد و خویش و پیوند اوی گرامی بزرگان و فرزند اوی وزان نامداران بسته دویست که صد شیر با جنگ هر یک یکیست همه رزم بر دشت خوارزم بود ز چرخ آفرین بر چنان رزم بود برفت او و ما از پس اندر دمان کشیدیم تا بر چه گرد زمان برین رزمگاه آفرین باد گفت همه ساله با اختر نیک جفت نهادند بر نامه مهری ز مشک ازان پس گذر کرد بر ریگ خشک چو زان رود جیحون شد افراسیاب چو باد دمان تیز بگذشت آب بپیش سپاه قراخان رسید همی گفت هر کس ز جنگ آنچ دید سپهدار ترکان چه مایه گریست بران کس که از تخمهٔ او بزیست ز بهر گرانمایه فرزند خویش بزرگان و خویشان و پیوند خویش خروشی یر آمد تو گفتی که ابر همی خون چکاند ز چشم هژبر همی بودش اندر بخارا درنگ همی خواست کایند شیران به جنگ ازان پس چو گشت انجمن آنچ ماند بزرگان برتر منش را بخواند چو گشتند پر مایگان انجمن ز لشکر هر آنکس که بد رای زن زبان بر گشادند بر شهریار چو بیچاره شدشان دل از کار زار که از لشکر ما بزرگان که بود گذشتند و زیشان دل ما شخود همانا که از صد نماندست بیست بران رفتگان بر بباید گریست کنون ما دل از گنج و فرزند خویش گسستیم چندی ز پیوند خویش بدان روی جیحون یکی رزمگاه بکردیم زان پس که فرمود شاه ز بی دانشی آنچ آمد بروی تو دانی که شاهی و ما چاره جوی گر ایدونک روشن بود رای شاه از ایدر بچاچ اندر آرد سپاه چو کیخسرو آید بکین خواستن بباید تو را لشکر آراستن چو شانه اندرین کار فرمان برد ز گلزریون نیز هم بگذرد بباشد برام ببهشت گنگ که هم جای جنگست و جای درنگ برین بر نهادند یکسر سخن کسی رای دیگر نیفگند بن برفتند یکسر بگلزریون همه دیده پرآب و دل پر ز خون بگلزریون شاه توران سه روز ببود و براسود با باز و یوز برفتند زان جایگه سوی گنگ بجایی نبودش فراوان درنگ یکی جای بود آن بسان بهشت گلش مشک سارا بد و زر خشت بدان جایگه شاد و خندان بخفت تو گفتی که با ایمنی گشت جفت سپه خواند از هر سوی بی کران برگان گردنکش و مهتران می و گلشن و بانگ چنگ و رباب گل و سنبل و رطل و افراسیاب همی بود تا بر چه گردد جهان بدین آشکارا چه دارد نهان چو کیخسرو آمد برین روی آب ازو دور شد خورد و آرام و خواب سپه چون گذر کرد زان سوی رود فرستاد زان پس به هر کس درود کزین آمدن کس مدارید باک بخواهید ما را ز یزدان گرانمایه گنجی بدرویش داد کسی را کزو شاد بد بیش داد وزآنجا بیامد سوی شهر سغد یکی نو جهان دید رسته ز چغد ببخشید گنجی بران شهر نیز همی خواست کباد گردد بچیز بر منزلی زینهاری سوار همی آمدندی بر شهریار ازان پس چو آگاهی آمد بشاه ز گنگ و ز افراسیاب و سپاه که آمد بنزدیک او گلگله ابا لشکری چون هژبر یله که از تخم تورست پرکین و درد بجوید همی روزگار نبرد فرستاد بهری ز گردان بچاج که جوید همی تخت ترکان و تاج سپاهی بسوی بیابان سترگ فرستاد سالار ایشان طورگ پذیرفت زین هر یکی جنگ شاه که بر نامداران ببندند راه جهاندار کیخسرو آن خوار داشت خرد را باندیشه سالار داشت سپاهی که از بردع و اردبیل بیامد بفرمود تا خیل خیل بیایند و بر پیش او بگذرند رد و موبد و مرزبان بشمرند برفتند و سالارشان گستهم که در جنگ شیران نبودی دژم همان گفت تا لشکر نیمروز برفتند با رستم نیوسوز بفرمود تا بر هیونان مست نشینند و گیرند اسبان بدست بسغد اندرون بود یک ماه شاه همه سغد شد شاه را نیک خواه سپه را درم داد و آسوده کرد همی جست هنگام روز نبرد هر آن کس که بود از در کارزار بدانست نیرنگ و بند حصار بیاورد و با خویشتن یار کرد سر بدکنش پر ز تیمار کرد وزان جایگه گردن افراخته کمر بسته و جنگ را ساخته ز سغد کشانی سپه بر گرفت جهانی درو مانده اندر شگفت خبر شد به ترکان که آمد سپاه جهانجوی کیخسرو کینه خواه همه سوی دژها نهادند روی جهان شد پر از جنبش و گفت و گوی بلشکر چنین گفت پس شهریار که امروز به گونه شد کارزار ز ترکان هر آنکس که فرمان کند دل از جنگ جستن پشیمان کند مسازید جنگ و مریزید خون مباشید کس را ببد رهنمون وگر جنگ جوید کسی با سپاه دل کینه دارش نیاید براه شما را حلال است خون ریختن بهر جای تاراج و آویختن بره بر خورشها مدارید تنگ مدارید کین و مسازید جنگ خروشی بر آمد ز پیش سپاه که گفتی بدرد همی چرخ و ماه سواران بدژها نهادند روی جهان شد پر از غلغل و گفتگوی هر آنکس که فرمان بجا آورید سپاه شهنشه بدو ننگرید هر آن کو برون شد ز فرمان شاه سرانشان بریدند یکسر سپاه ز ترکان کس از بیم افراسیاب لب تشنه نگذاشتندی بر آب وگر باز ماندی کسی زین سپاه تن بی سرش یافتندی براه دلیران بدژها نهادند روی بهر دژ که بودی یکی جنگجوی شدی بارهٔ دژ هم آنگاه پست نماندی در و بام وجای نشست غلام و پرستنده و چارپای نماندی بد و نیک چیزی به جای برین گونه فرسنگ بر صد گذشت نه دژ ماند آباد جایی نه دشت چو آورد لشکر بگلزریون بهر سو بگردید با رهنمون جهان دید بر سان باغ بهار در و دشت و کوه و زمین پرنگار همه کوه نخچیر و هامون درخت جهان از در مردم نیک بخت طلایه فرستاد و کارآگهان بدان تا نماند بدی در نهان سراپردهٔ شهریار جهان کشیدند بر پیش آب روان جهاندار بر تخت زرین نشست خود و نامداران خسروپرست شبی کرد جشنی که تا روز پاک همی مرده برخاست از تیره خاک وزان سوی گنگ اندر افراسیاب برخشنده روز و بهنگام خواب همی گفت با هرک بد کاردان بزرگان بیدار و بسیاردان که اکنون که دشمن ببالین رسید بگنگ اندرون چون توان آرمید همه بر گشادند گویا زبان که اکنون که نزدیک شد بد گمان جز از جنگ چیزی نبینیم راه زبونی نه خوبست چندین سپاه بگفتند وز پیش برخاستند همه شب همی لشکر آراستند سپیده دمان گاه بانگ خروس ز درگاه برخاست آوای کوس سپاهی بهامون بیامد ز گنگ که بر مور و بر پشه شد راه تنگ چو آمد بنزدیک گلزریون زمین شد بسان که بیستون همی لشکر آمد سه روز و سه شب جهان شد پرآشوب جنگ و جلب کشیدند بر هفت فرسنگ نخ فزون گشت مردم ز مور و ملخ چهارم سپه برکشیدند صف ز دریا برآمد بخورشید تف بقلب اندر افراسیاب و ردان سواران گردنکش و بخردان سوی میمنه جهن افراسیاب همی نیزه بگذاشت از آفتاب وزین روی کیخسرو از قلبگاه همی داشت چون کوه پشت سپاه چو گودرز و چون طوس نوذر نژاد منوشان خوزان و پیروز و داد چو گرگین میلاد و رهام شیر هجیر و چو شیدوش گرد دلیر فریبرز کاوس بر میمنه سپاهی هه یک دل و یک تنه منوچهر بر میسره جای داشت که با جنگ هر جنگیی پای داشت بپشت سپه گیو گودرز بود که پشت و نگهبان هر مرز بود زمین کان آهن شد از میخ نعل همه آب دریا شد از خون لعل بسر بر ز گرد سیاه ابر بست تبیره دل سنگ خارا بخست زمین گشت چون چادر آبنوس ستاره غمی شد ز آوای کوس زمین گشت جنبان چو ابر سیاه تو گفتی همی بر نتابد سپاه همه دشت مغز و سر و پای بود همانا مگر بر زمین جای بود همی نعل اسبان سرکشته خست همه دشت بی تن سر و پای و دست خردمند مردم بیکسو شدند دو لشکر برین کار خستو شدند که گر یک زمان نیز لشکر چنین بماند برین دشت با درد و کین نماند یکی زین سواران بجای همانا سپهر اندر آید ز پای ز بس چاک چاک تبرزین و خود روانها همی داد تن رادرود چو کیخسرو آن پیچش جنگ دید جهان بر دل خویشتن تنگ دید بیامد بیکسو ز پشت سپاه بپیش خداوند شد دادخواه که ای برتر از دانش پارسا جهاندار و بر هر کسی پادشا ار نیستم من ستم یافته چو آهن بکوره درون تافته نخواهم که پیروز باشم بجنگ نه بر دادگر بر کنم جای تنگ بگفت این و بر خاک مالید روی جهان پر شد ازنالهٔ زار اوی همانگه برآمد یکی باد سخت که بشکست شاداب شاخ درخت همی خاک بر داشت از رزمگاه بزد بر رخ شاه توران سپاه کسی کو سر از جنگ برتافتی چو افراسیاب آگهی یافتی بریدی بجنجر سرش را ز تن جز از خاک و ریگش نبودی کفن چنین تا سپهر و زمین تار شد فراوان ز ترکان گرفتار شد بر آمد شب و چادر مشک رنگ بپوشید تا کس نیاید بجنگ سپه باز چیدند شاهان ز دشت چو روی زمین ز آسمان تیره گشت همه دامن کوه تا پیش رود سپه بود با جوشن و درع و خود برافروختند آتش از هر سوی طلایه بیامد ز هر پهلوی همی جنگ را ساخت افراسیاب همی بود تا چشمهٔ آفتاب بر آید رخ کوه رخشان کند زمین چون نگین بدخشان کند جهان آفرین را دگر بود رای بهر کار با رای او نیست پای شب تیره چون روی زنگی سیاه کس آمد ز گستهم نوذر بشاه که شاه جهان جاودان زنده باد مه ما بازگشتیم پیروز و شاد بدان نامداران افراسیاب رسیدیم ناگه بهنگام خواب ازیشان سواری طلایه نبود کی را ز اندیشه مایه نبود چو بیدار گشتند زیشان سران کشیدیم شمشیر و گرز گران چو شب روز شد جز قراخان نماند ز مردان ایشان فراوان نماند همه دشت زیشان سرون و سرست زمین بستر و خاکشان چادر است بمژده ز رستم هم اندر زمان هیونی بیامد سپیده دمان که ما در بیابان خبر یافتیم بدان آگهی تیز بشتافتیم شب و روز رستم یکی داشتی چو تنها شدی راه بگذاشتی بدیشان رسیدیم هنگام روز چو بر زد سر از چرخ گیتی فروز تهمتن کمان را بزه برنهاد چو نزدیک شد ترگ بر سر نهاد نخستین که از کلک بگشاد شست قراخان ز پیکان رستم بخست بتوران زمین شد کنون کنیه خواه همانا که آگاهی آمد بشاه بشادی به لشکر بر آمد خروش سپهدار ترکان همی داشت گوش هر آنکس که بودند خسروپرست بشادی و رامش گشادند دست سواری بیامد هم اندر شتاب خروشان به نزدیک افراسیاب که از لشکر ما قراخان برست رسیدست نزدیک ما مردشست سپاهی بتوران نهادند روی کزیشان شود ناپدید آب جوی چنین گفت با رای زن شهریار که پیکار سخت اندر آمد بکار چو رستم بگیرد سر گاه ما بیکبارگی گم شود راه ما کنونش گمان آنک ما نشنویم چنین کار در جنگ کیخسرویم چو آتش بریشان شبیخون کنیم زخون روی کشور چو جیحون کنیم چو کیخسرو آید ز لشکر دو بهر نبیند مگر بام و دیوار و شهر سراسر همه لشکر این دید رای همان مرد فرزانه و رهنمای بنه هرچ بودش هم آنجا بماند چو آتش ازان دشت لشکر براند همانگه طلایه بیامد ز دشت که گرد سپاه از هوا برگذشت همه دشت خرگاه و خیمست و بس ازیشان بخیمه درون نیست کس بدانست خسرو که سالار چین چرا رفت بیگاه زان دشت کین ز گستهم و رستم خبر یافتست بدان آگهی نیز بشتافتست نوندی برافگند هم در زمان فرستاد نزدیک رستم دمان که برگشت زین کینه افراسیاب همانا بجنگ تو دارد شتاب سپه را بیارای و بیدار باش برو خویشتن زو نگهدار باش نوند جهاندیده شایسته بود بدان راه بی راه بایسته بود همی رفت چون پیش رستم رسید گو شیردل را میان بسته دید سپه گرزها بر نهاده بدوش یکایک نهاده به آواز گوش برستم بگفت آنچ پیغام بود که فرجام پیغامش آرام بود وزین روی کیخسرو کینه جوی نشسته برام بی گفت و گوی همی کرد بخشش همه بر سپاه سراپرده و خیمه و تاج و گاه از ایرانیان کشتگان را بجست کفن کرد وز خون و گلشان بنشست برسم مهان کشته را دخمه کرد چو برداشت زان خاک و خون نبرد بنه بر نهاد و سپه بر نشاند دمان از پس شاه ترکان براند چو نزدیک شهر آمد افراسیاب بران بد که رستم شود سیرخواب کنون من شبیخون کنم برسرش برآیم گرد از سر لشکرش بتاریکی اندر طلایه بدید بشهر اندر آواز ایشان شنید فروماند زان کار رستم شگفت همی راند و اندیشه اندر گرفت همه کوفته لشکر و ریخته بشیرین روان اندر آویخته بپیش اندرون رستم تیزچنگ پس پشت شاه و سواران جنگ کسی را که نزدیک بد پیش خواند وزیشان فراوان سخنها براند بپرسید کین را چه بینید روی چنین گفت با نامور چاره جوی که در گنگ دژ آن همه گنج شاه چه بایست اکنون همه رنج راه زمین هشت فرسنگ بالای اوی همانا که چارست پهنای اوی زن و کودک و گنج و چندان سپاه بزرگی و فرمان و تخت و کلاه بران بارهٔ دژ نپرد عقاب نبیند کسی آن بلندی بخواب خورش هست و ایوان و گنج و سپاه ترا رنج بدخواه را تاج و گاه همان بوم کو را بهشتست نام همه جای شادی و آرام و کام بهر گوشه ای چشمهٔ آبگیر ببالا و پهنای پرتاب تیر همی موبد آورد از هند و روم بهشتی بر آورده آباد بوم همانا کزان باره فرسنگ بیست ببینند آسان که بر دشت کیست ترازین جهان بهره جنگست و بس بفرجام گیتی نماند بکس چو بشنید گفتارها شهریار خوش آمدش و ایمن شد از روزگار بیامد بدلشاد ببهشت گنگ ابا آلت لشکر و ساز جنگ همی گشت بر گرد آن شارستان بدستی ندید اندرو خارستان یکی کاخ بودش سر اندر هوا برآوردهٔ شاه فرمان روا بایوان فرود آمد و بار داد سپه را درم داد و دینار داد فرستاد بر هر سوی لشکری نگهبان هر لشکری مهتری پیاده بران باره بر دیده بان نگهبان بروز و بشب پاسبان رد و موبدش بود بر دست راست نویسندهٔ نامه را پیش خواست یکی نامه نزدیک فغفور چین نبشتند با صد هزار آفرین چنین گفت کز گردش روزگار نیامد مرا بهره جز کارزار بپروردم آن را که بایست کشت کنون شد ازو روزگارم درشت چو فغفور چین گر بیاید رواست که بر مهر او بر روانم گواست وگر خود نیاید فرستد سپاه کزین سو خرامد همی کینه خواه فرستاده از نزد افراسیاب بچین اندر آمد بهنگام خواب سرافراز فغفور بنواختش یکی خرم ایوان بپرداختش وزان سو بگنگ اندر افراسیاب نه آرام بودش نه خورد و نه خواب بدیوار عراده بر پای کرد ببرج اندرون رزم را جای کرد بفرمود تا سنگهای گران کشیدند بر باره افسونگران بس کاردانان رومی بخواند سپاهی بدیوار دژ برنشاند برآورد بیدار دل جاثلیق بران باره عراده و منجنیق کمانهای چرخ و سپرهای کرگ همه برجها پر ز خفتان و ترگ گروهی ز آهنگران رنجه کرد ز پولاد بر هر سوی پنجه کرد ببستند بر نیزه های دراز که هر کس که رفتی بر دژ فراز بدان چنگ تیز اندر آویختی و گرنه ز دژ زود بگریختی سپه را درم داد و آباد کرد بهر کار با هر کسی داد کرد همان خود و شمشیر و بر گستوان سپرهای چینی و تیر و کمان ببخشید بر لشکرش بی شمار بویژه کسی کو کند کارزار چو آسوده شد زین بشادی نشست خود و جنگسازان خسرو پرست پری چهره هر روز صد چنگ زن شدندی بدرگاه شاه انجمن شب و روز چون مجلس آراستی سرود از لب ترک و می خواستی همی داد هر روز گنجی بباد بر امروز و فردا نیامدش یاد دو هفته برین گونه شادان بزیست که داند که فردا دل افروز کیست سیم هفته کیخسرو آمد بگنگ شنید آن غونای و آوای چنگ بخندید و برگشت گرد حصار بماند اندر آن گردش روزگار چنین گفت کان کو چنین باره کرد نه از بهر پیکار پتیاره کرد چو خون سر شاه ایران بریخت بما بر چنین آتش کین ببیخت شگفت آمدش کانچنان جای دید سپهری دلارام بر پای دید برستم چنین گفت کای پهلوان سزد گر ببینی بروشن روان که با ما جهاندار یزدان چه کرد ز خوب و پیروزی اندر نبرد بدی را کجا نام بد بر بدی بتندی و کژی و نابخردی گریزان شد از دست ما بر حصار برین سان برآسود از روزگار بدی کو بد آن جهان را سرست بپیری رسیده کنون بترست بدین گر ندارم ز یزدان سپاس مبادا که شب زنده باشم سه پاس کزویست پیروزی و دستگاه هم او آفرینندهٔ هور و ماه ز یک سوی آن شارستان کوه بود ز پیکار لشکر بی اندوه بود بروی دگر بودش آب روان که روشن شدی مرد را زو روان کشیدند بر دشت پرده سرای ز هر سوی دژ پهلوانی بپای زمین هفت فرسنگ لشکر گرفت ز لشکر زمین دست بر سر گرفت سراپرده زد رستم از دست راست ز شاه جهاندار لشکر بخواست بچپ بر فریبرز کاوس بود دل افروز با بوق و با کوس بود برفتند و بردند پرده سرای سیم روی گودرز بگزید جای شب آمد بر آمد ز هر سو خروش تو گفتی جهان را بدرید گوش زمین را همی دل برآمد ز جای ز بس نالهٔ بوق و شیپور و نای چو خورشید برداشت از چرخ زنگ بدرید پیراهن مشک رنگ نشست از بر اسب شبرنگ شاه بیامد بگردید گرد سپاه چنین گفت با رستم پیلتن که این نامور مهتر انجمن چنین دارم امید کافراسیاب نبیند جهان نیز هرگز بخواب اگر کشته گر زنده آید بدست ببیند سر تیغ یزدان پرست برآنم که او را ز هر سو سپاه بیاری بیاید بدین رزمگاه بترسند وز ترس یاری کنند نه از کین و از کامکاری کنند بکوشیم تا پیش ازان کو سپاه بخواند برو بر بگیریم راه همه بارهٔ دژ فرود آوریم همه سنگ و خاکش برود آوریم سپه را کنون روز سختی گذشت همان روز رزم اندر آرام گشت چو دشمن بدیوار گیرد پناه ز پیکار و کینش نترسد سپاه شکسته دلست او بدین شارستان کزین پس شود بی گمان خارستان چو گفتار کاوس یاد آوریم روان را همه سوی داد آوریم کجا گفت کاین کین با دار و برد بپوشد زمانه بزنگار و گرد پسر بر پسر بگذرانم بدست چنین تا شود سال بر پنج شست بسان درختی بود تازه برگ دل از کین شاهان نترسد ز مرگ پذر بگذرد کین بماند بجای پسر باشد این درد را رهنمای بزرگان برو آفرین خواندند ورا خسرو پاکدین خواندند که کین پدر بر تو آید بسر مبادی به جز شاه و پیروزگر دگر روز چون خور برآمد ز راغ نهاد از بر چرخ زرین چراغ خروشی برآمد بلند از حصار پر اندیشه شد زان سخن شهریار همانگه در دژ گشادند باز برهنه شد از روی پوشیده راز بیامد ز دژ جهن باده سوار خردمند و بادانش و مایه دار بشد پیش دهلیز پرده سرای همی بود با نامداران بپای ازان پس بیامد منوشان گرد خرد یافته جهن را پیش برد خردمند چو پیش خسرو رسید شد از آب دیده رخش ناپدید بماند اندرو جهن جنگی شگفت کلاه بزرگی ز سر بر گرفت چو آمد بنزدیک تختش فراز برو آفرین کرد و بردش نماز چنین گفت کای نامور شهریار همیشه جهان را بشادی گذار بر و بوم ما بر تو فرخنده باد دل و چشم بدخواه تو کنده باد همیشه بدی شاد و یزدان پرست بر و بوم ما پیش گسترده دست خجسته شدن باد و باز آمدن به نیکی همی داستانها زدن پیامی گزارم ز افراسیاب اگر شاه را زان نگیرد شتاب چو از جهن گفتار بشنید شاه بفرمود زرین یکی پیشگاه نهادند زیر خردمند مرد نشست و پیام پدر یاد کرد چنین گفت با شاه کافراسیاب نشستست پر درد و مژگان پر آب نخستین درودی رسانم بشاه ازان داغ دل شاه توران سپاه که یزدان سپاس و بدویم پناه که فرزند دیدم بدین پایگاه که لشکر کشد شهریاری کند بپیش سواران سواری کند ز راه پدر شاه تا کیقباد ز مادر سوی تور دارد نژاد ز شاهان گیتی سرش برترست بچین نام او تخت را افسرست بابر اندرون تیز پران عقاب نهنگ دلاور بدریای آب همه پاسبانان تخت ویند دد و دام شادان ببخت ویند بزرگان که با تاج و با زیورند بروی زمین مر ترا کهترند شگفتی تر از کار دیو نژند که هرگز نخواهد بما جز گزند بدان مهربانی و آن راستی چرا شد دل من سوی کاستی که بردست من پور کاوس شاه سیاوش رد کشته شد بی گناه جگر خسته ام زین سخن پر ز درد نشسته بیکسو ز خواب و ز خورد نه من کشتم او را که ناپاک دیو ببرد از دلم ترس گیهان خدیو زمانه ورا بد بهانه مرا بچنگ اندرون بد فسانه مرا تو اکنون خردمندی و پادشا پذیرندهٔ مردم پارسا نگه کن تا چند شهر فراخ پر از باغ و ایوان و میدان و کاخ شدست اندرین کینه جستن خراب بهانه سیاوش و افراسیاب همان کارزاری سواران جنگ بتن همچو پیل و بزور نهنگ که جز کام شیران کفنشان نبود سری تیز نزدیک تنشان نبود یکی منزل اندر بیابان نماند بکشور جز از دشت ویران نماند جز از کینه و زخم شمشیر تیز نماند ز ما نام تا رستخیز نیاید جهان آفرین را پسند بفرجام پیچان شویم از گزند وگر جنگ جویی همی بیگمان نیاساید از کین دلت یک زمان نگه کن بدین گردش روزگار جز او را مکن بر دل آموزگار که ما در حصاریم و هامون تراست سری پر ز کین دل پر از خون تر است همی گنگ خوانم بهشت منست برآوردهٔ بوم و کشت منست هم ایدر مرا گنج و ایدر سپاه هم ایدر نگین و هم ایدر کلاه هم اینجام کشت و هم اینجام خورد هم اینجام مردان روز نبرد تراگاه گرمی و خوشی گذشت گل و لاله و رنگ و شی گذشت زمستان و سرما بپیش اندرست که بر نیزه ها گردد افسرده دست بدامن چو ابر اندرافگند چین بر و بوم ما سنگ گردد زمین ز هر سو که خوانم بیاید سپاه نتابی تو با گردش هور و ماه ور ایدون گمانی که هر کارزار ترا بردهد اختر روزگار از اندیشه گردون مگر بگذرد ز رنج تو دیگر کسی برخورد گر ایدونک گویی که ترکان چین بگیرم زنم آسمان بر زمین بشمشیر بگذارم این انجمن بدست تو آیم گرفتار من مپندار کاین نیز نابود نیست نساید کسی کو نفرسود نیست نبیرهٔ سر خسروان زادشم ز پشت فریدون وز تخم جم مرا دانش ایزدی هست و فر همان یاورم ایزد دادگر چو تنگ اندر آید بد روزگار نخواهد دلم پند آموزگار بفرمان یزدان بهنگام خواب شوم چون ستاره برآفتاب بدریای کیماک بر بگذرم سپارم ترا لشکر و کشورم مرا گنگ و دژ باشد آرامگاه نبیند مرا نیز شاه و سپاه چو آید مرا روز کین خواستن ببین آنزمان لشکر آراستن بیایم بخواهم ز تو کین خویش بهرجای پیدا کنم دین خویش و گر کینه از مغز بیرون کنی بمهر اندرین کشور افسون کنی گشایم در گنج تاج و کمر همان تخت و دینار و جام گهر که تور فریدون به ایرج نداد تو بردار وز کین مکن هیچ یاد و گر چین و ماچین بگیری رواست بدان رای ران دل همی کت هواست خراسان و مکران زمین پیش تست مرا شادکامی کم وبیش تست براهی که بگذشت کاوس شاه فرستم چندانک باید سپاه همه لشکرت را توانگر کنم ترا تخت زرین و افسر کنم همت یار باشم بهر کارزار بهر انجمن خوانمت شهریار گر از پند من سر بپیچی همی و گر با نیاکین بسیچی همی چو زین باز گردی بیارای جنگ منم ساخته جنگ را چون پلنگ چو از جهن پیغام بشنید شاه همی کرد خندان بدوبر نگاه بپاسخ چنین گفت کای رزمجوی شنیدیم سر تا سر این گفت و گوی نخست آنک کردی مرا آفرین همان باد بر تخت و تاج و نگین درودی که دادی ز افراسیاب بگفتی که او کرد مژگان پر آب شنیدم همین باد بر تاج و تخت مبادم مگر شاد و پیروزبخت دوم آنک گفتی ز یزدان سپاس که بینم همی پور یزدان شناس زشاهان گیتی دل افروزتر پسندیده تر شاه و پیروزتر مرا داد یزدان همه هرچ گفت که با این هنرها خرد باد جفت ترا چند خواهی سخن چرب هست بدل نیستی پاک و یزدان پرست کسی کو بدانش توانگر بود زگفتار کردار بهتر بود فریدون فرخ ستاره نگشت نه از خاک تیره همی برگذشت تو گویی که من بر شوم بر سپهر بشستی برین گونه از شرم چهر دلت جادوی را چو سرمایه گشت سخن بر زبانت چو پیرایه گشت زبان پر زگفتار و دل پر دروغ بر مرد دانا نگیرد فروغ پدر کشته را شاه گیتی مخوان کنون کز سیاوش نماند استخوان همان مادرم را ز پرده براه کشیدی و گشتی چنین کینه خواه مرا نوز نازاده از مادرم همی آتش افروختی برسرم هر آنکس که او بد بدرگاه تو بنفرید بر جان بی راه تو که هرگز بگیتی کس آن بد نکرد ز شاهان و گردان و مردان مرد که بر انجمن مر زنی را کشان سپارد بزرگی بمردم کشان زننده همی تازیانه زند که تا دخترش بچه را بفگند خردمند پیران بدانجا رسید بدید آنک هرگز ندید و شنید چنین بود فرمان یزدان که من سرافراز گردم بهر انجمن گزند و بلای تو از من بگاشت که با من زمانه یکی راز داشت ازان پس که گشتم ز مادر جدا چنانچون بود بچهٔ بینوا بپیش شبانان فرستادیم بپرواز شیران نر دادیم مرا دایه و پیشکاره شبان نه آرام روز و نه خواب شبان چنین بود تا روز من برگذشت مرا اندر آورد پیران ز دشت بپیش تو آورد و کردی نگاه که هستم سزاوار تخت و کلاه بسان سیاوش سرم را ز تن ببری و تن هم نیابد کفن زبان مرا پاک یزدان ببست همان خیره ماندم بجای نشست مرا بی دل و بی خرد یافتی بکردار بد تیز نشتافتی سیاوش نگه کن که از راستی چه کرد و چه دید از بد و کاستی ز گیتی بیامد ترا برگزید چنان کز ره نامداران سزید ز بهر تو پرداخت آیین و گاه بیامد ز گیتی ترا خواند شاه وفا جست و بگذاشت آن انجمن بدان تا نخوانیش پیمان شکن چو دیدی بر و گردگاه ورا بزرگی و گردی و راه ورا بجنبیدت آن گوهر بد ز جای بیفگندی آن پاک دلرا ز پای سر تاجداری چنان ارجمند بریدی بسان سر گوسفند ز گاه منوچهر تا این زمان نبودی مگر بدتن و بدگمان ز تور اندر آمد زیان از نخست کجا با پدر دست بد را بشست پسر بر پسر بگذرد همچنین نه راه بزرگی نه آیین دین زدی گردن نوذر نامدار پدر شاه وز تخمهٔ شهریار برادرت اغریرث نیکخوی کجا نیکنامی بدش آرزوی بکشتی و تا بوده ای بدتنی نه از آدم از تخم آهرمنی کسی گر بدیهات گیرد شمار فزون آید از گردش روزگار نهالی بدوزخ فرستاده ای نگویی که از مردمان زاده ای دگر آنک گفتی که دیو پلید دل و رای من سوی زشتی کشید همین گفت ضحاک و هم جمشید چو شدشان دل از نیکویی ناامید که ما را دل ابلیس بی راه کرد ز هر نیکویی دست کوتاه کرد نه برگشت ازیشان بد روزگار ز بد گوهر و گفت آموزگار کسی کو بتابد سر از راستی گزیند همی کژی و کاستی بجنگ پشن نیز چندان سپاه که پیران بکشت اندر آوردگاه زمین گل شد از خون گودرزیان نجویی جز از رنج و راه زیان کنون آمدی با هزاران هزار ز ترکان سوار از در کارزار بموی لشکر کشیدی بجنگ وزیشان بپیش من آمد پشنگ فرستادیش تا ببرد سرم ازان پس تو ویران کنی کشورم جهاندار یزدان مرا یار گشت سر بخت دشمن نگونسار گشت مرا گویی اکنون که از تخت تو دل افروز و شادانم از بخت تو نگه کن که تا چون بود باورم چو کردارهای تو یاد آورم ازین پس مرا جز بشمشیر تیز نباشد سخن با تو تا رستخیز بکوشم بنیروی گنج و سپاه بنیک اختر و گردش هور و ماه همان پیش یزدان بباشم بپای نخواهم بگیتی جزو رهنمای مگر گز بدان پاک گردد جهان بداد و دهش من ببندم میان بداندیش را از میان بر کنم سر بدنشان را بی افسر کنم سخن هرچ گفتم نیا را بگوی که درجنگ چندین بهانه مجوی یکی تاج دادش زبر جد نگار یکی طوق زرین و دو گوشوار همانگه بشد جهن پیش پدر بگفت آن سخنها همه دربدر ز پاسخ برآشفت افراسیاب سواری ز ترکان کجا یافت خواب ببخشید گنج درم بر سپاه همان ترگ و شمشیر و تخت و کلاه شب تیره تا برزد از چرخ شید بشد کوه چون پشت پیل سپید همی لشکر آراست افراسیاب دلش بود پردرد و سر پر شتاب چو از گنگ برخاست آوای کوس زمین آهنین شد هوا آبنوس سر موبدان شاه نیکی گمان نشست از بر زین سپیده دمان بیامد بگردید گرد حصار نگه کرد تا چون کند کارزار برستم بفرمود تا همچو کوه بیارد بیک سود دریا گروه دگر سوش گستهم نوذر بپای سه دیگر چو گودرز فرخنده رای بسوی چهارم شه نامدار ابا کوس و پیلان و چندی سوار سپه را همه هرچ بایست ساز بکرد و بیامد بر دژ فراز بلشکر بفرمود پس شهریار یکی کنده کردن بگرد حصار بدان کار هر کس که دانا بدند بجنگ دژ اندر توانا بدند چه از چین وز روم وز هندوان چه رزم آزموده ز هر سو گوان همه گرد آن شارستان چون نوند بگشتند و جستند هر گونه بند دو نیزه ببالا یکی کنده کرد سپه را بگردش پراگنده کرد بدان تا شب تیره بی ساختن نیارد ترکان یکی تاختن دو صد ساخت عراده بر هر دری دو صد منجنیق از پس لشکری دو صد چرخ بر هر دری با کمان ز دیوار دژ چون سر بدگمان پدید آمدی منجینق از برش چو ژاله همی کوفتی بر سرش پس منجنیق اندرون رومیان ابا چرخها تنگ بسته میان دو صد پیل فرمود پس شهریار کشیدن ز هر سو بگرد حصار یکی کنده ای زیر باره درون بکند و نهادند زیرش ستون بد آن منکری باره مانده بپای بدان نیزه ها برگرفته ز جای پس آلود بر چوب نفط سیاه بدین گونه فرمود بیدار شاه بیک سو بر از منجنیق و ز تیر رخ سرکشان گشته همچون زریر به زیر اندرون آتش و نفط و چوب ز بر گرزهای گران کوب کوب بهر چارسو ساخت آن کارزار چنانچون بود ساز جنگ حصار وزآن جایگه شهریار زمین بیامد بپیش جهان آفرین ز لشکر بشد تا بجای نماز ابا کردگار جهان گفت زار ابر خاک چون مار پیچان ز کین همی خواند بر کردگار آفرین همی گفت کام و بلندی ز تست بهر سختیی یارمندی ز تست اگر داد بینی همی رای من مرگدان ازین جایگه پای من نگون کن سر جاودانرا ز تخت مرادار شادان دل و نیک بخت چو برداشت از پیش یزدان سرش بجوشن بپوشید روشن برش کمر بر میان بست و برجست زود بجنگ اندر آمد بکردار دود بفرمود تا سخت بر هر دری بجنگ اندر آید یکی لشکری بدان چوب و نفط آتش اندر زدند ز برشان همی سنگ بر سر زدند زبانگ کمانهای چرخ و ز دود شده روی خورشید تابان کبود ز عراده و منجنیق و ز گرد زمین نیلگون شد هوا لاژورد خروشیدن پیل و بانگ سران درخشیدن تیغ و گرز گران تو گفتی برآویخت با شید ماه ز باریدن تیر و گرد سیاه ز نفط سیه چوبها برفروخت به فرمان یزدان چو هیزم بسوخت نگون باره گفتی که برداشت پای بکردار کوه اندر آمد ز جای وزان باره چندی ز ترکان دلیر نگون اندر آمد چو باران بزیر که آید بدام اندرون ناگهان سر آرد بران شوربختی جهان بپیروزی از لشکر شهریار برآمد خروشیدن کارزار سوی رخنهٔ دژ نهادند روی بیامد دمان رستم کینه جوی خبر شد بنزدیک افراسیاب کجا بارهٔ شارستان شد خراب پس افراسیاب اندر آمد چو گرد به جهن و بگرسیوز آواز کرد که با بارهٔ دژ شما را چه کار سپه را ز شمشیر باید حصار ز بهر بر و بوم و پیوند خویش همان از پی گنج و فرزند خویش ببندیم دامن یک اندر دگر نمانیم بر دشمنان بوم و بر سپاهی ز ترکان گروها گروه بدان رخنه رفتند بر سان کوه بکردار شیران برآویختند خروش از دو رویه برانگیختند سواران ترکان بکردار بید شده لرزلرزان و دل نااامید برستم بفرمود پس شهریار پیاده هرآنکس که بد نامدار که پیش اندر آید بدان رخنه گاه همیدون بی نیزه ور کینه خواه ابا ترکش و تیغ و تیر و تبر سوار ایستاده پس نیزه ور سواران جنگی نگهدارشان بدانگه که شد سخت پیکارشان سوار و پیاده بهر سو گروه بجنگ اندر آمد بکردار کوه برخنه در آورد یکسر سپاه چو شیر ژیان رستم کینه خواه پیاده بیامد بکردار گرد درفش سیه را نگون سار کرد نشان سپهدار ایران بنفش بران باره زد شیر پیکر درفش بپیروزی شاه ایران سپاه برآمد خروشیدن از رزمگاه فراوان ز توران سپه کشته شد سر بخت تورانیان گشته شد بدانگه کجا رزمشان شد درشت دو تن رستم آورد ازیشان بمشت چو گرسیو و جهن رزم آزمای که بد تخت توران بدیشان بپای برادر یکی بود و فرخ پسر چنین آمد از شوربختی بسر بدان شارستان اندر آمد سپاه چنان داغ دل لشکری کینه خواه بتاراج و کشتن نهادند روی برآمد خروشیدن های هوی زن و کودکان بانگ برداشتند بایرانیان جای بگذاشتند چه مایه زن و کودک نارسید که زیر پی پیل شد ناپدید همه شهر توران گریزان چو باد نیامد کسی را بر و بوم یاد بشد بخت گردان ترکان نگون بزاری همه دیدگان پر ز خون زن و گنج و فرزند گشته اسیر ز گردون روان خسته و تن بتیر بایوان برآمد پس افراسیاب پر از خون دل از درد و دیده پرآب بران باره بر شد که بد کاخ اوی بیامد سوی شارستان کرد روی دو بهره ز جنگاوران کشته دید دگر یکسر از جنگ برگشته دید خروش سواران و بانگ زنان هم از پشت پیلان تبیره زنان همی پیل بر زندگان راندند همی پشتشان بر زمین ماندند همه شارستان دود و فریاد دید همان کشتن و غارت و باد دید یکی شاد و دیگر پر از درد و رنج چنانچون بود رسم و رای سپنج چو افراسیاب آنچنان دید کار چنان هول و برگشتن کارزار نه پور و برادر نه بوم و نه بر نه تاج و نه گنج و نه تخت و کمر همی گفت با دل پر از داغ و درد که چرخ فلک خیره با من چه کرد بدیده بدیدم همان روزگار که آمد مرا کشتن و مرگ خوار پر از درد ازان باره آمد فرود همی داد تخت مهی را درود همی گفت کی بینمت نیز باز ایاروز شادی و آرام و ناز وزان جایگه خیره شد ناپدید تو گفتی چو مرغان همی بر پرید در ایوان که در دژ برآورده بود یکی راه زیر زمین کرده بود ازان نامداران دو صد برگزید بران راه بی راه شد ناپدید وزآنجای راه بیابان گرفت همه کشورش ماند اندر شگفت نشانی ندادش کس اندر جهان بدان گونه آواره شد در نهان چو کیخسرو آمد درایوان اوی بپای اندر آورد کیوان اوی ابر تخت زرینش بنشست شاه بجستنش بر کرد هر سو سپاه فراوان بجستند جایی نشان نیامد ز سالار گردنکشان ز گرسیوز و جهن پرسید شاه ز کار سپهدار توران سپاه که چون رفت و آرامگاهش کجاست نهان گشته ز ایدر پناهش کجاست ز هر گونه گفتند و خسرو شنید نیامد همی روشنایی پدید بایرانیان گفت پیروز شاه که دشمن چو آواره گردد ز گاه ز گیتی برو نام و کام اندکیست ورا مرگ با زندگانی یکیست ز لشکر گزین کرد پس بخردان جهاندیده و کار بین موبدان بدیشان چنین گفت کباد بید همیشه بهر کار با داد بید در گنج این ترک شوریده بخت شما را سپردم بکوشید سخت نباید که بر کاخ افراسیاب بتابد ز چرخ بلند آفتاب هم آواز پوشیده رویان اوی نخواهم که آید ز ایوان بکوی نگهبان فرستاد سوی گله که بودند گلد دژ اندر یله ز خویشان او کس نیازرد شاه چنانچون بود در خور پیشگاه چو زان گونه دیدند کردار اوی سپه شد سراسر پر از گفت و گوی که کیخسرو ایدر بدان سان شدست که گویی سوی باب مهمان شدست همی یاد نایدش خون پدر بخیره بریده ببیداد سر همان مادرش را که از تخت و گاه ز پرده کشیدند یکسو براه شبان پروریدست وز گوسفند مزیدست شیر این شه هوشمند چرا چون پلنگان بچنگال تیز نه انگیزد از خان او رستخیز فرود آورد کاخ و ایوان اوی برانگیزد آتش ز کیوان اوی ز گفتار ایرانیان پس خبر بکیخسرو آمد همه در بدر فرستاد کس بخردان را بخواند بسی داستان پیش ایشان براند که هر جای تندی نباید نمود سر بی خرد را نشاید ستود همان به که با کینه داد آوریم بکام اندرون نام یاد آوریم که نیکیست اندر جهان یادگار نماند بکس جاودان روزگار همین چرخ گردنده با هر کسی تواند جفا گستریدن بسی ازان پس بفرمود شاه جهان که آرند پوشیدگان را نهان چو ایرانیان آگهی یافتند پر از کین سوی کاخ بشتافتند بران گونه بردند گردان گمان که خسرو سرآرد بریشان زمان بخوری همی نزدشان خواستند بتاراج و کشتن بیاراستند ز ایوان بزاری برآمد خروش که ای دادگر شاه بسیار هوش تو دانی که ما سخت بیچاره ایم نه بر جای خواری و پیغاره ایم بر شاه شد مهتر بانوان ابا دختران اندر آمد نوان پرستنده صد پیش هر دختری ز یاقوت بر هر سری افسری چو خورشید تابان ازیشان گهر بپیش اندر افگنده از شرم سر بیک دست مجمر بیک دست جام برافروخته عنبر و عود خام تو گفتی که کیوان ز چرخ برین ستاره فشاند همی بر زمین مه بانوان شد بنزدیک تخت ابر شهریار آفرین کرد سخت همان پروریده بتان طراز برین گونه بردند پیشش نماز همه یکسره زار بگریستند بدان شوربختی همی زیستند کسی کو ندیدست جز کام و ناز برو بر ببخشای روز نیاز همی خواندند آفرینی بدرد که ای نیک دل خسرو رادمرد چه نیکو بدی گر ز توران زمین نبودی بدلت اندرون ایچ کین تو ایدر بجشن و خرام آمدی ز شاهان درود و پیام آمدی برین بوم بر نیست خود کدخدای بتخت نیا بر نهادی تو پای سیاوش نگشتی بخیره تباه ولیکن چنین گشت خورشید و ماه چنان کرد بدگوهر افراسیاب که پیش تو پوزش نبیند بخواب بسی دادمش پند و سودی نداشت بخیره همی سر ز پندم بگاشت گوای منست آفریننده ام که بارید خون از دو بیننده ام چو گرسیوز و جهن پیوند تو که ساید بزاری کنون بند تو ز بهر سیاوش که در خان من چه تیمار بد بر دل و جان من که افراسیاب آن بداندیش مرد بسی پند بشنید و سودش نکرد بدان تا چنین روزش آید بسر شود پادشاهیش زیر و زبر بتاراج داده کلاه و کمر شده روز او تار و برگشته سر چنین زندگانی همی مرگ اوست شگفت آنک بر تن ندردش پوست کنون از پی بیگناهان بما نگه کن بر آیین شاهان بما همه پاک پیوستهٔ خسرویم جز از نام او در جهان نشنویم ببد کردن جادو افراسیاب نگیرد برین بیگناهان شتاب بخواری و زخم و بخون ریختن چه بر بی گنه خیره آویختن که از شهریاران سزاوار نیست بریدن سری کان گنهکار نیست ترا شهریارا جز اینست جای نماند کسی در سپنجی سرای هم آن کن که پرسد ز تو کردگار نپیچی ازان شرم روز شمار چو بشنید خسرو ببخشود سخت بران خوبرویان برگشت بخت که پوشیده رویان از آن درد و داغ شده لعل رخسارشان چون چراغ بپیچید دل بخردان را ز درد ز فرزند و زن هر کسی یاد کرد همی خواندند آفرینی بزرگ سران سپه مهتران سترگ کز ایشان شه نامبردار کین نخواهد ز بهر جهان آفرین چنین گفت کیخسرو هوشمند که هر چیز کان نیست ما را پسند نیاریم کس را همان بد بروی وگر چند باشد جگر کینه جوی چو از کار آن نامدار بلند براندیشم اینم نیاید پسند که بد کرد با پرهنر مادرم کسی را همان بد بسر ناورم بفرمودشان بازگشتن بجای چنان پاک زاده جهان کدخدای بدیشان چنین گفت کایمن شوید ز گوینده گفتار بد مشنوید کزین پس شما را ز من بیم نیست مرا بی وفایی و دژخیم نیست تن خویش را بد نخواهد کسی چو خواهد زمانش نباشد بسی بباشید ایمن بایوان خویش بیزدان سپرده تن و جان خویش بایرانیان گفت پیروزبخت بماناد تا جاودان تاج و تخت همه شهر توران گرفته بدست بایران شما را سرای و نشست ز دلها همه کینه بیرون کنید بمهر اندرین کشور افسون کنید که از ما چنین دردشان دردلست ز خون ریختن گرد کشور گلست همه گنج توران شما را دهم بران گنج دادن سپاهی نهم بکوشید و خوبی بکار آورید چو دیدند سرما بهار آورید من ایرانیانرا یکایک نه دیر کنم یکسر از گنج دینار سیر ز خون ریختن دل بباید کشید سر بیگناهان نباید برید نه مردی بود خیره آشوفتن بزیر اندر آورده را کوفتن ز پوشیده رویان بپیچید روی هرآن کس که پوشیده دارد بکوی ز چیز کسان سر بتابید نیز که دشمن شود دوست از بهر چیز نیاید جهان آفرین را پسند که جوینده بر بیگناهان گزند هرآنکس که جوید همی رای من نباید که ویران کند جای من و دیگر که خوانند بیداد و شوم که ویران کند مهتر آباد بوم ازان پس بلشکر بفرمود شاه گشادن در گنج توران سپاه جز از گنج ویژه رد افراسیاب که کس را نبود اندران دست یاب ببخشید دیگر همه بر سپاه چه گنج سلیح و چه تخت و کلاه ز هر سو پراگنده بی مر سپاه زترکان بیامد بنزدیک شاه همی داد زنهار و بنواختشان بزودی همی کار بر ساختشان سران را ز توران زمین بهر داد بهر نامداری یکی شهر داد بهر کشوری هر که فرمان نبرد ز دست دلیران او جان نبرد شدند آن زمان شاه را چاکران چو پیوسته شد نامهٔ مهتران ز هر سو فرستادگان نزد شاه یکایک سر اندر نهاده براه ابا هدیه و نامهٔ مهتران شده یک بیک شاه را چاکران دبیر نویسنده را پیش خواند سخن هرچ بایست با او براند سرنامه کرد آفرین از نخست بدان کو زمین از بدیها بشست چنان اختر خفته بیدار کرد سر جاودان را نگونسار کرد توانایی و دانش و داد ازوست بگیتی ستم یافته شاد ازوست دگر گفت کز بخت کاموس کی بزرگ و جهاندیده و نیک پی گشاده شد آن گنگ افراسیاب سر بخت او اندر آمد بخواب بیک رزمگاه از نبرده سران سرافراز با گرزهای گران همانا که افگنده شد صد هزار بگلزریون در یکی کارزار وز آن پس برآمد یکی باد سخت که برکند شاداب بیخ درخت بب اندر افتاد چندی سپاه که جستند بر ما یکی دستگاه بوردگه در چنان شد سوار که از ما یکی را دو صد شد شکار وز آن جایگه رفت ببهشت گنگ حصاری پر از مردم و جای تنگ بجنگ حصار اندرون سی هزار همانا که شد کشته در کارزار همان بد که بیدادگر بود مرد ورا دانش و بخت یاری نکرد همه روی کشور سپه گسترید شدست او کنون از جهان ناپدید ازین پس فرستم بشاه آگهی ز روزی که باشد مرا فرهی ازان پس بیامد به شادی نشست پری روی پیش اندرون می بدست ببد تا بهار اندرآورد روی جهان شد بهشتی پر از رنگ و بوی همه دشت چون پرنیان شد برنگ هوا گشت برسان پشت پلنگ گرازیدن گور و آهو بدشت بدین گونه بر چند خوشی گذشت به نخچیر یوزان و پرنده باز همه مشک بویان بتان طراز همه چارپایان بکردار گور پراگنده و آگنده کردن بزور بگردن بکردار شیران نر بسان گوزنان بگوش و بسر ز هر سو فرستاد کارآگهان همی چست پیدا ز کار جهان پس آگاهی آمد ز چین و ختن از افراسیاب و ازان انجمن که فغفور چین باوی انباز گشت همه روی کشور پرآواز گشت ز چین تا بگلزریون لشکرست بریشان چو خاقان چین سرورست نداند کسی راز آن خواسته پرستنده و اسب آراسته که او را فرستاد خاقان چین بشاهی برو خواندند آفرین همان گنج پیرانش آمد بدست شتروار دینار صدبار شست چو آن خواسته برگرفت از ختن سپاهی بیاورد لشکر شکن چو زین گونه آگاهی آمد بشاه بنزدیک زنهار داده سپاه همه بازگشتند ز ایرانیان ببستند خون ریختن را میان چو برداشت افراسیاب از ختن یکی لشکری شد برو انجمن که گفتی زمین برنتابد همی ستاره شمارش نیابد همی ز چین سوی کیخسرو آورد روی پر از درد با لشکری کینه جوی چو کیخسرو آگاه شد زان سپاه طلایه فرستاد چندی براه بفرمود گودرز کشواد را سپهدار گرگین و فرهاد را که ایدر بباشید با داد و رای طلایه شب و روز کرده بپای بگودرز گفت این سپاه تواند چو کار آید اندر پناه تواند ز ترکان هرآنگه که بینی یکی که یاد آرد از دشمنان اندکی هم اندر زمان زنده بر دارکن دو پایش ز بر سر نگونسار کن چو بی رنج باشد تو بی رنج باش نگهبان این لشکر و گنج باش تبیره برآمد ز پرده سرای خروشیدن زنگ و هندی داری بدین سان سپاهی بیامد ز گنگ که خورشید را آرزو کرد جنگ چو بیرون شد از شهر صف بر کشید سوی کوکها لشکر اندر کشید میان دو لشکر دو منزل بماند جهانداران گردنکشان را بخواند چنین گفت کامشب مجنبید هیچ نه خوب آید آرامش اندر بسیچ طلایه برافگند بر گرد دشت همه شب همی گرد لشکر بگشت بیک هفته بودش هم آنجا درنگ همی ساخت آرایش و ساز جنگ بهشتم بیامد طلایه ز راه بخسرو خبر داد کآمد سپاه سپه را بدان سان بیاراست شاه که نظاره گشتند خورشید و ماه چو افراسیاب آن سپه را بدید بیامد برابر صفی برکشید بفرزانگان گفت کین دشت رزم بدل مر مرا چون خرامست و بزم مرا شاد بر گاه خواب آمدی چو رزمم نبودی شتاب آمدی کنون مانده گشتم چنین در گریز سری پر ز کینه دلی پرستیز بر آنم که از بخت کیخسروست و گر بر سرم روزگاری نوست بر آنم که با او شوم همنبرد اگر کام یابم اگر مرگ و درد بدو گفت هر کس فرزانه بود گر از خویش بود ار ز بیگانه بود که گر شاه را جست باید نبرد چرا باید این لشکر و دار و برد همه چین و توران بپیش تواند ز بیگانگان ار ز خویش تواند فدای تو بادا همه جان ما چنین بود تا بود پیمان ما اگر صد شود کشته گر صد هزار تن خویش را خوار مایه مدار همه سربسر نیکخواه توایم که زنده بفر کلاه توایم وزآن پس برآمد ز لشکر خروش زمین و زمان شد پر از جنگ و جوش ستاره پدید آمد از تیره گرد رخ زرد خورشید شد لاژورد سپهدار ترکان ازان انجمن گزین کرد کار آزموده دو تن پیامی فرستاد نزدیک شاه که کردی فراوان پس پشت راه همانا که فرسنگ ز ایران هزار بود تا بگنگ اندر ای شهریار ز ریگ و بیابان وز کوه و شخ دو لشکر برین سان چو مور و ملخ زمین همچو دریا شد از خون کین ز گنگ و ز چین تا بایران زمین اگر خون آن کشتگان را ز خاک بژرفی برد رای یزدان پاک همانا چو دریای قلزم شود دولشکر بخون اندرون گم شود اگر گنج خواهی ز من گر سپاه وگر بوم ترکان و تخت و کلاه سپارم ترا من شوم ناپدید جز از تیغ جان را ندارم کلید مکن گر ترا من پدر مادرم ز تخم فریدون افسونگرم ز کین پدر گر دلت خیره شد چنین آب من پیش تو تیره شد ازان بد سیاوش گنهکار بود مرا دل پر از درد و تیمار بود دگر گردش اختران بلند که هم باپناهند و هم باگزند مرا سالیان شست بر سر گذشت که با نامداری نرفتم بدشت تو فرزندی و شاه ایران توی برزم اندرون چنگ شیران توی یکی رزمگاهی گزین دوردست نه بر دامن مرد خسروپرست بگردیم هر دو بوردگاه بجایی کزو دور ماند سپاه اگر من شوم کشته بر دست تو ز دریا نهنگ آورد شست تو تو با خویش و پیوند مادر مکوش بپرهیز وز کینه چندین مجوش وگر تو شوی کشته بر دست من بزنهار یزدان کزان انجمن نمانم که یک تن بپیچد ز درد دگر بیند از باد خاک نبرد ز گوینده بشنید خسرو پیام چنین گفت با پور دستان سام که این ترک بدساز مردم فریب نبیند همی از بلندی نشیب بچاره چنین از کف ما بجست نماید که بر تخت ایران نشست ز آورد چندین بگوید همی مگر دخمهٔ شیده جوید همی نبیره فریدن و پور پشنگ بورد با او مرا نیست ننگ بدو گفت رستم که ای شهریار بدین در مدار آتش اندر کنار که ننگست بر شاه رفتن بجنگ وگر همنبرد تو باشد پشنگ دگر آنک گوید که با لشکرم مکن چنگ با دوده و کشورم ز دریا بدریا ترا لشکرست کجا رایشان زین سخن دیگرست چو پیمان یزدان کنی با نیا نشاید که در دل بود کیمیا بانبوه لشکر بجنگ اندر آر سخن چند آلودهٔ نابکار ز رستم چو بشنید خسرو سخن یکی دیگر اندیشه افگند بن بگوینده گفت این بداندیش مرد چنین با من آویخت اندر نبرد فزون کرد ازین با سیاوش وفا زبان پر فسون بود دل پرجفا سپهبد بکژی نگیرد فروغ زبان خیره پرتاب و دل پر دروغ گر ایدونک رایش نبردست و بس جز از من نبرد ورا هست کس تهمتن بجایست و گیو دلیر که پیکار جویند با پیل و شیر اگر شاه با شاه جوید نبرد چرا باید این دشت پرمرد کرد نباشد مرا با تو زین بیش جنگ ببینی کنون روز تاریک و تنگ فرستاد برگشت و آمد چو باد شنیده سراسر برو کرد یاد پر از درد شد جان افراسیاب نکرد ایچ بر جنگ جستن شتاب سپه را بجنگ اندر آورد شاه بجنبید ناچار دیگر سپاه یکی با درنگ و یکی با شتاب زمین شد بکردار دریای آب ز باریدن تیر گفتی ز ابر همی ژاله بارید بر خود و ببر ز شبگیر تا گشت خورشید لعل زمین پر ز خون بود در زیر نعل سپه بازگشتند چون تیره گشت که چشم سواران همی خیره گشت سپهدار با فر و نیرنگ و ساز چو آمد به لشکرگه خویش باز چنین گفت با طوس کامروز جنگ نه بر آرزو کرد پور پشنگ گمانم که امشب شبیخون کند ز دل درد دیرینه بیرون کند یکی کنده فرمود کردن براه برآن سو که بد شاه توران سپاه چنین گفت کآتش نسوزید کس نباید که آید خروش جرس ز لشکر سواران که بودند گرد گزین کرد شاه و برستم سپرد دگر بهره بگزید ز ایرانیان که بندند بر تاختن بر میان بطوس سپهدار داد آن گروه بفرمود تا رفت بر سوی کوه تهمتن سپه را بهامون کشید سپهبد سوی کوه بیرون کشید بفرمود تا دور بیرون شوند چپ و راست هر دو بهامون شوند طلایه مدارند و شمع و چراغ یکی سوی دشت و یکی سوی راغ بدان تا اگر سازد افرسیاب برو بر شبیخون بهنگام خواب گر آید سپاه اندر آید ز پس بماند نباشدش فریادرس بره کنده پیش و پس اندر سپاه پس کنده با لشکر و پیل شاه سپهدار ترکان چو شب در شکست میان با سپه تاختن را ببست ز لشکر جهاندیدگان را بخواند ز کار گذشته فراوان براند چنین گفت کین شوم پر کیمیا چنین خیره شد بر سپاه نیا کنون جمله ایرانیان خفته اند همه لشکر ما برآشفته اند کنون ما ز دل بیم بیرون کنیم سحرگه بریشان شبیخون کینم گر امشب بر ایشان بیابیم دست ببیشی ابر تخت باید نشست وگر بختمان بر نگیرد فروغ همه چاره بادست و مردی دروغ برین برنهادند و برخاستند ز بهر شبیخون بیاراستند ز لشکر گزین کرد پنجه هزار جهاندیده مردان خنجرگزار برفتند کارآگهان پیش شاه جهاندیده مردان با فر و جاه ز کارآگهان آنک بد رهنمای بیامد بنزدیک پرده سرای بجایی غو پاسبانان ندید تو گفتی جهان سربسر آرمید طلایه نه و آتش و باد نه ز توران کسی را بدل یاد نه چو آن دید برگشت و آمد دوان کزیشان کسی نیست روشن روان همه خفتگان سربسرمرده اند وگر نه همه روز می خورده اند بجایی طلایه پدیدار نیست کس آن خفتگان را نگهدار نیست چو افراسیاب این سخنها شنود بدلش اندرون روشنایی فزود سپه را فرستاد و خود برنشست میان یلی تاختن را ببست برفتند گردان چو دریای آب گرفتند بر تاختن بر شتاب بران تاختن جنبش و ساز نه همان نالهٔ بوق و آواز نه چو رفتند نزدیک پرده سرای برآمد خروشیدن کر نای غو طبل بر کوهه زین بخاست درفش سیه را برآورد راست ز لشکر هرآنکس که بد پیشرو برانگیختند اسب و برخاست غو بکنده در افتاد چندی سوار بپیچید دیگر سر از کارزار ز یک دست رستم برآمد ز دشت ز گرد سواران هواتیره گشت ز دست دگر گیو گودرز و طوس بپیش اندرون نالهٔ بوق و کوس شهنشاه باکاویانی درفش هوا شد ز تیغ سواران بنفش برآمد ده و گیر و بربند و کش نه با اسب تاب و نه با مرد هش ازیشان ز صد نامور ده بماند کسی را که بد اختر بد براند چو آگاهی آمد برین رزمگاه چنان خسته بد شاه توران سپاه که از خستگی جمله گریان شدند ز درد دل شاه بریان شدند چنین گفت کز گردش آسمان نیابد گذر دانشی بی گمان چو دشمن همی جان بسیچد نه چیز بکوشیم ناچار یک دست نیز اگر سربسر تن بکشتن دهیم وگر ایرجی تاج بر سر نهیم برآمد خروش از دو پرده سرای جهان پر شد از نالهٔ کر نای گرفتند ژوپین و خنجر بکف کشیدند لشکر سه فرسنگ صف بکردار دریا شد آن رزمگاه نه خورشید تابنده روشن نه ماه سپاه اندر آمد همی فوج فوج بران سان که برخیزد از باد موج در و دشت گفتی همه خون شدست خور از چرخ گردنده بیرون شدست کسی را نبد بر تن خویش مهر بقیر اندر اندود گفتی سپهر همانگه برآمد یکی تیره باد که هرگز ندارد کسی آن بیاد همی خاک برداشت از رزمگاه بزد بر سر و چشم توران سپاه ز سرها همی ترگها برگرفت بماند اندران شاه ترکان شگفت همه دشت مغز سر و خون گرفت دل سنگ رنگ طبر خون گرفت سواران توران که روز درنگ زبون داشتندی شکار پلنگ ندیدند با چرخ گردان نبرد همی خاک برداشت از دشت مرد چو کیخسرو آن خاک و آن باد دید دل و بخت ایرانیان شاد دید ابا رستم و گیو گودرز و طوس ز پشت سپاه اندر آورد کوس دهاده برآمد ز قلب سپاه ز یک دست رستم ز یک دست شاه شد اندر هوا گرد برسان میغ چه میغی که باران او تیر و تیغ تلی کشته هر جای چون کوه کوه زمین گشته از خون ایشان ستوه هوا گشت چون چادر نیلگون زمین شد بکردار دریای خون ز تیر آسمان شد چو پر عقاب نگه کرد خیره سر افراسیاب بدید آن درفشان درفش بنفش نهان کرد بر قلبگه بر درفش سپه را رده بر کشیده بماند خود و نامداران توران براند زخویشان شایسته مردی هزار بنزدیک او بود در کارزار به بیراه راه بیابان گرفت برنج تن از دشمنان جان گرفت ز لشکر نیا را همی جست شاه بیامد دمان تا بقلب سپاه ز هر سوی پویید و چندی شتافت نشان پی شاه توران نیافت سپه چون نگه کرد در قلبگاه ندیدند جایی درفش سیاه ز شه خواستند آن زمان زینهار فروریختند آلت کارزار چو خسرو چنان دید بنواختشان ز لشکر جدا جایگه ساختشان بفرمود تا تخت زرین نهند بخیمه در آرایش چین نهند می آورد و رامشگران را بخواند ز لشکر فراوان سران را بخواند شبی کرد جشنی که تا روز پاک همی مرده برخاست از تیره خاک چو خورشید بر چرخ بنمود پشت شب تیره شد از نمودن درشت شهنشاه ایران سر و تن بشست یکی جایگاه پرستش بجست کز ایرانیان کس مر او را ندید نه دام و دد آوای ایشان شنید ز شبگرد تا ماه بر چرخ ساج بسر بر نهاد آن دل افروز تاج ستایش همی کرد برکردگار ازان شادمان گردش روزگار فراوان بمالید بر خاک روی برخ بر نهاد از دو دیده دو جوی و زآنجا بیامد سوی تاج و تخت خرامان و شادان دل و نیکبخت از ایرانیان هرک افگنده بود اگر کشته بودند گر زنده بود ازان خاک آورد برداشتند تن دشمنان خوار بگذاشتند همه رزمگه دخمه ها ساختند ازان کشتگان چو بپرداختند ز چیزی که بود اندران رزمگاه ببخشید شاه جهان بر سپاه و زآنجا بشد شاه ببهشت گنگ همه لشکر آباد با ساز جنگ چو آگاهی آمد بماچین و چین ز ترکان وز شاه ایران زمین بپیچید فغفور و خاقان بدرد ز تخت مهی هر کسی یاد کرد وزان یاوریها پشیمان شدند پراندیشه دل سوی درمان شدند همی گفت فغفور کافراسیاب ازین پس نبیند بزرگی بخواب ز لشکر فرستادن و خواسته شود کار ما بی گمان کاسته پشیمانی آمد همه بهر ما کزین کار ویران شود شهر ما ز چین و ختن هدیه ها ساختند بدان کار گنجی بپرداختند فرستاده ای نیک دل را بخواند سخنهای شایسته چندی براند یکی مرد بد نیک دل نیک خواه فرستاد فغفور نزدیک شاه طرایف بچین اندرون آنچ بود ز دینار وز گوهر نابسود بپوزش فرستاد نزدیک شاه فرستادگان برگرفتند راه بزرگان چین بی درنگ آمدند بیک هفته از چین بگنگ آمدند جهاندار پیروز بنواختشان چنانچون ببایست بنشاختشان بپذرفت چیزی که آورده بود طرایف بد و بدره و پرده بود فرستاده را گفت کو را بگوی که خیره بر ما مبر آب روی نباید که نزد تو افراسیاب بیاید شب تیره هنگام خواب فرستاده برگشت و آمد چو باد بفغفور یکسر پیامش بداد چو بشنید فغفور هنگام خواب فرستاد کس نزد افراسیاب که از من ز چین و ختن دور باش ز بد کردن خویش رنجور باش هرآنکس که او گم کند راه خویش بد آید بداندیش را کار پیش چو بشنید افراسیاب این سخن پشیمان شد از کرده های کهن بیفگند نام مهی جان گرفت به بیراه، راه بیابان گرفت چو با درد و با رنج و غم دید روز بیامد دمان تا بکوه اسپروز ز بدخواه روز و شب اندیشه کرد شب روز را دل یکی پیشه کرد بیامد ز چین تا بب زره میان سوده از رنج و بند گره چو نزدیک آن ژرف دریا رسید مر آن را میان و کرانه ندید بدو گفت ملاح کای شهریار بدین ژرف دریا نیابی گذار مرا سالیان هست هفتاد و هشت ندیدم که کشتی بروبر گذشت بدو گفت پر مایه افراسیاب که فرخ کسی کو بمیرد در آب مرا چون بشمشیر دشمن نکشت چنانچون نکشتش نگیرد بمشت بفرمود تا مهتران هر کسی بب اندر آرند کشتی بسی سوی گنگ دژ بادبان برکشید بنیک و بدیها سر اندر کشید چو آن جایگه شد بخفت و بخورد برآسود از روزگار نبرد چنین گفت کایدر بباشیم شاد ز کار گذشته نگیریم یاد چو روشن شود تیره گرن اخترم بکشتی بر آب زره بگذرم ز دشمن بخواهم همان کین خویش درفشان کنم راه و آیین خویش چو کیخسرو آگاه شد زین سخن که کار نو آورد مرد کهن به رستم چنین گفت کافراسیاب سوی گنگ دژ شد ز دریای آب بکردار کرد آنچ با ما بگفت که ما را سپهر بلندست جفت بکشتی بب زره برگذشت همه رنج ما سربسر باد گشت مرا با نیا جز بخنجر سخن نباشد نگردانم این کین کهن بنیروی یزدان پیروزگر ببندم بکین سیاوش کمر همه چین و ماچین سپه گسترم بدریای کیماک بر بگذرم چو گردد مرا راست ماچین و چین بخواهیم باژی ز مکران زمین بب زره بگذرانم سپاه اگر چرخ گردان بود نیک خواه اگر چند جایی درنگ آیدم مگر مرد خونی بچنگ آیدم شما رنج بسیار برداشتید بر و بوم آباد بگذاشتید همین رنج بر خویشتن برنهید ازان به که گیتی بدشمن دهید بماند ز ما نام تا رستخیز بپیروزی و دشمن اندر گریز شدند اندران پهلوانان دژم دهان پر ز باد ابروان پر زخم که دریای با موج و چندین سپاه سر و کار با باد و شش ماه راه که داند که بیرون که آید ز آب بد آمد سپه را ز افراسیاب چو خشکی بود ما بجنگ اندریم بدریا بکام نهنگ اندریم همی گفت هر گونه ای هر کسی بدانگه که گفتارها شد بسی همی گفت رستم که ای مهتران جهان دیده و رنجبرده سران نباید که این رنج بی بر شود به ناز و تن آسانی اندر شود و دیگر که این شاه پیروزگر بیابد همی ز اختر نیک بر از ایران برفتیم تا پیش گنگ ندیدیم جز چنگ یازان بجنگ ز کاری که سازد همی برخورد بدین آمد و هم بدین بگذرد چو بشنید لشکر ز رستم سخن یکی پاسخ نو فگندند بن که ما سربسر شاه را بنده ایم ابا بندگی دوست دارنده ایم بخشکی و بر آب فرمان رواست همه کهترانیم و پیمان وراست ازان شاد شد شاه و بنواختشان یکایک باندازه بنشاختشان در گنجهای نیا برگشاد ز پیوند و مهرش نکرد ایچ یاد ز دینار و دیبای گوهرنگار هیونان شایسته کردند بار همیدون ز گنج درم صد هزار ببردند با آلت کارزار ز گاوان گردون کشان ده هزار ببر دند تا خود کی آید بکار هیونان ز گنج درم ده هزار بسی بار کردند با شهریار بفرمود زان پس بهنگام خواب که پوشیده رویان افراسیاب ز خویشان و پیوند چندانک هست اگر دخترانند اگر زیر دست همه در عماری براه آوردند ز ایوان بمیدان شاه آوردند دو از نامداران گردنکشان که بودند هر یک بمردی نشان چو جهن و چو گرسیوز ارجمند بمهد اندرون پای کرده ببند همه خویش و پیوند افراسیاب ز تیمارشان دیده کرده پر آب نواها که از شهرها یادگار گروگان ستد ترک چینی هزار سپرد آن زمان گیو را شهریار گزین کرد ز ایرانیان ده هزار بدو گفت کای مرد فرخنده پی برو با سپه پیش کاوس کی بفرمود تا پیش او شد دبیر بیاورد قرطاس و چینی حریر یکی نامه از قیر و مشک و گلاب بفرمود در کار افراسیاب چو شد خامه از مشک وز قیر تر نخست آفرین کرد بر دادگر که دارنده و بر سر آرنده اوست زمین و زمان را نگارنده اوست همو آفرینندهٔ پیل و مور ز خاشاک تا آب دریای شور همه با توانایی او یکیست خداوند هست و خداوند نیست کسی را که او پروراند بمهر بر آنکس نگردد بتندی سپهر ازو باد بر شاه گیتی درود کزو خیزد آرام را تار و پود رسیدم بدین دژ که افراسیاب همی داشت از بهر آرام و خواب بدو اندرون بود تخت و کلاه بزرگی و دیهیم و گنج و سپاه چهل پیل زیشان همه بسته گشت هر آنکس که برگشت تن خسته گشت بگوید کنون گیو یک یک بشاه سخن هرچ رفت اندرین رزمگاه چو بر پیش یزدان گشایی دو لب نیایش کن از بهر من روز و شب کشیدیم لشکر بما چین و چین و زآن روی رانم بمکران زمین و زآن پس بر آب زره بگذرم اگر پای یزدان بود یاورم ز پیش شهنشاه برگشت گیو ابا لشکری گشن و مردان نیو چو باد هوا گشت و ببرید راه بیامد بنزدیک کاوس شاه پس آگاهی آمد بکاوس کی ازان پهلوان زادهٔ نیک پی پذیره فرستاد چندی سپاه گرانمایگان بر گرفتند راه چو آمد بر شهر گیو دلیر سپاهی ز گردان چو یک دشت شیر چو گیو اندر آمد بنزدیک شاه زمین را ببوسید بر پیش گاه و رادید کاوس بر پای جست بخندید و بسترد رویش بدست بپرسیدش از شهریار و سپاه ز گردنده خورشید و تابنده ماه بگفت آن کجا دید گیو سترگ ز گردان وز شهریار بزرگ جوان شد زگفتار او مرد پیر پس آن نامه بنهاد پیش دبیر چو آن نامه بر شاه ایران بخواند همه انجمن در شگفتی بماند همه شاد گشتند و خرم شدند ز شادی دو دیده پر از نم شدند همه چیز دادند درویش را بنفریده کردند بدکیش را فرود آمد از تخت کاوس شاه ز سر برگرفت آن کیانی کلاه بیامد بغلتید بر تیره خاک نیایش کنان پیش یزدان پاک وز آن جایگه شد بجای نشست بگرد دژ آیین شادی ببست همی گفت با شاه گیو آنچ دید سخن کز لب شاه ایران شنید می آورد و رامشگران را بخواند وز ایران نبرده سران را بخواند ز هر گونه ای گفت و پاسخ شنید چنین تا شب تیره اندر چمید برفتند با شمع یاران ز پیش دلش شاد و خرم بایوان خویش چو برزد خور از چرخ رخشان سنان بپیچید شب گرد کرده عنان تبیره بر آمد ز درگاه شاه برفتند گردان بدان بارگاه جهاندار پس گیو را پیش خواند بران نامور تخت شاهی نشاند بفرمود تا خواسته پیش برد همان نامور سرفرازان گرد همان بیگنه روی پوشیدگان پس پرده اندر ستم دیدگان همان جهن و گرسیوز بندسای که او برد پای سیاوش ز جای چو گرسیوز بدکنش را بدید برو کرد نفرین که نفرین سزید همان جهن را پای کرده ببند ببردند نزدیک تخت بلند بدان دختران رد افراسیاب نگه کرد کاوس مژگان پر آب پس پردهٔ شاهشان جای کرد همانگه پرستنده بر پای کرد اسیران و آنکس که بود از نوا بیاراست مر هر یکی را جدا یکی را نگهبان یکی را ببند ببردند از پیش شاه بلند ازان پس همه خواسته هرچ بود ز دینار وز گوهر نابسود بارزانیان داد تا آفرین بخوانند بر شاه ایران زمین دگر بردگان مهتران را سپرد بایوان ببرد از بزرگان و خرد بیاراستند از در جهن جای خورش با پرستنده و رهنمای بدژ بر یکی جای تاریک بود ز دل دور با دخمه نزدیک بود بگرسیوز آمد چنان جای بهر چنینست کردار گردنده دهر خنک آنکسی کو بود پادشا کفی راد دارد دلی پارسا بداند که گیتی برو بگذرد نگردد بگرد در بی خرد خرد چون شود از دو دیده سرشک چنان هم که دیوانه خواهد پزشک ازان پس کزیشان بپردخت شاه ز بیگانه مردم تهی کرد گاه نویسنده آهنگ قرطاس کرد سر خامه برسان الماس کرد نبشتند نامه بهر کشوری بهر نامداری و هر مهتری که شد ترک و چین شاه را یکسره ببشخور آمد پلنگ و بره درم داد و دینار درویش را پراگنده و مردم خویش را بدو هفته در پیش درگاه شاه از انبوه بخشش ندیدند راه سیم هفته بر جایگاه مهی نشست اندر آرام با فرهی ز بس نالهٔ نای و بانگ سرود همی داد گل جام می را درود بیک هفته از کاخ کاوس کی همی موج برخاست از جام می سر ماه نو خلعت گیو ساخت همی زر و پیروزه اندر نشاخت طبق های زرین و پیروزه جام کمرهای زرین و زرین ستام پرستار با طوق و با گوشوار همان یاره و تاج گوهر نگار همان جامهٔ تخت و افگندنی ز رنگ و ز بو وز پراگندنی فرستاد تا گیو را خواندند براورنگ زرینش بنشاندند ببردند خلعت بنزدیک اوی بمالید گیو اندران تخت روی وزان پس بیامد خرامان دبیر بیاورد قرطاس و مشک و عبیر نبشتند نامه که از کردگار بدادیم و خشنود از روزگار که فرزند ما گشت پیروزبخت سزای مهی وز در تاج و تخت بدی را که گیتی همی ننگ داشت جهانرا پر از غارت و جنگ داشت ز دست تو آواره شد در جهان نگویند نامش جز اندر نهان همه ساله تا بود خونریز بود ببدنامی و زشتی آویز بود بزد گردن نوذر تاجدار ز شاهان وز راستان یادگار برادرکش و بدتن و شاه کش بداندیش و بدراه و آشفته هش پی او ممان تا نهد بر زمین بتوران و مکران و دریای چین جهان را مگر زو رهایی بود سر بی بهایش بهایی بود اگر داور دادگر یک خدای همی بود خواهد ترا رهنمای که گیتی بشویی ز رنج بدان ز گفتار و کردار نابخردان بداد جهان آفرین شاد باش جهان را یکی تازه بنیاد باش مگر باز بینم تورا شادمان پر از درد گردد دل بدگمان وزین پس جز از پیش یزدان پاک نباشم کزویست امید و باک بدان تا تو پیروز باشی و شاد سرت سبز باد و دلت پر ز داد جهان آفرین رهنمای تو باد همیشه سر تخت جای تو باد نهادند بر نامه بر مهر شاه بر ایوان شه گیو بگزید راه بره بر نبودش بجایی درنگ بنزدیک کیخسرو آمد بگنگ برو آفرین کرد و نامه بداد پیام نیا پیش او کرد یاد ز گفتار او شاد شد شهریار می آورد و رامشگر و میگسار همی خورد پیروز و شادان سه روز چهارم چو بفروخت گیتی فروز سپه را همه ترک و جوشن بداد پیام نیا پیششان کرد یاد مر آن را بگستهم نوذر سپرد یکی لشکری نامبردار و گرد ز گنگ گزین راه چین برگرفت جهان را بشمشیر در بر گرفت نبد روز بیکار و تیره شبان طلایه بروز و بشب پاسبان بدین گونه تا شارستان پدر همی رفت گریان و پر کینه سر همی گرد باغ سیاوش بگشت بجایی که بنهاد خونریز تشت همی گفت کز داور یک خدای بخواهم که باشد مرا رهنمای مگر همچنین خون افراسیاب هم ایدر بریزم بکردار آب و ز آن جایگه شد سوی تخت باز همی گفت با داور پاک راز ز لشکر فرستادگان برگزید که گویند و دانند گفت و شنید فرستاد کس نزد خاقان چین بفغفور و سالار مکران زمین که گر دادگیرید و فرمان کنید ز کردار بد دل پشیمان کنید خورشها فرستید نزد سپاه ببینید ناچار ما را براه کسی کو بتابد ز فرمان من و گر دور باشد ز پیمان من بیاراست باید پسه را برزم هرآنکس که بگریزد از راه بزم فرستاده آمد بهر کشوری بهر جا که بد نامور مهتری غمی گشت فغفور و خاقان چین بزرگان هر کشوری همچنین فرستاده را چند گفتند گرم سخنهای شیرین به آواز نرم که ما شاه را سربسر کهتریم زمین جز بفرمان او نسپریم گذرها که راه دلیران بدست ببینیم تا چند ویران شدست کنیم از سر آباد با خوردنی بباشیم و آریمش آوردنی همی گفت هر کس که بودش خرد که گر بی زیان او بما بگذرد بدرویش بخشیم بسیار چیز نثار و خورشها بسازیم نیز فرستاده را بی کران هدیه داد بیامد بدرگاه پیروز و شاد دگر نامور چون بمکران رسید دل شاه مکران دگرگونه دید بر تخت او رفت و نامه بداد بگفت از پیام آنچ بودش بیاد سبک مر فرستاده را خوار کرد دل انجمن پر ز تیمار کرد بدو گفت با شاه ایران بگوی که نادیده بر ما فزونی مجوی زمانه همه زیر تخت منست جهان روشن از فر بخت منست چو خورشید تابان شود برسپهر نخستین برین بوم تابد بمهر همم دانش و گنج آباد هست بزرگی و مردی و نیروی دست گراز من همی راه جوید رواست که هر جانور بر زمین پادشاست نبندیم اگر بگذری بر تو راه زیانی مکن بر گذر با سپاه ور ایدونک با لشکر آیی بشهر برین پادشاهی ترا نیست بهر نمانم که بر بوم من بگذری وزین مرز جایی به پی بسپری نمانم که مانی تو پیروزگر وگر یابی از اختر نیک بر برین گونه چون شاه پاسخ شنید ازان جایگه لشکر اندر کشید بیامد گرازان بسوی ختن جهاندار با نامدار انجمن برفتند فغفور و خاقان چین برشاه با پوزش و آفرین سه منزل ز چین پیش شاه آمدند خود و نامداران براه آمدند همه راه آباد کرده چو دست در و دشت چون جایگاه نشست همه بوم و بر پوشش و خوردنی از آرایش بزم و گستردنی چو نزدیک شاه اندر آمد سپاه ببستند آذین به بیراه و راه بدیوار دیبا برآویختند ز بر زعفران و درم ریختند چو با شاه فغفور گستاخ شد بپیش اندر آمد سوی کاخ شد بدو گفت ما شاه را کهتریم اگر کهتری را خود اندر خوریم جهانی ببخت تو آباد گشت دل دوستداران تو شاد گشت گر ایوان ما در خور شاه نیست گمانم که هم بتر از راه نیست بکاخ اندر آمد سرافراز شاه نشست از بر نامور پیشگاه ز دینار چینی ز بهر نثار بیاورد فغفور چین صد هزار همی بود بر پیش او بربپای ابا مرزبانان فرخنده رای بچین اندرون بود خسرو سه ماه ابا نامداران ایران سپاه پرستنده فغفور هر بامداد همی نو بنو شاه را هدیه داد چهارم ز چین شاه ایران براند بمکران شد و رستم آنجا بماند بیامد چو نزدیک مکران رسید ز لشکر جهاندیده ای برگزید بر شاه مکران فرستاد و گفت که با شهریاران خرد باد جفت خروش ساز راه سپاه مرا بخوبی بیارای گاه مرا نگه کن که ما از کجا رفته ایم نه مستیم و بیراه و نه خفته ایم جهان روشن از تاج و بخت منست سر مهتران زیر تخت منست برند آنگهی دست چیز کسان مگر من نباشم بهر کس رسان علف چون نیابند جنگ آورند جهان بر بداندیش تنگ آورند ور ایدونک گفتار من نشنوی بخون فراوان کس اندر شوی همه شهر مکران تو ویران کنی چو بر کینه آهنگ شیران کنی فرستاده آمد پیامش بداد نبد بر دلش جای پیغام و داد سر بی خرد زان سخن خیره شد بجوشید و مغزش ازان تیره شد پراگنده لشکر همه گرد کرد بیاراست بر دشت جای نبرد فرستاده را گفت بر گرد و رو بنزدیک آن بدگمان باز شو بگویش که از گردش تیره روز تو گشتی چنین شاد و گیتی فروز ببینی چو آیی ز ما دستبرد بدانی که مردان کدامند و گرد فرستادهٔ شاه چون بازگشت همه شهر مکران پرآواز گشت زمین کوه تا کوه لشکر گرفت همه تیز و مکران سپه برگرفت بیاورد پیلان جنگی دویست تو گفتی که اندر زمین جای نیست از آواز اسبان و جوش سپاه همی ماه بر چرخ گم کرد راه تو گفتی برآمد زمین بسمان وگر گشت خورشید اندر نهان طلایه بیامد بنزدیک شاه که مکران سیه شد ز گرد سپاه همه روی کشور درفشست و پیل ببیند کنون شهریار از دو میل بفرمود تا برکشیدند صف گرفتند گوپال و خنجر بکفت ز مکران طلایه بیامد بدشت همه شب همی گرد لشکر بگشت نگهبان لشکر از ایران تخوار که بودی بنزدیک او رزم خوار بیامد برآویخت با او بهم چو پیل سرافراز و شیر دژم بزد تیغ و او را بدونیم کرد دل شاه مکران پر از بیم کرد دو لشکر بران گونه صف برکشید که از گرد شد آسمان ناپدید سپاه اندر آمد دو رویه چو کوه روده برکشیدند هر دو گروه بقلب اندر آمد سپهدار طوس جهان شد پر از نالهٔ بوق و کوس بپیش اندرون کاویانی رفش پس پشت گردان زرینه کفش هوا پر ز پیکان شد و پر و تیر جهان شد بکردار دریای قیر بقلب اندرون شاه مکران بخست وزآن خستگی جان او هم برست یکی گفت شاها سرش را بریم بدو گفت شاه اندرو ننگریم سر شهریاران نبرد ز تن مگر نیز از تخمهٔ اهرمن برهنه نباید که گردد تنش بران هم نشان خسته در جوشنش یکی دخمه سازید مشک و گلاب چنانچون بود شاه را جای خواب بپوشید رویش بدیبای چین که مرگ بزرگان بود همچنین و زآن انجمن کشته شد ده هزار سواران و گردان خنجرگزار هزار و صد و چل گرفتار شد سر زندگان پر ز تیمار شد ببردند پیلان و آن خواسته سراپرده و گاه آراسته بزرگان ایران توانگر شدند بسی نیز با تخت و افسر شدند ازان پس دلیران پرخاشجوی بتاراج مکران نهادند روی خروش زنان خاست از دشت و شهر چشیدند زان رنج بسیار بهر بدرهای شهر آتش اندر زدند همی آسمان بر زمین برزدند بخستند زیشان فراوان بتیر زن و کودک خرد کردند اسیر چو کم شد ازان انجمن خشم شاه بفرمود تا باز گردد سپاه بفرمود تا اشکش تیز هوش بیارامد از غارت و جنگ و جوش کسی را نماند که زشتی کند وگر با نژندی درشتی کند ازان شهر هر کس که بد پارسا بپوزش بیامد بر پادشا که ما بیگناهیم و بیچاره ایم همیشه برنج ستمکاره ایم گر ایدونک بیند سر بی گناه ببخشد سزاوار باشد ز شاه ازیشان چو بشنید فرخنده شاه بفرمود تا بانگ زد بر سپاه خروشی برآمد ز پرده سرای که ای پهلوانان فرخنده رای ازین پس گر آید ز جایی خروش ز بیدادی و غارت و جنگ و جوش ستمکارگان را کنم به دو نیم کسی کو ندارد ز دادار بیم جهاندار سالی بمکران بماند ز هر جای کشتی گرانرا بخواند چو آمد بهار و زمین گشت سبز همه کوه پر لاله و دشت سبز چراگاه اسبان و جای شکار بیاراست باغ از گل و میوه دار باشکش بفرمود تا با سپاه بمکران بباشد یکی چندگاه نجوید جز از خوبی و راستی نیارد بکار اندرون کاستی و زآن شهر راه بیابان گرفت همه رنجها بر دل آسان گرفت چنان شد بفرمان یزدان پاک که اندر بیابان ندیدند خاک هوا پر ز ابر و زمین پر ز خوید جهانی پر از لاله و شنبلید خورشهای مردم ببردند پیش بگردون بزیر اندرون گاومیش بدشت اندرون سبزه و جای خواب هوا پر ز ابر و زمین پر ز آب چو آمد بنزدیک آب زره گشادند گردان میان از گره همه چاره سازان دریا براه ز چین و زمکران همی برد شاه بخشکی بکرد آنچ بایست کرد چو کشتی بب اندر افگند مرد بفرمود تا توشه برداشتند بیک ساله ره راه بگذاشتند جهاندار نیک اختر و راه جوری برفت از لب آب با آب روی بران بندگی بر نیایش گرفت جهان آفرین را ستایش گرفت همی خواست از کردگار بلند کز آبش بخشکی برد بی گزند همان ساز جنگ و سپاه ورا بزرگان ایران و گاه ورا همی گفت کای کردگار جهان شناسندهٔ آشکار و نهان نگهدار خشکی و دریاتوی خدای ثری و ثریا توی نگه دار جان و سپاه مرا همان تخت و گنج و کلاه مرا پرآشوب دریا ازان گونه بود کزو کس نرستی بدان برشخود بشش ماه کشتی برفتی بب کزو ساختی هر کسی جای خواب بهفتم که نیمی گذشتی ز سال شدی کژ و بی راه باد شمال سر بادبان تیز برگاشتی چو برق درخشنده بگماشتی براهی کشیدیش موج مدد که ملاح خواندش فم الاسد چنان خواست یزدان که باد هوا نشد کژ با اختر پادشا شگفت اندران آب مانده سپاه نمودی بانگشت هر یک بشاه باب اندرون شیر دیدند و گاو همی داشتی گاو با شیر تاو همان مردم و مویها چون کمند همه تن پر از پشم چون گوسفند گروهی سران چون سر گاومیش دو دست از پس مردم و پای پیش یکی سر چو ماهی و تن چون نهنگ یکی پای چون گور و تن چون پلنگ نمودی همی این بدان آن بدین بدادار بر خواندند آفرین ببخشایش کردگار سپهر هوا شد خوش و باد ننمود چهر گذشتند بر آب بر هفت ماه که بادی نکرد اندریشان نگاه چو خسرو ز دریا بخشکی رسید نگه کرد هامون جهان را بدید بیامد بپیش جهان آفرین بمالید بر خاک رخ بر زمین برآورد کشتی و زورق ز آب شتاب آمدش بود جای شتاب بیابانش پیش آمد و ریگ و دشت تن آسان بریگ روان برگذشت همه شهرها دید برسان چین زبانها بکردار مکران زمین بدان شهرها در بیاسود شاه خورش خواست چندی ز بهر سپاه سپرد آن زمین گیو را شهریار بدو گفت بر خوردی از روزگار درشتی مکن با گنهکار نیز که بی رنج شد مردم از گنج و چیز ازین پس ندرام کسی را بکس پرستش کنم پیش فریادرس ز لشکر یکی نامور برگزید که گفتار هر کس بداند شنید فرستاد نزدیک شاهان پیام که هر کس که او جوید آرام و کام بیایند خرم بدین بارگاه برفتند یکسر بفرمان شاه یکی سر نپیچید زان مهتران بدرگاه رفتند چون کهتران چو دیدار بد شاه بنواختشان بخورشید گردن برافراختشان پس از گنگ دژ باز جست آگهی ز افراسیاب و ز تخت مهی چنین گفت گوینده ای زان گروه که ایدر نه آبست پیشت نه کوه اگر بشمری سربسر نیک و بد فزون نیست تا گنگ فرسنگ صد کنون تا برآمد ز دریای آب بگنگست با مردم افراسیاب ازان آگهی شاد شد شهریار شد آن رنجها بر دلش نیز خوار دران مرزها خلعت آراستند پس اسب جهاندیدگان خواستند بفرمود تا بازگشتند شاه سوی گنگ دژ رفت با آن سپاه بران سو که پور سیاوش براند ز بیداد مردم فراوان نماند سپه را بیاراست و روزی بداد ز یزدان نیکی دهش کرد یاد همی گفت هر کس که جوید بدی بپیچد ز باد افره ایزدی نباید که باشید یک تن بشهر گر از رنج یابد پی مور بهر چهانجوی چون گنگ دژ را بدید شد از آب دیده رخش ناپدید پیاده شد از اسب و رخ بر زمین همی کرد بر کردگار آفرین همی گفت کای داور داد و پاک یکی بنده ام دل پر از ترس و باک که این بارهٔ شارستان پدر بدیدم برآورده از ماه سر سیاوش که از فر یزدان پاک چنین باره ای برکشید از مغاک ستمگر بد آن کو ببد آخت دست دل هر کس از کشتن او بخست بران باره بگریست یکسر سپاه ز خون سیاوش که بد بیگناه بدستت بداندیش بر کشته شد چنین تخم کین در جهان کشته شد پس آگاهی آمد بافراسیاب که شاه جهاندار بگذاشت آب شنیده همی داشت اندر نهفت بیامد شب تیره با کس نگفت جهاندیدگان را هم آنجا بماند دلی پر ز تیمار تنها براند چو کیخسرو آمد بگنگ اندرون سری پر ز تیمار دل پر ز خون بدید آن دل افروز باغ بهشت شمرهای او چون چراغ بهشت بهر گوشه ای چشمه و گلستان زمین سنبل و شاخ بلبلستان همی گفت هر کس که اینت نهاد هم ایدر بباشیم تا مرگ شاد وزان پس بفرمود بیدار شاه طلب کردن شاه توران سپاه بجستند بر دشت و باع و سرای گرفتند بر هر سوی رهنمای همی رفت جوینده چون بیهشان مگر زو بیابند جایی نشان چو بر جستنش تیز بشتافتند فراوان ز کسهای او یافتند بکشتند بسیار کس بی گناه نشانی نیامد ز بیداد شاه همی بود در گنگ دژ شهریار یکی سال با رامش و میگسار جهان چون بهشتی دلاویز بود پر از گلشن و باغ و پالیز بود برفتن همی شاه را دل نداد همی بود در گنگ پیروز و شاد همه پهلوانان ایران سپاه برفتند یکسر بنزدیک شاه که گر شاه را دل نجنبد ز جای سوی شهر ایران نیایدش رای همانا بداندیش افراسیاب گذشتست زان سو بدریای آب چنان پیر بر گاه کاوس شاه نه اورنگ و فر و نه گنج و سپاه گر او سوی ایران شود پر ز کین که باشد نگهبان ایران زمین گر او باز با تخت و افسر شود همه رنج ما پاک بی بر شود ازان پس بایرانیان شاه گفت که این پند با سودمندیست جفت ازان شارستان پس مهان را بخواند وزان رنج بردن فراوان براند ازیشان کسی را که شایسته تر گرامی تر از شهر و بایسته تر تنش را بخلعت بیاراستند ز دژ بارهٔ مرزبان خواستند چنین گفت کایدر بشادی بمان ز دل بر کن اندیشهٔ بدگمان ببخشید چندانک بد خواسته ز اسبان وز گنج آراسته همه شهر زیشان توانگر شدند چه با یاره و تخت و افسر شدند بدانگه که بیدار گردد خروس ز درگاه برخاست آوای کوس سپاهی شتابنده و راه جوی بسوی بیابان نهادند روی همه نامداران هر کشوری برفتند هر جا که بد مهتری خورشها ببردند نزدیک شاه که بود از در شهریار و سپاه براهی که لشکر همی برگذشت در و دشت یکسر چو بازار گشت بکوه و بیابان و جای نشست کسی را نبد کس که بگشاد دست بزرگان ابا هدیه و با نثار پذیره شدندی بر شهریار چو خلعت فراز آمدیشان ز گنج نهشتی که با او برفتی برنج پذیره شدش گیو با لشکری و زآن شهر هر کس که بد مهتری چو دید آن سر و فرهٔ سرفراز پیاده شد و برد پیشش نماز جهاندار بسیار بنواختشان برسم کیان جایگه ساختشان چو خسرو بنزدیک کشتی رسید فرود آمد و بادبان برکشید دو هفته بران روی دریا بماند ز گفتار با گیو چندی براند چنین گفت هر کو ندیدست گنگ نباید که خواهد بگیتی درنگ بفرمود تا کار برساختند دو زورق بب اندر انداختند شناسای کشتی هر آنکس که بود که بر ژرف دریا دلیری نمود بفرمود تا بادبان برکشید بدریای بی مایه اندر کشید همان راه دریا بیک ساله راه چنان تیز شد باد در هفت ماه که آن شاه و لشکر بدین سو گذشت که از باد کژ آستی تر نگشت سپهدار لشکر بخشکی کشید ببستند کشتی و هامون بدید خورش کرد و پوشش هم آنجا یله بملاح و آنکس که کردی خله بفرمود دینار و خلعت ز گنج ز گیتی کسی را که بردند رنج وزان آب راه بیابان گرفت جهانی ازو مانده اندر شگفت چو آگاه شد اشکش آمد براه ابا لشکری ساخته پیش شاه پیاده شد از اسب و روی زمین ببوسید و بر شاه کرد آفرین همه تیز و مکران بیاراستند ز هر جای رامشگران خواستند همه راه و بی راه آوای رود تو گفتی هوا تار شد رود پود بدیوار دیبا برآویختند درم با شکر زیر پی ریختند بمکران هرآنکس که بد مهتری وگر نامداری و کنداوری برفتند با هدیه و با نثار بنزدیک پیروزگر شهریار و زآن مرز چندانک بد خواسته فراز آورید اشکش آراسته ز اشکش پذیرفت شاه آنچ دید و زآن نامداران یکی برگزید ورا کرد مهتر بمکران زمین بسی خلعتش داد و کرد آفرین چو آمد ز مکران و توران بچین خود و سرفرازان ایران زمین پذیره شدش رستم زال سام سپاهی گشاده دل و شاد کام چو از دور کیخسرو آمد پدید سوار سرفراز چترش کشید پیاده شد از باره بردش نماز گرفتش ببر شاه گردن فراز بگفت آن شگفتی که دید اندر آب ز گم بودن جادو افراسیاب بچین نیز مهمان رستم بماند بیک هفته از چین بماچین براند همی رفت سوی سیاوش گرد بماه سفندار مذ روز ارد چو آمد بدان شارستان پدر دو رخساره پر آب و خسته جگر بجایی که گر سیوز بدنشان گروی بنفرین مردم کشان سر شاه ایران بریدند خوار بیامد بدان جایگه شهریار همی ریخت برسر ازان تیره خاک همی کرد روی و بر خویش چاک بمالید رستم بران خاک روی بنفرید برجان ناکس گروی همی گفت کیخسرو ای شهریار مراماندی در جهان یادگار نماندم زکین تومانند چیز برنج اندرم تا جهانست نیز بپرداختم تخت افراسیاب ازین پس نه آرام جویم نه خواب بر امید آن کش بچنگ آورم جهان پیش او تار وتنگ آورم ازان پس بدان گنج بنهاد سر که مادر بدو یاد کرد از پدر در گنج بگشاد و روزی بداد دو هفته دران شارستان بود شاد برستم دو صد بدره دینار داد همان گیو را چیز بسیار داد چو بشنید گستهم نوذر که شاه بدان شارستان پدر کرد راه پذیره شدش با سپاهی گران زایران بزرگان و کنداوران چو از دور دید افسر و تاج شاه پیاده فراوان بپیمود راه همه یکسره خواندند آفرین بران دادگر شهریار زمین بگستهم فرمود تا برنشست همه راه شادان و دستش بدثست کشیدند زان روی ببهشت گنگ سپه را بنزدیک شاه آب و رنگ وفا چون درختی بود میوه دار همی هرزمانی نو آید ببار نیاسود یک تن ز خورد و شکار همان یک سواره همان شهریار زترکان هرآنکس که بد سرفراز شدند ازنوازش همه بی نیاز برخشنده روز و بهنگام خواب هم آگهی جست ز افراسیاب ازیشان کسی زو نشانی نداد نکردند ازو در جهان نیز یاد جهاندار یک شب سرو تن بشست بشد دور با دفتر زند و است همه شب بپیش جهان آفرین همی بود گریان وسربر زمین همی گفت کین بنده ناتوان همیشه پر از درد دارد روان همه کوه و رود و بیابان و آب نبیند نشانی ز افراسیاب همی گفت کای داور دادگر تودادی مرانازش و زور و فر که او راه تو دادگر نسپرد کسی را زگیتی بکس نشمرد تو دانی که او نیست برداد و راه بسی ریخت خون سربیگناه مگر باشدم دادگر یک خدای بنزدیک آن بدکنش رهنمای تودانی که من خود سراینده ام پرستنده آفریننده ام بگیتی ازو نام و آواز نیست ز من راز باشد ز تو راز نیست اگر زو تو خشنودی ای دادگر مرابازگردان ز پیکار سر بکش در دل این آتش کین من بیین خویش آور آیین من ز جای نیایش بیامد بتخت جوان سرافراز و پیروز بخت همی بود یک سال در حصن گنگ برآسود از جنبش و ساز جنگ چو بودن بگنگ اندرون شد دراز بدیدار کاوسش آمد نیاز بگستهم نوذر سپرد آن زمین ز قچغار تا پیش دریای چین بی اندازه لشکر بگستهم داد بدو گفت بیدار دل باش و شاد بچین و بمکران زمین دست یاز بهر سو فرستاده و نامه ساز همی جوی ز افراسیاب آگهی مگر زو شود روی گیتی تهی و زآن جایگه خواسته هرچ بود ز دینار وز گوهر نابسود ز مشک و پرستار و زرین ستام همان جامه و اسب و تخت وغلام زگستردنیها و آلات چین ز چیزی که خیزد ز مکران زمین ز گاوان گردونکشان چل هزار همی راندپیش اندرون شهریار همی گفت هرگز کسی پیش ازین ندید ونبد خواسته بیش ازین سپه بود چندانک برکوه و دشت همی ده شب و روز لشکر گذشت چو دمدار برداشتی پیشرو بمنزل رسیدی همی نو بنو بیامد بران هم نشان تا بچاج بیاویخت تاج از برتخت عاج بسغد اندرون بود یک هفته شاه همه سغد شد شاه را نیک خواه وزآنجا بشهر بخارا رسید ز لشکر هوا را همی کس ندید بخورد و بیاسود و یک هفته بود دوم هفته با جامه نابسود بیامد خروشان بتشکده غمی بود زان اژدهای شده که تور فریدون برآورده بود بدو اندرون کاخها کرده بود بگسترد بر موبدان سیم و زر برآتش پراگند چندی گهر و زآن جایگه سر برفتن نهاد همی رفت با کام دل شاه شاد بجیحون گذر کرد بر سوی بلخ چشیده ز گیتی بسی شور و تلخ ببلخ اندرون بود یک ماه شاه سر ماه بر بلخ بگزید راه بهر شهر در نامور مهتری بماندی سرافراز بالشکری ببستند آذین به بیراه و راه بجایی که بگذشت شاه و سپاه همه بوم کشور بیاراستند می و رود و رامشگران خواستند درم ریختند از بر و زعفران چه دینار و مشک از کران تا کران بشهر اندرون هرک درویش بود وگر سازش از کوشش خویش بود درم داد مر هر یکی را ز گنج پراگنده شد بدره پنجاه و پنج سر هفته را کرد آهنگ ری سوی پارس نزدیک کاوس کی دو هفته بری نیز بخشید و خورد سیم هفته آهنگ بغداد کرد هیونان فرستاد چندی ز ری بنزدیک کاوس فرخنده پی دل پیر زان آگهی تازه شد تو گفتی که بر دیگر اندازه شد بایوانها تخت زرین نهاد بخانه در آرایش چین نهاد ببستند آذین بشهر وبه راه همه برزن و کوی و بازارگاه پذیره شدندش همه مهتران بزرگان هر شهر وکنداوران همه راه و بی راه گنبد زده جهان شد چو دیبا بزر آزده همه مشک با گوهر آمیختند ز گنبد بسرها فرو ریختند چو بیرون شد از شهر کاوس کی ابا نامداران فرخنده پی سوی طالقان آمد و مرو رود جهان بود پربانگ و آوای رود و زآن پس براه نشاپور شاه بدیدند مر یکدگر را براه نیا را چو دید از کران شاه نو برانگیخت آن باره تندرو بروبرنیا برگرفت آفرین ستایش سزای جهان آفرین همی گفت بی تو مبادا جهان نه تخت بزرگی نه تاج مهان که خورشید چون تو ندیدست شاه نه جوشن نه اسب و نه تخت و کلاه زجمشید تا بفریدون رسید سپهر و زمین چون تو شاهی ندید نه زین سان کسی رنج برد از مهان نه دید آشکارا نهان جهان که روشن جهان برتو فرخنده باد دل وجان بدخواه تو کنده باد سیاوش گرش روز باز آمدی بفر تو او رانیاز آمدی بدو گفت شاه این زبخت تو بود برومند شاخ درخت تو بود زبرجد بیاورد و یاقوت و زر همی ریخت بر تارک شاه بر بدین گونه تا تخت گوهرنگار بشد پایه ها ناپدید از نثار بفرمود پس کانجمن را بخوان بایوان دیگر بیارای خوان نشستند در گلشن زرنگار بزرگان پرمایه با شهریار همی گفت شاه آن شگفتی که دید بدریا در و نامداران شنید ز دریا و از گنگ دژ یادکرد لب نامداران پراز باد کرد ازان خرمی دشت و آن شهر و راغ شمرهاو پالیزها چون چراغ بدو ماندکاوس کی در شگفت ز کردارش اندازه ها برگرفت بدو گفت روز نو وماه نو چو گفتارهای نو و شاه نو نه کس چون تواندر جهان شاه دید نه این داستان گوش هر کس شنید کنون تا بدین اختری نو کنیم بمردی همه یاد خسرو کنیم بیاراست آن گلشن زرنگار می آورد یاقوت لب میگسار بیک هفته ز ایوان کاوس کی همی موج برخاست از جام می بهشتم در گنج بگشاد شاه همی ساخت آن رنج راپایگاه بزرگان که بودند بااوبهم برزم و ببزم وبشادی و غم باندازه شان خلعت آراستند زگنج آنچ پرمایه تر خواستند برفتند هر کس سوی کشوری سرافراز بانامور لشکری بپرداخت زان پس بکارسپاه درم داد یک ساله از گنج شاه وزآن پس نشستند بی انجمن نیا و جهانجوی با رای زن ابوالقاسم فردوسی