ابوالقاسم فردوسی
داستان سهراب
بخش 8
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
چو برگشت سهراب گژدهم پیر بیاورد و بنشاند مردی دبیر یکی نامه بنوشت نزدیک شاه برافگند پوینده مردی به راه نخست آفرین کرد بر کردگار نمود آنگهی گردش روزگار که آمد بر ما سپاهی گران همه رزم جویان کندآوران یکی پهلوانی به پیش اندرون که سالش ده و دو نباشد فزون به بالا ز سرو سهی برترست چو خورشید تابان به دو پیکرست برش چون بر پیل و بالاش برز ندیدم کسی را چنان دست و گرز چو شمشیر هندی به چنگ آیدش ز دریا و از کوه تنگ آیدش چو آواز او رعد غرنده نیست چو بازوی او تیغ برنده نیست هجیر دلاور میان را ببست یکی بارهٔ تیزتگ برنشست بشد پیش سهراب رزم آزمای بر اسپش ندیدم فزون زان به پای که بر هم زند مژه را جنگ جوی گراید ز بینی سوی مغز بوی که سهرابش از پشت زین برگرفت برش ماند زان بازو اندر شگفت درست ست و اکنون به زنهار اوست پراندیشه جان از پی کار اوست سواران ترکان بسی دیده ام عنان پیچ زین گونه نشنیده ام مبادا که او در میان دو صف یکی مرد جنگ آور آرد بکف بران کوه بخشایش آرد زمین که او اسپ تازد برو روز کین عنان دار چون او ندیدست کس تو گفتی که سام سوارست و بس بلندیش بر آسمان رفته گیر سر بخت گردان همه خفته گیر اگر خود شکیبیم یک چند نیز نکوشیم و دیگر نگوییم چیز اگر دم زند شهریار زمین نراند سپاه و نسازد کمین دژ و باره گیرد که خود زور هست نگیرد کسی دست او را به دست که این باره را نیست پایاب اوی درنگی شود شیر زاشتاب اوی چو نامه به مهر اندر آمد به شب فرستاده را جست و بگشاد لب بگفتش چنان رو که فردا پگاه نبیند ترا هیچکس زان سپاه فرستاد نامه سوی راه راست پس نامه آنگاه بر پای خاست بنه برنهاد و سراندر کشید بران راه بی راه شد ناپدید سوی شهر ایران نهادند روی سپردند آن بارهٔ دژ بدوی چو خورشید بر زد سر از تیره کوه میان را ببستند ترکان گروه سپهدار سهراب نیزه بدست یکی بارکش باره ای برنشست سوی باره آمد یکی بنگرید به باره درون بس کسی را ندید بیامد در دژ گشادند باز ندیدند در دژ یکی رزمساز به فرمان همه پیش او آمدند به جان هرکسی چاره جو آمدند چو نامه به نزدیک خسرو رسید غمی شد دلش کان سخنها شنید گرانمایگان را ز لشکر بخواند وزین داستان چندگونه براند نشستند با شاه ایران به هم بزرگان لشکر همه بیش و کم چو طوس و چو گودرز کشواد و گیو چو گرگین و بهرام و فرهاد نیو سپهدار نامه بر ایشان بخواند بپرسید بسیار و خیره بماند چنین گفت با پهلوانان براز که این کار گردد به ما بر دراز برین سان که گژدهم گوید همی از اندیشه دل را بشوید همی چه سازیم و درمان این کار چیست از ایران هم آورد این مرد کیست بر آن برنهادند یکسر که گیو به زابل شود نزد سالار نیو به رستم رساند از این آگهی که با بیم شد تخت شاهنشهی گو پیلتن را بدین رزمگاه بخواند که اویست پشت سپاه نشست آنگهی رای زد با دبیر که کاری گزاینده بد ناگزیر ابوالقاسم فردوسی