سراینده فرامرز نامه
فرامرزنامه
بخش ۱۰۳ - رزم کردن رای هندی با فرامرز
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
زمشرق چو خورشید بفراخت سر بگسترد زرآب بر کوه و در زعکسش جهان کان یاقوت گشت شب قیرگون روز را توت گشت بیامد سپهدار هندوستان به سوی فرامرز کشورستان برآراست رای برین لشکری زهندوستان هرکجا مهتری ابا هفتصد پیل ومردان کار زنام آوران پنج ره صدهزار به تن،پیل ها چون که بیستون که از خشمشان آتش آمدبرون زگرز و ز شمشیر زهر آبدار زخفتان و وز خنجر کارزار جهان شد زپولاد،چون کوه قاف تبیره به دلش اندر افتاد کاف چوآمد به نزدیک ایران سپاه برآراست لشکر چو کوه سیاه یکی صف کشیدند از بهر جنگ یکی همچو شیر و دگر چون پلنگ سپهبد چو دشمن بدین گونه دید روان شد بر کوه و صف برکشید همایون به قلب اندرون جای کرد دلیرو سرافراز روز نبرد ابر میسره گرد شیروی بود دلاور سوار جهانجوی بود سوی میمنه بد کیانوش گرد که رنگ از رخ خور به شمشیر برد پس و پشتشان گرد جنگی تخوار به پیش اندرون خود برآراست کار چو شد راست قلب و جناح سپاه شد از گرد،رخسار گردون سیاه به مغز سپهر اندرون زلزله تن بد دلان کرد جان را یله بتوفید کوه و بجوشید دشت زمانه زهیبت دگرگونه گشت سپاه اندرآمد به پیش سپاه ده و گیر برخاست زآوردگاه سپهبد به لشکر نگه کرد وگفت که کمی و بیشی نشاید نهفت شمار سپاه تن دشمنان اگر رای سازم ابا همگنان به مانند دریا به تل ژرف اوی ندانم که چون سازم و چیست روی مگربخت فرخنده یاری دهد مرا بر عدو کامکاری دهد زهندوستان،مرد پانصدهزار همه نامداران خنجر گذار زپیش اندرون هفتصد ژنده پیل زمین گشت از گرد ایشان چو نیل کنون مرد باشید ای سروران بکوشید با نامور مهتران همی نام بهتر که ماند به جای به مردی بکوشیم و داریم پای همه نامداران ایران زمین فرامرز را خواندند آفرین که تا سر دراین کار ندهیم و جان نگردیم از لشکر هندوان چو بشنید پورگو پیلتن به دل شادمان گشت از آن انجمن یکی بانگ زد بر شهنشاه هند که ای بدنژاد فرومایه سند تو بر رای شیران کمین آوری ببین تاکنون چون کنم داوری من و گرز وشمشیر در دشت کین زخونت کنم سرخ روی زمین برآرم زفرمان یزدان پاک روان سیاهت یکایک به خاک برآشفت ازو سرور هندوان بدو گفت ای سگزی تیره جان ترا حد کجا تا چنین گفتگوی هم اکنون برانم زخون تو جوی زجا اندر آمد چو کوه سیاه یکی حمله کردند شاه و سپاه چو دریای جوشان که آید به موج سراندازد از آب ماهی به اوج به ایرانیان نیزه بگذاردند سپه را سوی کوه بفشاردند ابر دامن کوه بردندشان به زیر پی اندر سپردندشان زپیلان و آن لشکر بی شمار شکست اندر آمد به ایران سوار بکشتند از ایران سپه ده هزار سواران گردنکش نامدار سرنامداران ازآن تیره گشت چو رخساره بختشان خیره گشت بدادند یکبارگی جای خویش بکندند از آوردگه پای خویش فرامرز فرخنده پاک رای به آوردگه بر بیفشرد پای همی کشت از نامداران هند زچنگش زبون بود کوه بلند یکی ژنده پیلی برو تخت زر نهاده مرصع به در و گهر نشسته برو خسرو هندوان چنین گفت با نامور جادوان بکوشید و پیکار و جنگ آورید مگر دشمن من به چنگ آورید فرامرز را پیش من بسته دست گرفته بیارید برسان مست چو بشنید لشکر ز رای این سخن گرفتند گرد یل پیلتن چو دیوار،گرد اندرش جاودان ببستند و کردندش اندر میان فراوان برو تیر بگذاردند به نوک سنانش بیفشارند فرامرز چون رزم،آن گونه دید خروشید چون شیر واندر دمید پرندآور سرفشان از نیام برآورد غرنده و گفت نام بزد خویشتن بر سپاه گران بیفکند بسیار نام آوران به یک حمله زان لشکر بی شمار بیفکند بر خاک و خون یک هزار ازآن قلبگه،تن فراتر کشید زگردان ایران یکی را ندید یکی بانگ زد بر همایون گرد نکوهش بکرد او بدان دستبرد بدو گفت کای نامور پهلوان یکی لشکرآور بر من دمان همایون سپه را همه گرد کرد سوی پهلوان اندرآمد چو گرد فرامرز چون دید،گفت ای سران نه هنگام تیغ است و گرز گران نسازید کس را رزم را جز به تیر زمین را زپیکان کنید آبگیر چو آرید سوفار زه را به شست سوی پیل دارید یکباره دست بدوزید خرطوم هاشان به تیر که از تیر سازید پیلان اسیر کمان برگرفتند گردان جنگ به پیکان پولاد و تیر خدنگ چو شست از بر زه فکندی گره کمان چین برو بر نهادی زره چو تنگ آمدی گوش نزدیک گوش زپیکان شدی قبه،پولاد پوش به یکبار تیرازکمان سی هزار برفتی به سان تگرگ از بهار زخرطوم پیلان بکردی گذر زسینه نهادی سر اندر جگر سه نوبت بدین گونه انداختند زمین را زپیلان بپرداختند از آوردگه،پیل برتافت روی زپیکان پولاد شد چاره جوی سراسر سپه را به هم برزدند بکشتند و بستند وبر سر زدند چوآوردگه شد زپیلان تهی فرامرز فرمود تا آنگهی سوی گرز و شمشیر دست آورند به خنجر بر ایشان شکست آورند گرفتند کوپال و خنجر به دست برآمد هیاهوی،بر سان مست چکاچاک شمشیر و گرز و تبر خروش سواران پرخاشخر زمین و زمان را زهم بردرید فلک،دامن از بیم درهم کشید سپهبد،کمندی زفتراک در دلش پرزکین و پر از جنگ سر به تیغ و سنان و به گرز و به مشت زهندو فراوان دلیران بکشت کیانوش شیراوژن از میسره ابا لشکر خویشتن یکسره برآمد چو ابری پر از گرز و تیغ ببارید زوبین و خنجر زمیغ شکسته شد از میسره میمنه یله کرد هندو سلاح و بنه چو از میمنه دید شیروی گرد کیانوش را با چنان دستبرد برون تاخت با لشکر از دست راست سنان بر دل هندوان کرد راست به اندک زمان زان سپاه بزرگ نماندند یک تن دلیر و سترگ چه کشته چه افکنده در راه پست همه سرنگون گشته مانند مست سراینده فرامرز نامه