سراینده فرامرز نامه
فرامرزنامه
بخش ۳۷ - رفتن فرامرز به جنگ کناس دیو (و) کشته شدن کناس به دست فرامرز
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
چوشد هفته ای پهلو نامدار بفرمود رفتن سوی مرغزار گرانمایه نوشاد بربست رخت بپیمود ره سوی مرغ و درخت دو روز و دو شب چون بریدند راه بدیدند آن گنبد و جایگاه چنین گفت نوشاد کی پرهنر چراغ کیانی جهان سربه سر از این پیشتر ما نداریم روی تو را باید اکنون شدن جنگجوی فرامرز و گرگین و بیژن به راه کشیدند زان پس بدان جایگاه نهادند رخ سوی آن مرغزار نخستین پدید آمد آن جویبار همه بیشه و آب و آهو و گور گذاری گور اندر آن آب شور یکی رود شیرین روان بد بره به پهلوی آن مرغزاری سره بساطی بیفکنده نیلوفری خروشان به هر گوشه کبک دری درختی در آن مرغزار اندر آن همه برگ او سبز و بارش چو خوان فروبسته در پیش شاخ بزرگ چه شیر و چه ببرو چه یوز و چه گرگ گرانمایه چون شد به نزدیک کاخ به گنبد نگه کرد کاخ فراخ فرودآمداز ابرش تیزگام به بیژن چنین گفت کای نیکنام نگه دار و در پی به نرمی خرام ببینم من این گنبد تیره فام بیامد به درگاه قصربلند دو شیر ژیان دید بسته به بند فرامرز شیر اندر آمد چو گرگ برآورد و زد آن عمود بزرگ چو شیران بدیدند مر آدمین به چنگل دریدند یک یک زمین سر هردو با خاک هم راز کرد دری دید عالی ورا بازکرد چودر شد دو صفحه برآورده دید بسی آدمین دید کرده قرید وزآن پس دری دید بر در دو مار بزرگ و سیه تن به کردار قار چو گاوان برآورده هریک سروی فروهشته چون گوسفندانش موی چو آن پهلوان اژدها را بدید زکینه بجوشید و پیشش دوید کمان را برون کرد آنگه ز دوش ببارید تیر وهمی زد خروش بدو یک به یک اژدها حمله برد بزد دست تیغ نریمان گرد برون کرد وآن هردو را پاره کرد چو آن هردو را زار و بیچاره کرد بزد دست وآنگه فراشد ز در یکی دیو دید اندرون با دو سر سری چون سرگاو دیگر چو شیر به تن پیل،چنگل چو ببر دلیر بدو بانگ زد گفت کای آدمین چگونه بپیمودی اینجا زمین نترسی زکناس و آشوب او بگفت این و آمد سوی جنگجو برآویخت آن دیو با پهلوان دمادم بزد چنگ گرز گران بدین گونه شد رزم تا وقت دیر پس آنگه جهان پهلوان دلیر بزد تیغ دو نیمه کشتش میان بپوشید زان صفه پرنیان یکایک چو روی و دل دردمند چو دید آنگهی چارخانه بلند دری دید عالی بلند وبزرگ فراشد بران نامدار و سترگ یکی گنبد تیره و تار دید مر او را نه فرش ونه دیوار دید دو دیده بمالید پس مرزبان به شیب اندر آن دید یک نردبان فروشد بدان نردبان زورمند بدید اندر آن کاخ جای بلند سه دختر نشسته چو تابنده خور فکنده یکی فرش نرم از بلور فروخفته بر فرش،کناس دیو همه مکر وفن وهمه رای و ریو یکی دختری بدگل افروز نام پذیره شد اورا همین چندگام بدو گفت کای آدمی کیستی چنین آمده در پی چیستی نترسی زکناس مردارخوار که بیدار گردد برو زینهار ببخشا یکی بر تن و جان خویش برون برهمین ساز وسامان خویش ستبر و بلندی و بس زورمند گریز ای جوان زین بلای گزند فرامرز گفتش که خود گوش دار همه لاف او را فراموش دار جهانجوی آمد فراتر به خشم زخواب آنگهی دیو بگشاد چشم خروشید و گفت ای بد بدسگال که بی تو نشیناد کاوس و زال فراوان تو کشتی به میدان کین بپیمودی بسیار روی زمین کنون آمدستی سوی مرغزار به بالای کناس مردارخوار دل دیو از آن گفت او بردمید عمود گران از میان برکشید بزد بر سر ومغز کناس دیو به گنبد درافتاد شور وغریو شکستش سر ومغز او با دو دوش برآمد از آن دیو تیره خروش بیازید چنگ و یکی خاره سنگ گرفت و برآمد بزد بی درنگ سپر پیش بردش فرامرز گرد سپر برسر دست او گشت خورد دگر باره گرز گران برکشید بزد تا شدش مغز سر ناپدید چو دیو اندر افتاد و بیهوش گشت همان گنبد تیره پرجوش گشت جهان پهلوان با سه دخت گزین برون شد زگنبد برو پر زچین گل افروز بر وی ستایش گرفت ازآن گرز و نیروی او شد شگفت دلیر وگرانمایه و ارجمند بدو گفت کای پهلوان بلند زدیو دژآگه شنیدم من این که هرگز به خاکش مبادآفرین که در زیر این تخته سنگ ورخام یکی گنج یابی همه لعل فام کنون بشنواز من تو بردار گنج رهایی تو را و مرا پای رنج ازآن صفه وگند تیره گون دل افروز با پهلوان شد برون به بیژن چنین گفت گرگین شیر همانا که دیو اندر آورد زیر کزین سان سه گلروی دارد به چنگ برهنه چنین تیغ هندی به چنگ دلیران برفتند نزدیک اوی به گرگین چنین گفت کای جنگجوی کزین در فرو شو یکایک ببین مگر تاهمی گو ببینی چنین ببرش سرو یال وبفکن دو نیش چو جنگ آورد او نگه دارخویش بشد پور میلاد یک یک بدید وزآن پس سردیو جنگی برید بیاورد بروی گرفت آفرین که ای نامور مرد با آفرین جهان ا زچنین دیو بی خو کنی به هند اندر آرایش نوکنی به گرزگران مرز هندوستان بشویی نهی رخ سوی سیستان بخندید گو گفت که ای سرفراز همانا کت آمد به ایران نیاز دل از بوم استخر برکن نخست که هندت بباید به شمشیر شست بگیر ای سردیو چون بادبر به نزدیک دل خسته نو شاد بر بگویش که شد دیو، تو شاد زی به کام دل خود به آباد زی سراپای دختت رها شد زدیو به فرمان والای کیهان خدیو بشد تیز گرگین برآن شاه را چو دیده بدیدش هم از دیدگاه چنین گفت کای شاه باهوش رک زهامون سواری بیامد سبک بترسید نوشاد کان فره مند مبادا که آید زدیوش گزند شتابان دویدند پیش فراز چنین گفت کای شاه گردن فراز تهی گشت گنبد زروی کناس جهان ایمن آمد ز جنگ و هراس سرگنبد آسای دیو بلند بیاورد در پهن میدان فکند از آن سربسا مرد مدهوش گشت بسا سست انکار،خاموش گشت فرود آمد از باره نوشاد چست ستایش کنان رخ به خوناب شست سرش پیش دادار خورشید وماه نهاد و برآمد ببرید راه چو آمد سوی پهلوان گزین زدادار کردش بسی آفرین بدو گفت کای شاه گیتی فروز چراغ ستخر و مه نیمروز تو سازی چنین دیو را خوار و پست که ببرید یال و برافکند پست چو نوروز کردی همه روز من نمودی مرا سه دل افروز من چو چشمش سه دخت گرامی بدید زاشکش دو رخ شد همی ناپدید بفرمود تا سوی کشور برند از ایدر به نزدیک مادر برند به گنبد درون شد شبان ورمه بدیدند گردان سراسر همه تن تیره دیو بیرون کشید زگنبد سوی پهن هامون کشید دو دیو فرومایه هر دو بلند بیاورد بر روی میدان فکند دل هر یک خیره زان گو بماند جدا هریکی نام یزدان بخواند سراینده فرامرز نامه