ابوالقاسم فردوسی
اندر ستایش سلطان محمود
اندر ستایش سلطان محمود - ادامه
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
چو بشنید شاه این سخن خیره گشت سیه گشت و چشم و دلش تیره گشت خروشان فرود آمد از تخت عاج بپیش بزرگان بینداخت تاج خروشی ز لشکر بر آمد بدرد رخ نامداران شد از درد زرد ز بیگانه خیمه بپرداختند ز خویشان یکی انجمن ساختند ازان درد بگریست افراسیاب همی کند موی و همی ریخت آب همی گفت زار این جهانبین من سوار سرافراز رویین من جهانجوی لهاک و فرشیدورد سواران و گردان روز نبرد ازین جنگ پور و برادر نماند بزرگان و سالار و لشکر نماند بنالید و برزد یکی باد سرد پس آنگه یکی سخت سوگند خورد بیزدان که بیزارم از تخت و گاه اگر نیز بیند سر من کلاه قبا جوشن و اسب تخت منست کله خود و نیزه درخت منست ازین پس نخواهم چمید و چرید و گر خویشتن تاج را پرورید مگر کین آن نامداران خویش جهانجوی و خنجرگزاران خویش بخواهم ز کیخسرو شوم زاد که تخم سیاوش بگیتی مباد خروشان همی بود زین گفت و گوی ز کیخسرو آگاهی آمد بروی که لشکر بنزدیک جیحون رسید همه روی کشور سپه گسترید بدان درد و زاری سپه را بخواند ز پیران فراوان سخنها برآند ز خون برادرش فرشیدورد ز رویین و لهاک شیر نبرد کنون گاه کینست و آویختن ابا گیو گودرز خون ریختن همم رنج و مهرست و هم درد و کین از ایران وز شاه ایران زمین بزرگان ترکان افراسیاب ز گفتن بکردند مژگان پر آب که ما سربسر مر تو را بنده ایم بفرمان و رایت سرافگنده ایم چو رویین و پیران ز مادر نزاد چو فرشیدورد گرامی نژاد ز خون گر در و کوه و دریا شود درازای ما همچو پهنا شود یکی برنگردیم زین رزمگاه ار یار باشد خداوند ماه دل شاه ترکان از آن تازه گشت ازان کار بر دیگر اندازه گشت در گنج بگشاد و روزی بداد دلش پر زکین و سرش پر ز باد گله هرچ بودش بدشت و بکوه ببخشید بر لشکرش همگروه ز گردان شمشیرزن سی هزار گزین کرد شاه از در کارزار سوی بلخ بامی فرستادشان بسی پند و اندرزها دادشان که گستهم نوذر بد آنجا بپای سواران روشن دل و رهنمای گزین کرد دیگر سپه سی هزار سواران گرد از در کارزار بجیحون فرستاد تا بگذرند بکشتی رخ آب را بسپرند بدان تا شب تیره بی ساختن ز ایران نیاید یکی تاختن فرستاد بر هر سوی لشکری بسی چاره ها ساخت از هر دری چنین بود فرمان یزدان پاک که بیدادگر شاه گردد هلاک شب تیره بنشست با بخردان جهاندیده و رای زن موبدان ز هرگونه با او سخن ساختند جهان را چپ و راست انداختند بران برنهادند یکسر که شاه ز جیحون بران سو گذارد سپاه قراخان که او بود مهتر پسر بفرمود تا رفت پیش پدر پدر بود گفتی بمردی بجای ببالا و دیدار و فرهنگ و رای ز چندان سپه نیمه او را سپرد جهاندیده و نامداران گرد بفرمودتا در بخارا بود بپشت پدر کوه خارا بود دمادم فرستد سلیح و سپاه خورش را شتر نگسلاند ز راه سپه را ز بیکند بیرون کشید دمان تالب رود جیحون کشید سپه بود سرتاسر رودبار بیاورد کشتی و زورق هزار بیک هفته بر آب کشتی گذشت سپه بود یکسر همه کوه ودشت بخرطوم پیلان و شیران بدم گذرهای جیحون پر از باد و دم ز کشتی همه آب شد ناپدید بیابان آموی لشکر کشید بیامد پس لشکر افراسیاب بر اندیشهٔ رزم بگذاشت آب پراگند هر سو هیونی دوان یکی مرد هشیار روشن روان ببینید گفت از چپ و دست راست که بالا و پهنای لشکر کجاست چو بازآمد از هر سوی رزمساز چنین گفت با شاه گردن فراز که چندین سپه را برین دشت جنگ علف باید و ساز و جای درنگ ز یک سو بدریای گیلان رهست چراگاه اسبان و جای نشست بدین روی جیحون و آب روان خورش آورد مرد روشن روان میان اندرون ریگ و دشت فراخ سراپرده و خیمه بر سوی کاخ دلش تازه تر گشت زان آگهی بیامد بدرگاه شاهنشهی سپهدار خود دیده بد روزگار نرفتی بگفتار آموزگار بیاراست قلب و جناح سپاه طلایه که دارد ز دشمن نگاه همان ساقه و جایگاه بنه همان میسره راست با میمنه بیاراست لشکر گهی شاهوار بقلب اندرون تیغ زن سی هزار نگه کدر بر قلبگه جای خویش سپهبد بد و لشکر آرای خویش بفرمود تا پیش او شد پشنگ که او داشتی چنگ و زور نهنگ بلشکر چنو نامداری نبود بهر کار چون او سواری نبود برانگیختی اسب و دم پلنگ گرفتی بکندی ز نیروی جنگ همان نیزهٔ آهنین داشتی بورد بر کوه بگذاشتی پشنگست نامش پدر شیده خواند که شیده بخورشید تابنده ماند ز گردان گردنکشان صد هزار بدو داد شاه از در کارزار همان میسره جهن را داد و گفت که نیک اخترت باد هر جای جفت که باشد نگهبان پشت پشنگ نپیچد سر ار بارد از ابر سنگ سپاهی بجنگ کهیلا سپرد یکی تیزتر بود ایلای گرد نبیره جهاندار فراسیاب که از پشت شیران ربودی کباب دو جنگی ز توران سواران بدند بدل یک بیک کوه ساران بدند سوی میمنه لشکری برگزید که خورسید گشت از جهان ناپدید قراخان سالار چارم پسر کمر بست و آمد بپیش پدر بدو داد ترک چگل سی هزار سواران و شایستهٔ کارزار طرازی و غزی و خلخ سوار همان سی هزار آزموده سوار که سالارشان بود پنجم پسر یکی نامور گرد پرخاشخر ورا خواندندی گو گردگیر که بر کوه بگذاشتی تیغ و تیر دمور و جرنجاش با او برفت بیاری جهن سرافراز تفت ز گردان و جنگ آوران سی هزار برفتند با خنجر کارزار جهاندیده نستوه سالارشان پشنگ دلاور نگهدارشان همان سی هزار از یلان ترکمان برفتند با گرز و تیر و کمان سپهبد چو اغریرث جنگجوی که با خون یکی داشتی آب جوی وزان نامور تیغ زن سی هزار گزین کرد شاه از در کارزار سپهبد چو گرسیوز پیلتن جهانجوی و سالار آن انجمن بدو داد پیلان و سالارگاه سر نامداران و پشت سپاه ازان پس گزید از یلان ده هزار که سیری ندادند کس از کارزار بفرمود تا در میان دو صف بوردگاه بر لب آورده کف پراگنده بر لشکر اسب افگنند دل و پشت ایرانیان بشکنند سوی باختر بود پشت سپاه شب آمد به پیلان ببستند راه چنین گفت سالار گیتی فروز که دارد سپه چشم بر نیمروز چو آگاه شد شهریار جهان ز گفتار بیدار کار آگهان ز ترکان وز کار افراسیاب که لشکرگه آورد زین روی آب سپاهی ز جیحون بدین سو کشید که شد ریگ و سنگ از جهان ناپدید ابوالقاسم فردوسی