ابوالقاسم فردوسی
اندر ستایش سلطان محمود
اندر ستایش سلطان محمود - ادامه
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
بدو گفت فردا بدین رزمگاه ز افگنده مردان نیابند راه بشیده چنین گفت کز بامداد مکن تا دو روز ای پسر جنگ یاد بدین رزم بشکست گویی دلم بر آنم که دل را ز تن بگسلم پسر گفت کای شاه ترکان و چین دل خویش را بد مکن روز کین چو خورشید فردا بر آرد درفش درفشان کند روی چرخ بنفش من و خسرو و دشت آوردگاه برانگیزم از شاه گرد سیاه چو روشن شد آن چادر لاژورد جهان شد به کردار یاقوت زرد نشست از بر اسب چنگی پشنگ ز باد جوانی سرش پر ز جنگ بجوشن بپوشید روشن برش ز آهن کلاه کیان بر سرش درفشش یکی ترک جنگی بچنگ خرامان بیامد بسان پلنگ چو آمد بنزدیک ایران سپاه یکی نامداری بشد نزد شاه که آمد سواری میان دو صف سرافراز و جوشان و تیغی بکف بخندید ازو شاه و جوشن بخواست درفش بزرگی برآورد راست یکی ترگ زرین بسر بر نهاد درفشش برهام گودرز داد همه لشکرش زار و گریان شدند چو بر آتش تیز بریان شدند خروشی بر آمد که ای شهریار بهن تن خویش رنجه مدار شهان را همه تخت بودی نشست که بر کین کمر بر میان تو بست که جز خاک تیره نشستش مباد بهیچ آرزو کام و دستش مباد سپهدار با جوشن و گرز و خود بلشکر فرستاد چندی درود که یک تن مجنبید زین رزمگاه چپ و راست و قلب و جناح سپاه نباید که جوید کسی جنگ و جوش برهام گودرز دارید گوش چو خورشید بر چرخ گردد بلند ببینید تا بر که آید گزند شما هیچ دل را مدارید تنگ چنینست آغاز و فرجام جنگ گهی بر فراز و گهی در نشیب گهی شادکامی گهی با نهیب برانگیخت شبرنگ بهزاد را که دریافتی روز تگ باد را میان بسته با نیزه و خود و گبر همی گرد اسبش بر آمد بابر میان دو صف شیده او را بدید یکی باد سرد از جگر بر کشید بدو گفت پور سیاوش رد توی ای پسندیدهٔ پرخرد نبیره جهاندار توران سپاه که ساید همی ترگ بر چرخ ماه جز آنی که بر تو گمانی برد جهاندیده ای کو خرد پرورد اگر مغز بودیت با خال خویش نکردی چنین جنگ را دست پیش اگر جنگ جویی ز پیش سپاه برو دور بگزین یکی رزمگاه کز ایران و توران نبینند کس نخواهیم یاران فریادرس چنین داد پاسخ بدو شهریار که ای شیر درنده در کارزار منم داغ دل پور آن بیگناه سیاوش که شد کشته بر دست شاه بدین دشت از ایران به کین آمدم نه از بهر گاه و نگین آمدم ز پیش پدر چونک برخاستی ز لشکر نبرد مرا خواستی مرا خواستی کس نبودی روا که پیشت فرستادمی ناسزا کنون آرزو کن یکی رزمگاه بدیدار دور از میان سپاه نهادند پیمان که از هر دو روی بیاری نیاید کسی کینه جوی هم اینها که دارند با ما درفش ز بد روی ایشان نگردد بنفش برفتند هر دو ز لشکر بدور چنانچون شود مرد شادان بسور بیابان که آن از در رزم بود بدانجایگه مرز خوارزم بود رسیدند جایی که شیر و پلنگ بدان شخ بی آب ننهاد چنگ نپرید بر آسمانش عقاب ازو بهره ای شخ و بهری سراب نهادند آوردگاهی بزرگ دو اسب و دو جنگی بسان دو گرگ سواران چو شیران اخته زهار که باشند پر خشم روز شکار بگشتند با نیزه های دراز چو خورشید تابنده گشت از فراز نماند ایچ بر نیزه هاشان سنان پر از آب برگستوان و عنان برومی عمود و بشمشیر و تیر بگشتند با یکدگر ناگزیر زمین شد ز گرد سواران سیاه نگشتند سیر اندر آوردگاه چو شیده دل و زور خسرو بدید ز مژگان سرشکش برخ برچکید بدانست کان فره ایزدیست ازو بر تن خویش باید گریست همان اسبش از تشنگی شد غمی بنیروی مرد اندر آمد کمی چو درمانده شد با دل اندیشه کرد که گر شاه را گویم اندر نبرد بیا تا به کشتی پیاده شویم ز خوی هر دو آهار داده شویم پیاده نگردد که عار آیدش ز شاهی تن خویش خوار آیدش بدین چاره گر زو نیابم رها شدم بی گمان در دم اژدها بدو گفت شاها بتیغ و سنان کند هر کسی جنگ و پیچد عنان پیاه به آید که جوییم جنگ بکردار شیران بیازیم چنگ جهاندار خسرو هم اندر زمان بدانست اندیشهٔ بدگمان بدل گفت کین شیر با زور و جنگ نبیره فریدون و پور پشگ گر آسوده گردد تن آسان کند بسی شیر دلرا هراسان کند اگر من پیاده نگردم به جنگ به ایرانیان بر کند جای تنگ بدو گفت رهام کای تاجور بدین کار ننگی مگردان گهر چو خسرو پیاده کند کارزار چه باید بر این دشت چندین سوار اگر پای بر خاک باید نهاد من از تخم کشواد دارم نژاد بمان تا شوم پیش او جنگ ساز نه شاه جهاندار گردن فراز برهام گفت آن زمان شهریار که ای مهربان پهلوان سوار چو شیده دلاور ز تخم پشنگ چنان دان که با تو نیاید به جنگ ترا نیز با رزم او پای نیست بترکان چنو لشکر آرای نیست یکی مرد جنگی فریدون نژاد که چون او دلاور ز مادر نزاد نباشد مرا ننگ رفتن بجنگ پیاده بسازیم جنگ پلنگ وزان سو بر شیده شد ترجمان که دوری گزین از بد بدگمان جز از بازگشتن ترا رای نیست که با جنگ خسرو ترا پای نیست بهنگام کردن ز دشمن گریز به از کشتن و جستن رستخیز بدان نامور ترجمان شیده گفت که آورد مردان نشاید نهفت چنان دان که تا من ببستم کمر همی برفرازم بخورشید سر بدین زور و این فره و دستبرد ندیدم بوردگه نیز گرد ولیکن ستودان مرا از گریز به آید چو گیرم بکاری ستیز هم از گردش چرخ بر بگذرم وگر دیدهٔ اژدها بسپرم گر ایدر مرا هوش بر دست اوست نه دشمن ز من باز دارد نه دوست ندانم من این زور مردی ز چیست برین نامور فره ایزدیست پیاده مگر دست یابم بدوی بپیکار خون اندر آرم بجوی بشیده چنین گفت شاه جهان که ای نامدار از نژاد مهان ز تخم کیان بی گمان کس نبود که هرگز پیاده نبرد آزمود ولیکن ترا گرد چنینست کام نپیچم ز رای تو هرگز لگام فرود آمد از اسب شبرنگ شاه ز سر برگرفت آن کیانی کلاه برهام داد آن گرانمایه اسب پیاده بیامد چو آذرگشسب پیاده چو از دور دیدش پشنگ فرود آمد از باره جنگی پلنگ بهامون چو پیلان بر آویختند همی خاک با خون برآمیختند چو شیده بدید آن بر و برز شاه همان ایزدی فر و آن دستگاه همی جست کید مگر زو رها که چون سر بشد تن نیارد بها چو آگاه شد خسرو از روی اوی وزان زور و آن برز بالای اوی گرفتش بچپ گردن و راست پشت برآورد و زد بر زمین بر درشت همه مهرهٔ پشت او همچو نی شد از درد ریزان و بگسست پی یکی تیغ تیز از میان بر کشید سراسر دل نامور بر درید برو کرد جوشن همه چاک چاک همی ریخت بر تارک از درد خاک برهام گفت این بد بدسگال دلیر و سبکسر مرا بود خال پس از کشتنش مهربانی کنید یکی دخمهٔ خسروانی کنید تنش را بمشک و عبیر و گلاب بشویی مغزش بکافور ناب بگردنش بر طوق مشکین نهید کله بر سرش عنبرآگین نهید نگه کرد پس ترجمانش ز راه بدید آن تن نامبردار شاه که با خون ازان ریگ برداشتند سوی لشکر شاه بگذاشتند بیامد خروشان بنزدیک شاه که ای نامور دادگر پیشگاه یکی بنده بودم من او را نوان نه جنگی سواری و نه پهلوان بمن بر ببخشای شاها بمهر که از جان تو شاد بادا سپهر بدو گفت شاه آنچ دیدی ز من نیا را بگو اندر آن انجمن زمین را ببوسید و کرد آفرین بسیچید ره سوی سالار چین وزان دشت کیخسرو کینه جوی سوی لشکر خویش بنهاد روی خروشی بر آمد ز ایران سپاه که بخشایش آورد خورشید و ماه بیامد همانگاه گودرز و گیو چو شیدوش و رستم چو گرگین نیو همه بوسه دادند پیشش زمین بسی شاه را خواندند آفرین وزان روی ترکان دو دیده براه که شویده کی آید ز آوردگاه سواری همی شد بران ریگ نرم برهنه سر و دیده پر خون و گرم بیامد بنزدیک افراسیاب دل از درد خسته دو دیده پر آب برآورد پوشیده راز از نهفت همه پیش سالار ترکان بگفت جهاندار گشت از جهان ناامید بکند آن چو کافور موی سپید بسر بر پراگند ریگ روان ز لشکر برفت آنک بد پهلوان رخ شاه ترکان هر آنکس که دید بر و جامه و دل همه بردرید چنین گفت با مویه افراسیاب کزین پس نه آرام جویم نه خواب مرا اندرین سوگ یاری کنید همه تن بتن سوگواری کنید نه بیند سر تیغ ما را نیام نه هرگز بوم زین سپس شادکام ز مردم شمر ار ز دام و دده دلی کو نباشد بدرد آژده مبادا بدان دیده در آب و شرم که از درد ما نیست پر خون گرم ازان ماه دیدار جنگی سوار ازان سروبن بر لب جویبار همی ریخت از دیده خونین سرشک ز دردی که درمان نداند پزشک همه نامداران پاسخ گزار زبان برگشادند بر شهریار که این دادگر بر تو آسان کناد بداندیش را دل هراسان کناد ز ما نیز یک تن نسازد درنگ شب و روز بر درد و کین پشنگ سپه را همه دل خروشان کنیم باوردگه بر سر افشان کنیم ز خسرو نبد پیش ازین کینه چیز کنون کینه بر کین بیفزود نیز سپه دل شکسته شد از بهر شاه خروشان و جوشان همه رزمگاه چو خورشید برزد سر از برج گاو ز هامون برآمد خروش چکاو تبیره برآمد ز هر دو سرای همان ناله بوق باکرنای ز گردان شمشیرزن سی هزار بیاورد جهن از در کارزار چو خسرو بر آن گونه بر دیدشان بفرمود تا قارن کاویان ز قلب سپاه اندر آمد چو کوه ازو گشت جهن دلاور ستوه سوی راست گستهم نوذر چو گرد بیامد دمان با درفش نبرد جهان شد ز گرد سواران بنفش زمین پرسپاه و هوا پر درفش بجنبید خسرو ز قلب سپاه هم افراسیاب اندران رزمگاه بپیوست جنگی کزان سان نشان ندادند گردان گردنکشان بکشتند چندان ز توران سپاه که دریای خون گشت آوردگاه چنین بود تا آسمان تیره گشت همان چشم جنگاوران خیره گشت چو پیروز شد قارن رزم زن به جهن دلیر اندر آمد شکن چو بر دامن کوه بنشست ماه یلان بازگشتند ز آوردگاه از ایرانیان شاد شد شهریار که چیره شدند اندران کارزار همه شب همی جنگ را ساختند بخواب و بخوردن نپرداختند چو برزد سر از چنگ خرچنگ هور جهان شد پر از جنگ و آهنگ و شور سپاه دو لشکر کشیدند صف همه جنگ را بر لب آورده کف سپهدار ایران ز پشت سپاه بشد دور با کهتری نیک خواه چو لختی بیامد پیاده ببود جهان آفرین را فراوان ستود بمالید رخ را بران تیره خاک چنین گفت کای داور داد و پاک تو دانی کزو من ستم دیده ام بسی روز بد را پسندیده ام مکافات کن بدکنش را بخون تو باشی ستم دیده را رهنمون وزان جایگه با دلی پر ز غم پر از کین سر از تخمه زادشم بیامد خروشان بقلب سپاه بسر بر نهاد آن خجسته کلاه خروش آمد و نالهٔ گاودم دم نای رویین و رویینه خم وزان روی لشکر بکردار کوه برفتند جوشان گروها گروه سپاهی به کردار دریای آب بقلب اندرون جهن و افراسیاب چو هر دو سپاه اندر آمد ز جای تو گفتی که دارد در و دشت پای سیه شد ز گرد سپاه آفتاب ز پیکان الماس و پر عقاب ز بس نالهٔ بوق و گرد سپاه ز بانگ سواران در آن رزمگاه همی آب گشت آهن و کوه و سنگ بدریا نهنگ و بهامون پلنگ زمین پرزجوش و هوا پر خروش هژبر ژیان را بدرید گوش جهان سر بسر گفتی از آهنست وگر آسمان بر زمین دشمنست بهر جای بر توده چون کوه کوه ز گردان و ایران و توران گروه همه ریگ ارمان سر و دست و پای زمین را همی دل برآمد ز جای همه بوم شد زیر نعل اندرون چو کرباس آهار داده بخون وزان پس دلیران افراسیاب برفتند بر سان کشتی بر آب بصندوق پیلان نهادند روی تیر کجا ناوک انداز بود اندروی حصاری بد از پیل پیش سپاه برآورده بر قلب و بر بسته راه ز صندوق پیلان ببارید تیر برآمد خروشیدن دار و گیر برفتند گردان نیزه وران هم از قلب لشکر سپاهی گران نگه کرد افراسیاب از دو میل بدان لشکر و جنگ صندوق و پیل همه ژنده پیلان و لشکر براند جهان تیره شد روشنایی نماند خروشید کای نامداران جنگ چه دارید بر خویش تن جای تنگ ممانید بر پیش صندوق و پیل سپاهست بیکار بر چند میل سوی میمنه میسره برکشید ز قلب و ز صندوق برتر کشید بفرمود تا جهن رزم آزمای رود با تگینال لشکر ز جای برد دو هزار آزموده سوار همه نیزه دار از در کارزار بر مسیره شیر جنگی طبرد بشد تیز با نامداران گرد چو کیخسرو آن رزم ترکان بدید که خورشید گشت از جهان ناپدید سوی آوه و سمنکنان کرد روی که بودند شیران پرخاشجوی بفرمود تا بر سوی میسره بتابند چون آفتاب از بره برفتند با نامور ده هزار زره دار با گرزهٔ گاوسار بشماخ سوری بفرمود شاه که از نامداران ایران سپاه گزین کن ز جنگ آوران ده هزار سواران گرد از در کارزار میان دو صف تیغها بر کشید مبینید کس را سر اندر کشید دو لشکر برینسان بر آویختند چنان شد که گفتی برآمیختند چکاچاک برخاست از هر دو روی ز پرخاش خون اندر آمد بجوی چو برخاست گرد از چپ و دست راست جهاندار خفتان رومی بخواست بیک سو کشیدند صندوق پیل جهان شد بکردار دریای نیل بجنبید با رستم از قبلگاه منوشان خوزان لشکر پناه برآمد خروشیدن بوق و کوس بیک دست خسرو سپهدار طوس بیاراسته کاویانی درفش همه پهلوانان زرینه کفش به درد دل از جای برخاستند چپ شاه لشکر بیاراستند سوی راستش رستم کینه جوی زواره برادرش بنهاد روی جهاندیده گودرز کشوادگان بزرگان بسیار و آزادگان ببودند بر دست رستم بپای زرسب و منوشان فرخنده رای برآمد ز آوردگاه گیر و دار ندیدند ز آنگونه کس کارزار همه ریگ پر خسته و کشته بود کسی را کجا روز برگشته بود ز بس کشته بردشت آوردگاه همی راندند اسب بر کشته گاه بیابان بکردار جیحون ز خون یکی بی سر و دیگری سرنگون خروش سواران و اسبان ز دشت ز بانگ تبیره همی برگذشت دل کوه گفتی بدرد همی زمین با سواران بپرد هیم سر بی تنان و تن بی سران چرنگیدن گرزهای گران درخشیدن خنجر و تیغ تیز همی جست خورشید راه گریز بدست منوچر بر میمنه کهیلا که صد شیر بد یک تنه جرنجاش بر میسره شد تباه بدست فریبرز کاوس شاه یکی باد و ابری سوی نیمروز برآمد رخ هور گیتی فروز تو گفتی که ابری برآمد سیاه ببارید خون اندر آوردگاه بپوشید و روی زمین تیره گشت همی دیده از تیرگی خیره گشت بدآنگه که شد چشمه سوی نشیب دل شاه ترکان بجست از نهیب ز جوش سواران هر کشوری ز هر مرز و هر بوم و هر مهتری سواران شمشیر زن سی هزار گزیده سوارن خنجر گزار دگرگونه جوشن دگرگون درفش جهانی شده سرخ و زرد و بنفش نگه کرد گرسیوز از پشت شاه بجنگ اندر آورد یکسر سپاه سپاهی فرستاد بر میمنه گرانمایگان یک دل و یک تنه سوی میسره همچنین لشکری پراگنده بر هر سویی مهتری سواران جنگاوران سی هزار گزیده همه از در کارزار چو گرسیوز از پشت لشکر برفت بپیش برادر خرامید تفت برادر چو روی برادر بدید بنیرو شد و لشکر اندر کشید برآمد ز لشکر ده و دار و گیر بپوشید روی هوا را بتیر چو خورشید را پشت باریک شد ز دیدار شب روز تاریک شد فریبنده گرسیوز پهلوان بیامد بپیش برادر نوان که اکنون ز گردان که جوید نبرد زمین پر ز خون آسمان پر ز گرد سپه بازکش چون شب آمد مکوش که اکنون برآید ز ترکان خروش تو در جنگ باشی سپه در گریز مکن با تن خویش چندین ستیز دل شاه ترکان پر از خشم و جوش ز تندی نبودش بگفتار گوش برانگیخت اسب از میان سپاه بیامد دمان با درفش سیاه از ایرانیان چند نامی بکشت چو خسرو بدید اندر آمد بپشت دو شاه دو کشور چنین کینه دار برفتند با خوار مایه سوار ندیدند گرسیوز و جهن روی که او پیش خسرو شود رزمجوی عنانش گرفتند و بر تافتند سوی ریگ آموی بشتافتند چنو بازگشت استقیلا چو گرد بیامد که با شاه جوید نبرد دمان شاه ایلا بپیش سپاه یکی نیزه زد بر کمرگاه شاه نبد کارگر نیزه بر جوشنش نه ترس آمد اندر دل روشنش ابوالقاسم فردوسی