ابوالقاسم فردوسی
اندر ستایش سلطان محمود
اندر ستایش سلطان محمود - ادامه
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
چو بشنید خسرو یلانرا بخواند همه گفتنی پیش ایشان براند سپاهی ز جنگ آوران برگزید بزرگان ایران چنانچون سزید چشیده بسی از جهان شور و تلخ بیاری گستهم نوذر ببلخ باشکش بفرمود تا سوی زم برد لشکر و پیل و گنج درم بدان تا پس اندر نیاید سپاه کند رای شیران ایران تباه ازان پس یلان را همه برنشاند بزد کوس رویین و لشکر براند همی رفت با رای و هوش و درنگ که تیزی پشیمانی آرد بجنگ سپهدار چون در بیابان رسید گرازیدن و ساز و لشکر بدید سپه را گذر سوی خورازم بود همه رنگ و دشت از در رزم بود بچپ بر دهستان و بر راست آب میان ریگ و پیش اندر افراسیاب چو خورشید سر زد ز برج بره بیاراست روی زمین یکسره سپهدار ترکان سپه را بدید بزد نای رویین و صف برکشید جهان شد پر آوای بوق و سپاه همه برنهادند ز آهن کلاه چو خسرو بدید آن سپاه نیا دل پادشا شد پر از کیمیا خود و رستم و طوس و گودرز و گیو ز لشکر بسی نامبردار نیو همی گشت بر گرد آن رزمگاه بیابان نگه گرد و بی راه و راه که لشکر فزون بود زان کو شمرد همان ژنده پیلان و مردان گرد بگرد سپه بر یکی کنده کرد طلایه بهر سو پراگنده کرد شب آمد بکنده در افگند آب بدان سو که بد روی افراسیاب دو لشکر چنین هم دو روز و دو شب از ایشان یکی را نجنبید لب تو گفتی که روی زمین آهنست ز نیزه هوا نیز در جوشنست ازین روی و زان روی بر پشت زین پیاده بپیش اندرون همچنین تو گفتی جهان کوه آهن شدست همان پوشش چرخ جوشن شدست ستاره شمر پیش دو شهریار پر اندیشه و زیجها برکنار همی باز جستند راز سپهر بصلاب تا بر که گردد بمهر سپهر اندر آن جنگ نظاره بود ستاره شمر سخت بیچاره بود بروز چهارم چو شد کار تنگ بپیش پدر شد دلاور پشنگ بدو گفت کای کدخدای جهان سرافراز بر کهتران و مهان بفر تو زیر فلک شاه نیست ترا ماه و خورشید بد خواه نیست شود کوه آهن چو دریای آب اگر بشنود نام افرسیاب زمین بر نتابد سپاه ترا نه خورشید تابان کلاه ترا نیاید ز شاهان کسی پیش تو جزین بی پدر بد گوهر خویش تو سیاوش را چون پسر داشتی برو رنج و مهر پدر داشتی یکی باد ناخوش ز روی هوا برو برگذشتی نبودی روا ازو سیر گشتی چو کردی درست که او تاج و تخت و سپاه تو جست گر او را نکشتی جهاندار شاه بدو باز گشتی نگین و کلاه کنون اینک آمد بپیشت بجنگ نباید به گیتی فراوان درنگ هر آن کس که نیکی فرامش کند همی رای جان سیاوش کند بپروردی این شوم ناپاک را پدروار نسپردیش خاک را همی داشتی تا بر آورد پر شد از مهر شاه از در تاج زر ز توران چو مرغی بایران پرید تو گفتی که هرگز نیا را ندید ز خوبی نگه کن که پیران چه کرد بدان بی وفا ناسزاوار مرد همه مهر پیران فراموش کرد پر از کینه سر دل پر از جوش کرد همی بود خامش چو آمد به مشت چنان مهربان پهلوان را بکشت از ایران کنون با سپاهی به جنگ بیامد به پیش نیا تیزچنگ نه دینار خواهد نه تخت و کلاه نه اسب و نه شمشیر و گنج و سپاه ز خویشان جز از جان نخواهد همی سخن را ازین در نکاهد همی پدر شاه و فرزانه تر پادشاست بدیت راست گفتار من بر گواست از ایرانیان نیست چندین سخن سپه را چنین دل شکسته مکن بدیشان چباید ستاره شمر بشمشیر جویند مردان هنر سواران که در میمنه با منند همه جنگ را یکدل و یکتند چو دستور باشد مرا پادشا از ایشان نمانم یکی پارسا بدوزم سر و ترگ ایشان بتیر نه اندیشم از کنده و آبگیر چو بشنید افراسیاب این سخن بدو گفت مشتاب و تندی مکن سخن هرچ گفتی همه راست بود جز از راستی را نباید شنود ولیکن تو دانی که پیران گرد بگیتی همه راه نیکی سپرد نبد در دلش کژی و کاستی نجستی به جز خوبی و راستی همان پیل بد روز جنگ او به زور چو دریا دل و رخ چو تابنده هور برادرش هومان پلنگ نبرد چو لهاک جنگی و فرشیدورد ز ترکان سواران کین صدهزار همه نامجوی از در کارزار برفتند از ایدر پر از جنگ و جوش من ایدر نوان با غم و با خروش ازان کو برین دشت کین کشته شد زمین زیر او چو گل آغشته شد ابوالقاسم فردوسی