مختاری غزنوی
شهریار نامه
بخش ۵ - افتادن شهریار در طلسم عنبر دز گوید
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
به پیش اندرون پیر و یل در قفا همی رفت مانند باد صبا چه لختی بدین کوه بنهاد گام معطر شد او را ز عنبر مشام به پیر آنزمان گفت گرد دلیر که بختت جوان باد رای تو پیر که این که مگر کوه عنبر بود کزینسان مشامم معطر بود سراینده شد پیر گفت ای جوان مراین کوه را کوه عنبر بخوان دو گاو اندرین کوه دارد نشست نر و ماده هریک چو یک پیل مست از آن هر دوان عنبر آید پدید بفرمان یزدان ناهید و شید کسانی که عنبر طلب میکنند بدین کوه پایه به شب میکنند که گر آدمی را ببینند روز بدرند از هم بکردار یوز مخوان گاو کایشان دو شیر نرند ز پیلان جنگی به کین برترند بشد شاد ازاین گفتگو شهریار همی رفت با پیر سوی حصار که در خان آن پیر مهمان شود درآن در دمی شادمان بغنود ندانست کش چه بره کنده اند بچه اندرش ناگه افکنده اند به دربند دز چون شد آن نامور مرآن پیر شد ناپدید از نظر در آن دز بگردید شیر یله ندید اندر آن در نشان گله از آن در همی خواست بیرون شود از آن کوه سرسوی هامون شود در دز شد از چشم او ناپدید سپهداد آه از جگر برکشید بهر خوانه ای کامدی نامور بجز سیم و گوهر ندیدی دگر در قلعه را دید بگشاده باز شد آن نامور گرد گردنفراز بدان تا بهامون رود نامور دگر باره گم گشت از قلعه در سپهدار از آن کار بگریست زار چه دید آنکه برگشت ازو روزگار یکی لوح زرین در آن قلعه یافت که از روشنی همچو مه می بتافت نوشته بدان لوح کای نام دار چنین است آئین رسم گذار که گاهت نشاند بر افراز گاه که از گاه اندازدت زیر چاه فتادی بدشتی که منزلت نیست بماندی به بحری که ساحلت چیست محالست ازین جای رفتن برون که این جا طلسمست و گرداب خون مر این قلعه را نام عنبر شده بسی تن درین قلعه بی سر شده مر این قلعه را ساخت هنگام خویش جهانجوی جمشید فرخنده کیش همه گنج ایران در این قلعه کرد ز بیم گزند آن شه راد مرد بدان تا ازین قلعه این زر برند طلسمی چنین کرد اینجا بلند چنین کرد جادوئی مرزکار که یک مرد گردد رها زین حصار که باشد جهانجوی از پشت زال سرافراز گردنکش بی همال بهنگام لهراسب این بشکند مر این قلعه و باره ویران کند زر و گوهرش را به ایران کشد همه پیش شاه دلیران کشید ولی برد خواهد بسی درد و رنج بدان تا بدست آرد این مال گنج که ناگه یکی بانگ برخواست سخت بدان سان که لرزید یل چون درخت بناگه یکی زنگی آمد برش که تا ابر گفتی رسیده سرش بدو گفت کای بدتن خیره سر ز بهر چه کردی به اینجا گذر همانا که از جانت سیرآمدی که زین حصن عنبر دلیر آمدی چه نر اژدها و چه شیر شکار نکرده بدین حصن عنبر گذار بگفت این و خنجر کشید از نیام سوی شهریار آمد آن تیره فام کشید از میان پهلوان سپاه یکی تیغ زد بر میان سیاه ز بر نیمه زنگی آمد بزیر بیک تیغ آن پهلوان دلیر تن قیر فامش درآمد به خاک شد آن زنگی دیو چهره هلاک بناگه یکی باد چون زمهریر بر آمد که شد روی گیتی چو قیر سپهدار برخود بلرزید سخت بدان سان که لرزید یل از درخت سه روز اندرین قلعه بی آب و نان همی بود و میریخت از دیده خون بروز چهارم یکی گنده پیر بیامد برش روی مانند قیر به گردن برافکنده قرصی ز زر بدان سان که در شب بماند قمر ز روی شب از رنگ اورنگ رفت از او بوی بد تا بفرسنگ رفت بر شهریار آمد آن دیوسار چنین گفت کای نامور شهریار بدام بلایت من افکنده ام مر این چه ز بهر تو من کنده ام مر آن گور کامد برت در شکار ز سر تا به دم پیکرش در نگار بدان ای جهانجو که من بوده ام که از جستجویت نیاسوده ام مرا نام مرجانه ساحراست کز افسان من ساری ماهر است مرا جفت بود آنکه کشتی به تیغ نیابی ز چنگ من اکنون گریغ کنون بامن امروز دلشاد شو بیا جفت من باش داماد شو رهائی اگر بایدت زین حصار بده کام من ای یل نامدار بگفت این بگرفت دستش بدست به بردش از آنجا به جائی نشست نخستین خورش برد جادو برش چه بد گرسنه خورد یل آن خورش پس آنگه بیامد بر شهریار بگفتا که کام دلم رابرآر بیا و بکن دست بر گردنم بچین خوشه کام از خرمنم به پیش اندرون پیر و یل در قفاهمی رفت مانند باد صباچه لختی بدین کوه بنهاد گاممعطر شد او را ز عنبر مشامبه پیر آنزمان گفت گرد دلیرکه بختت جوان باد رای تو پیرکه این که مگر کوه عنبر بودکزینسان مشامم معطر بودسراینده شد پیر گفت ای جوانمراین کوه را کوه عنبر بخواندو گاو اندرین کوه دارد نشستنر و ماده هریک چو یک پیل مستاز آن هر دوان عنبر آید پدیدبفرمان یزدان ناهید و شیدکسانی که عنبر طلب میکنندبدین کوه پایه به شب میکنندکه گر آدمی را ببینند روزبدرند از هم بکردار یوزمخوان گاو کایشان دو شیر نرندز پیلان جنگی به کین برترندبشد شاد ازاین گفتگو شهریارهمی رفت با پیر سوی حصارکه در خان آن پیر مهمان شوددرآن در دمی شادمان بغنودندانست کش چه بره کنده اندبچه اندرش ناگه افکنده اندبه دربند دز چون شد آن نامورمرآن پیر شد ناپدید از نظردر آن دز بگردید شیر یلهندید اندر آن در نشان گلهاز آن در همی خواست بیرون شوداز آن کوه سرسوی هامون شوددر دز شد از چشم او ناپدیدسپهداد آه از جگر برکشیدبهر خوانه ای کامدی ناموربجز سیم و گوهر ندیدی دگردر قلعه را دید بگشاده بازشد آن نامور گرد گردنفرازبدان تا بهامون رود ناموردگر باره گم گشت از قلعه درسپهدار از آن کار بگریست زارچه دید آنکه برگشت ازو روزگاریکی لوح زرین در آن قلعه یافتکه از روشنی همچو مه می بتافتنوشته بدان لوح کای نام دارچنین است آئین رسم گذارکه گاهت نشاند بر افراز گاهکه از گاه اندازدت زیر چاهفتادی بدشتی که منزلت نیستبماندی به بحری که ساحلت چیستمحالست ازین جای رفتن برونکه این جا طلسمست و گرداب خونمر این قلعه را نام عنبر شدهبسی تن درین قلعه بی سر شدهمر این قلعه را ساخت هنگام خویشجهانجوی جمشید فرخنده کیشهمه گنج ایران در این قلعه کردز بیم گزند آن شه راد مردبدان تا ازین قلعه این زر برندطلسمی چنین کرد اینجا بلندچنین کرد جادوئی مرزکارکه یک مرد گردد رها زین حصارکه باشد جهانجوی از پشت زالسرافراز گردنکش بی همالبهنگام لهراسب این بشکندمر این قلعه و باره ویران کندزر و گوهرش را به ایران کشدهمه پیش شاه دلیران کشیدولی برد خواهد بسی درد و رنجبدان تا بدست آرد این مال گنجکه ناگه یکی بانگ برخواست سختبدان سان که لرزید یل چون درختبناگه یکی زنگی آمد برشکه تا ابر گفتی رسیده سرشبدو گفت کای بدتن خیره سرز بهر چه کردی به اینجا گذرهمانا که از جانت سیرآمدیکه زین حصن عنبر دلیر آمدیچه نر اژدها و چه شیر شکارنکرده بدین حصن عنبر گذاربگفت این و خنجر کشید از نیامسوی شهریار آمد آن تیره فامکشید از میان پهلوان سپاهیکی تیغ زد بر میان سیاهز بر نیمه زنگی آمد بزیربیک تیغ آن پهلوان دلیرتن قیر فامش درآمد به خاکشد آن زنگی دیو چهره هلاکبناگه یکی باد چون زمهریربر آمد که شد روی گیتی چو قیرسپهدار برخود بلرزید سختبدان سان که لرزید یل از درختسه روز اندرین قلعه بی آب و نانهمی بود و میریخت از دیده خونبروز چهارم یکی گنده پیربیامد برش روی مانند قیربه گردن برافکنده قرصی ز زربدان سان که در شب بماند قمرز روی شب از رنگ اورنگ رفتاز او بوی بد تا بفرسنگ رفتبر شهریار آمد آن دیوسارچنین گفت کای نامور شهریاربدام بلایت من افکنده اممر این چه ز بهر تو من کنده اممر آن گور کامد برت در شکارز سر تا به دم پیکرش در نگاربدان ای جهانجو که من بوده امکه از جستجویت نیاسوده اممرا نام مرجانه ساحراستکز افسان من ساری ماهر استمرا جفت بود آنکه کشتی به تیغنیابی ز چنگ من اکنون گریغکنون بامن امروز دلشاد شوبیا جفت من باش داماد شورهائی اگر بایدت زین حصاربده کام من ای یل نامداربگفت این بگرفت دستش بدستبه بردش از آنجا به جائی نشستنخستین خورش برد جادو برشچه بد گرسنه خورد یل آن خورشپس آنگه بیامد بر شهریاربگفتا که کام دلم رابرآربیا و بکن دست بر گردنمبچین خوشه کام از خرمنم مختاری غزنوی