اسیری لاهیجی
اسرار الشهود
بخش ۴۷ - در بیان مراتب صحو و محو و فرق و جمع و صحو بعد المحو و فرق بعد الجمع و اشارت به مشاهدۀ کاملان و توحید حقیقی و تنبیه بر آنکه یک حقیقت که به صورت کثرت تجلی نموده و عین همه گشته
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
محو وصحو و فرق و جمع و جمع جمع چونکه دانستی شدی تو شمع جمع محو چه بود خویشتن کردن فنا صحو چه بود یا ف تن از حق بقا از من و مایی بکلی شو فنا گر همی خواهی که یابی آن بقا فرق چه بود عین غیر انگاشتن جمع غیرش را عد م پنداشتن از همه وجهی جهان را غیر یار هر که می بیند معطل می شمار صاحب تعطیل اهل فرق دان کو ندید از حق درین عالم نشان هر که گوید نیست کلی هیچ غیر در یقین اوست مسجد عین دیر صاحب جمع است و پیشش نیست فرق جان او در بحر وحدت گشته غرق جمع جمع است اینکه خود گوید عیان در مرایای همه فاش و نهان عین خواند هر چه آید در نظر باز غیرش خواند از وجه دگر صاحب این مرتبه کامل بود زانکه این آن هر دو را شامل بود صحو بعد المحو و فرق بعد جمع جمع جمع است بشنو ار داری توسمع جمع جمع آمد مقام عارفان نیست زین اعلی کمال کاملان مشهد اهل کمال این مشهد است قید هست و نیست چون بینی سدست چشم بینا هر که دارد در جهان از پس هر ذره حق بیند عیان هر که او در صورت هر خیر و شر دوست بیند او بود صاحبنظر زانکه هر چه در جهان دارد ظهور هست او را بهره از ظلمات و نور هر چه دارد در جهان نقش وجود دو جهت در وی توان پیدا نمود آن یکی صورت دگر معنی بود هر چه گویی غیر از این دعوی بود از ره صورت نماید غیر دوست چون نظر کردی به معنی جمله اوست زان یکی ماعندکم ین ف د شنو جز پی ما عنده باقی مرو کوزه چون بشکست می گویی سفال چون سفالش خاک شد بنگر تو حال خاک می گویی ، کنون آن کوزه کو معنی و صورت در آنجا باز جو آن هیولا کاین همه صورت بروست هست هر جا آن صور نقش سبوست تا نبینی آینه رخسار دوست هر دو عالم در حقیقت عکس اوست گر نداری دیده از ما وام کن از جهان بنگر به رویش بی سخن حسن لیلی رانیابد بیگمان دیدۀ مجنون که تا بیند عیان روی عذرا کی براندازد نقاب تا نبیند دیدۀ وامق پر آب روی او هر یک به روی دیده است هر کسی حسنت ز سویی دیده است نیست معشوقی دگر جز روی او جمله را دام دل آمد موی او عاشق و معشوق غیر یار نیست در حقیقت غیر او دیار نیست فهم و دانش کو که تا گویم سخن پر کنم جام و سبو از باده من پرده بردارم ز اسرار یقین فاش بنماید به عالم یوم دین وانمایم هم در اینجا من عیان آنچه موجود است در دار جهان دیده کو تا یار بیند او عیان گوش کو تا بشنود راز نهان چون ندیدم هیچ محرم در جهان لاجرم خواهم نهان اسرار جان یار پنهانست در زیر نقاب همچو دریا کو نهان شد در حجاب پرد بردار و جمال یار بین دیده وا کن چهرۀ اسرار بین نیست گردان چهرۀ موهوم را پرده بگشا شاهد معلوم را خار و گ ل بنگر که از یک شاخ رست تا شود پیش تو این معنی درست گر به صورت گل نماید غیر خار خار و گ ل عینند در اصل و تبار گر بگویی خار و گل ضد همند هم ز وجهی این سخن باشد پسند ور همی گویی که خار و گل یکیست عارفان را کی درین معنی شکیست مرد عارف هر چه می گوید رواست جاهل ار گوید صواب آ ن هم خطاست چون نداری ذوق عرفان ای فقیه قول رندان را شنو لاشک فیه هر چه نبود مر تر ا منکر نگو صدق آور تا ک ه ره یابی بدو برتر از فهم و خیال ما و تو هست عاشق را هزاران گفت وگو تو نداری ذوق ار ب اب صفا گشته از آن منکر اهل خدا آیت لایتهدوا از حق شنو قایل اول قدیمی هم مشو سر عشق از فهم وعقلت برترست ذوق عاشق از مقام دیگرست مهر رویش بر همه ذرات تافت هر یکی در خورد خود زو بهره یافت دیده از قهرش جماد افتادگی کرده از مهرش نبات استادگی یافت حیوان بهر ه زو حسن و ثبات گشت ز ایشان ظاهر انواع صفات مظهر گلشن بجز انسان نبود هر چه بود از وی از او پیدا نبود باز هر صنفی از او نوعی دگر یافته فیضی به حکم دادگر گر چه ا ین خور بر همه یکسان بتافت لیک هر یک در خور خود نور یافت در درون خانه نور آ فتاب هم به قدر روزنه افکند تاب روزن از هر سو گشا این خانه را تا شود این خانه پر نور و ضیا سقف و دیوارش اگر سازی خراب پر شود خانه ز نور آفتاب چون حجاب نور حق دیوار ماست نیست کن خود را که این هستی خطاست گر تو ذ وق نیستی دریا فتی درفتاده اسب خود بشتافتی من نمی دانم که تو در چیستی چون ننوشیدی تو جام نیستی گر تو برخیزی ز ما و من دمی هر دو عالم پر ز خود بینی همی از چه در ما و منی چسبیده ای رمز موتوا گوییا نشنیده ای چون تو از هستی خود برخاستی در ص فایی صرف بزم آراستی تا نگردد کشف این حالت به تو کی شوی واقف ز کنه خود ب گ و کشف در معنی بود رفع حجاب بود تو آم د به روی تو نقاب پردۀ خود از میان بردار زود تا عیان بینی به روی یار زود شد حجاب ذات ، اسما و صفات پردۀ اسم و صفت شد کاینات تا تعین برنخیزد از میان حق نها ن ست و نخواهدشد عیان چهرۀ معنی نهان در صورتست صورت و معنی نقاب وحدتست کیست اهل کشف و وجدان در جهان آنک بیند روی جانان او عیان این تعین شد حجاب روی دوست چونکه برخیزد تعین ج مله اوست آنچه تو جویای آنی روز و شب وز تویی شد او نهان ای بوالعجب چون دلت صا ف ی شود از جمله زین پردۀ ما و تو برخیزد ز بین نیست گردد صورت بالا و پست حق عیان بیند به نقش هر چه هست جمله ذرات جهان منصور وار دایماً گویان انا الحق آشکار پنبۀ پندار را از گوش جان گر بر آری بشنوی گفتارشان آینه جان را مصفا کن ز زنگ تا نماید روی جانان بی درنگ گر لقای یار داری آرزو دل بود دل آینه دیدار جو آینه دل صاف کن از هر غبار تا عی ا ن بنمایدت رخسار یار دل مصفا کن ز رنگ غیر دوست تا عیان بینی که هستی جمله اوست سد راه تو تویی آمد بدان ورنه حق پیداست در کون و مکان اسیری لاهیجی