نوعی خبوشانی
مثنوی سوز و گذاز
بخش ۱۱ - طلب نمودن پادشاه دختر را و انعام نمودن آن
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
طلب کرد آن بت کافر لقب را به کوثر بار داد آن تشنه لب را به فرمان شه آمد آتش آلود چو سرکش شعله ای پیچیده دردود خرامان شد چو گل بر تخت آتش به دستی جان به دستی لخت آتش قد چون شعله بر تعظیم خم داد زمین سجده را فیض ارم داد شه از لطفش به پای تخت بنشاند جواهرهای لب بر فرقش افشاند کشیدش از نوازش دست بر سر سر او تخت و دست شاه افسر تسلی دادش از مسکین نوازی به شیرین بزمهای لعب و بازی به فرزندی خود داد اختصاصش به عصمتگاه خلوت کرد خاصش به هر کشور خطاب را نیش داد به ملک هند فرمان را نیش داد هزارش اسب تازی داد و صد فیل متاع خزو دیبا میل در میل هزارش از کنیزان ختائی دماغ آزاد خوی آشنایی هزارش حقه از یاقوت و گوهر هزارش نافه پر از مشک اذفر ز هر جنسیش از مه تا به ماهی کرامت کرد غیر از پادشاهی و لیکن آن زن مردانه صولت شکر لب طوطی پروانه همت ز صد عالم تمنا بر تمنا نمی شد جز به جان دادن تسلا لبش جز گوهر آتش نمی سفت به غیر از سوختن حرفی نمی گفت چو عاجز شد شه از دلجوئی او عنان بر تافت ز آتش خویی او اجازت گونه ای دادش نه از دل ز شادی برپرید آن نیم بسمل هنوز از حرف رخصت لب تهی جام که شوقش بود مرغ شعله آشام لبش با شاه در افسانه گفتن مژه سرگرم آتشخانه رفتن به آخر آن سپهر دانش و داد قرار چاره بر بیچارگی داد اشارت کرد با پور جوان بخت که ای چشم و چراغ افسر و تخت ببر این شعله را تا کان آتش بیفکن آتشی در جان آتش به دلجوئیش چون شیر و شکر شو چو خورشیدش به آتش راهبر شو اگر نرمی پذیرد یاورش باش وگر سوزد در آتش بر سرش باش به خرمن عود و صندل بر فروزان به رسم دخت رایانش بسوزان گل بخت و بهارستان اقبال مراد انس و جان شهزاده دانیال چراغ دودمان شهریاری فروغ جبههٔ امیدواری به حکم شاه فرمان تماشا روان شد همره آن ناشکیبا جهانی کرده وقف از هر کناره متاع جان به تاراج نظاره شهش در هر نظر دادی پیامی به هرگامی روا کردیش کامی تمام ره برو افسانه می خواند دلش می داد و رخش آهسته می راند ولی او از دوعالم بیخبر بود به جانش شوق آتش کارگر بود به افسون، را دل نرمی نمی شد هوس دل سرد آن گرمی نمی شد به جان آمد زبس افسون پرستی فغان برداشت از وسواس هستی به شه گفتا مرا بد نام کردی به افسون روز عیشم شام کردی ز صبرم رنجه خواهد گشت یارم بخواهد مرد آتش ز انتظارم دلم سرگرم واشوقاه عشق است بن هر مویم آتشگاه عشق است من آن خاکستر آتش نهادم که از بال و پرپروانه زادم اگر صد ره شوم از سوختن پست همان بازم به اصل خود رجوع است به نزد عشق هر کو اهل عشق است به آتش زنده رفتن سهل عشق است به آخر چون شه از خجلت فروماند گلاب یاس بر سوز دل افشاند اجازت داد کاتش بر فروزند در آتش هر دو را با هم بسوزند نوعی خبوشانی