بیهقی
تاریخ بیهقی | دفتر نهم
فصل
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
و پس از مرگ وی هرگز نبود که من از آن سخنان بزرگ بامعنی وی اندیشه کردم که گفتی بدان مانستی که من این ابیات یاد کردم که مظفّر {ص۷۹۶} قاینی دبیر گفته است در مرثیت متنبّی رحمه الله علیه و آن این است، شعر: لا رعى الله سرب هذا الزمان و از دهانا فی مثل ذاک اللسان ما رای الناس ثانی المتنبی، ای ثان پری لبکر الزمان؟ کان فی نفسه العلیه فی عز و فی کبریا، ذی سلطان کان فی لفظه نبی ولکن ظهرت م جزاته فی المعانی و به هیچ وقت نبوده است که بر در سرای او گذشتم که این دو بیت نخواندم که بوالعباس ضَبّی گفت روزی که به در سرای صاحب بگذشت پس از مرگ وی رحمه الله علیه و آن این است، شعر: اثها الباب لم علاک اکتئاب از این ذاک الحجاب و الحجاب این من کان یفزع الدهر منه فهو الآن فی التراب تراب و بونواس رحمه الله علیه سخت نیکو گفته است، شعر: ایار به وجه فی التراب عتیق یا رب حسن فی الشراب رقیق {ص۷۹۷} ویارب حزم فی التراب ونجده ویا رب قد فی الثراب رشیق الا کل حی هالیک وابن مالک و ذو نسب فی الهالکین عریق و رودکی گفته است: ای آنکه غمگنی و سزاواری واندر نهان سرشک همی باری از بهر آن کجا نبرم نامش ترسم ز بخت انده دشواری رفت آنکه رفت و آمد آنک آمد بود آنچه بود خیره چه غم داری هموار کرد خواهی گیتی را؟ گیتی است کی پذیرد همواری مستی مکن که نشنود او مستی زاری مکن که نشنود او زاری شو تا قیامت ایدر زاری کن کی رفته را بزاری باز آری آزار بیش بینی زین گردون گر تو بهر بهانه بیازاری گویی گماشته است بلاى او بر هر که تو براو دل بگماری ابری پدید نی و کسوفی نی بگرفت ماه و گشت جهان تاری {ص۷۹۸} فرمان کنی و یا نکنی ترسم آن به که می بیاری و بگساری تا بشکنی سپاه غمان بر دل بر خویشتن ظفر ندهی باری اندر بلای سخت پدید آید فضل و بزرگواری و سالاری و مصیبت این مرد محتشم را بدان وفق نشمرند بلکه چنان بود که گفته اند: اکوی الفؤاد والقلوب ومزقها وجرح النفوس والأکباد و احرقها، و اغص الصدور بهم اصابها و اقذى العیون على فزع نابها، وملا الصدور ارتباعا و قسم الألباب شعاعه، وترک الخدود مجروحه والدموع مسفوحه والقوی مهدوده والطرق مسدوده. ما أعظمه مفقودا واکر مه ملحوده ! وای لا نوح علیه نوح المناقب وارثیه معالنجوم الواقب وأکله مع المعالی والمحاسن واثنى علیه ثناء المساعی والمآثر. لو کان حلول المنیه مما یفدی بالأموال والأنصار بل الأسماع والأبصار لوجد عند الأحرار مین فیدیه ذلک الصدر ما تستخلص به مهجته. هذا ولا مصیبه مع الأیمان ولا فجیعه مع القرآن. وکفى بکتاب الله معزیا وبعموم الموت مسلیا. وان اللهعز ذکره یخفف ثقل النوائب ویحدث السلوه عند المصائب بذکر حکم الله فی سید المرسلین و خاتم النبیین صلی الله علیه و علیهم أجمعین ورضى عن ذلک العمید الصدر الکامل وارضاه و جعل {ص۷۹۹} الجنه مأواه و مثواه، و غفر له ذنبه و خفف حسابه و نبهنا عن نومه الفافلین، آمین آمین یا رب العالمین. و امیر رضی الله عنه بوالقاسم کثیر و بوسهل زوزنی را بفرستاد تا بنشینند و حق تعزیت را بگزارند، و ایشان بیامدند و همه روز بنشستند تا شغل او راست کردند. تابوتش به صحرا بردند و بسیار مردم بر وی نماز گزاردند، و آن روز سپاه سالار و حاجب بزرگ آمده بودند با بسیار محتشمان. و از عجایب و نوادر: رباطی بود نزدیک آن دو گور که بونصر آن را گفته بود که کاشکی سومِ ایشان شدی، وی را در آن رباط گور کردند و روزی بیست بماند پس به غزنین آوردند و در رباطی که به لشکری ساخته بود در باغش دفن کردند. و غلامان خوب بکارآمده که بندگان بودند به سرای سلطان بردند و اسبان و اشتران و استران را داغ سلطانی نهادند. و چند سر از آن که بخواسته بودند اضطراب میکرد آنگاه بدین آسانی فروگذاشت و برفت. و بوسعید مشرف به فرمان بیامد تا خزانه را نسخت کرد آنچه داشت مرد، راستِ آن رقعتِ وی را که نبشته بود به امیر برد و خبر یافت و فهرست آن آمد که رشته تایی از آنکه نبشته بود زیادت نیافتند. امیر بتعجب بماند از حال راستی این مرد فی الحیوه و الممات و وی را بسیار بستود؛ و هرگاه که حدیث وی رفتی توجُّع و ترحُّم نمودی و بوالحسن {ص۸۰۰} عبدالجلیل را دشنام دادی و کافرنعمت خواندی. و شغل دیوان رسالتِ وی را امیر داد در خلوتی که کردند به خواجه بوسهل زوزنی چنانکه من نائب و خلیفت وی باشم. و در خلوت گفته بود که اگر بوالفضل سخت جوان نیستی آن شغل به وی دادیمی چه بونصر پیش تا گذشته شد، درین شراب خوردن بازپسین با ما پوشیده گفت که من پیرشدم و کار به آخر آمده است، اگر گذشته شوم بوالفضل را نگاه باید داشت.» و وزیر نیز سخنان نیکو گفته بود. و من نماز دیگر نزدیک وزیر رفتم، و وی به درگاه بود، شکرش کردم، گفت «مرا شکر مکن، شکر استادت را کن که پیش از مرگ چنین و چنین گفته است و امروز امیر در خلوت می بازگفت » و من دعا کردم هم زندگان را و هم مرده را. و کار قرار گرفت و بوسهل میامد و درین باغ به جانبی می نشست تا آنگاه که خلعت پوشید خلعتی فاخر. با خلعت به خانه رفت، وی را حقی بزرگ گزاردند که حشمتی تمام داشت. و به دیوان بنشست با خلعت روز چهارشنبه یازدهم ماه صفر و کار راندن گرفت. سخت بیگانه بود در شغل، من آنچه جهد بود به حشمت و جاه وی میکردم، و چون لختی حال شرارت و زعارت وی دریافتم و دیدم که ضد بونصر مشکان است به همه چیزها رقعتی نبشتم به امیر رضی الله عنه چنانکه رسم است که نویسند در معنی استعفا از دبیری، گفتم «بونصر قوتی بود پیش بنده و چون وی جان به مجلس عالی داد حالها دیگر شد، بنده را قوتی که در دل داشت برفت، و حق خدمت قدیم دارد، نباید که استادم ناسازگاری کند، که مردی بدخوی است. و خداوند را شغلهای دیگر است، اگر رای عالی بیند بنده به خدمت دیگر مشغول شود.» و این رقعت به آغاجی دادم و برسانید و {ص۸۰۱} بازآورد خط امیر بر سر آن نبشته که «اگر بونصر گذشته شد ما بجاییم. و ترا به حقیقت شناخته ایم، این نومیدی بهر چراست؟» من بدین جواب ملکانهٔ خداوند زنده و قوی دل شدم. و بزرگیِ این پادشاه و چاکرداری تا بدانجای بود که در خلوت که با وزیر داشت بوسهل را گفت بوالفضل شاگرد تو نیست او دبیر پدرم بوده است و معتمد، وی را نیکو دار. اگر شکایتی کند همداستان نباشم. گفت فرمان بردارم. و پس وزیر را گفت بوالفضل را به تو سپردم، از کار وی اندیشه دار.» و وزیر پوشیده با من این بگفت و مرا قوی دل کرد. و بماند کار من بر نظام و این استادم مرا سخت عزیز داشت و حرمت نیکو شناخت تا آن پادشاه بر جای بود، و پس از وی کار دیگر شد که مرد بگشت و در بعضی مرا گناه بود، و نوبت درشتی از روزگار دررسید و من به جوانی به قفص بازافتادم و خطاها رفت تا افتادم و خاستم و بسیار نرم و درشت دیدم، و بیست سال برآمد و هنوز در تبعت آنم، و همه گذشت. و مردی بزرگ بود این استادم، سخنی ناهموار نگویم. و چه چاره بود از بازنمودن این احوال در تاریخ؟ که اگر از آنِ دوستان و مهتران بازمی نمایم از آنِ خویش هم بگفتم و پس به کار بازشدم، تا نگویند که بوالفضل صولی وار آمد و خویشتن را ستایش گرفت، که صولی در اخبار خلفای عباسیان رضی الله عنهم تصنیفی کرده است و آن را اوراق نام نهاده است و سخت بسیار رنج برده که مرد فاضل و یگانهٔ روزگار بود در ادب و نحو و لغت راست که به روزگار چون او کم پیدا شده است، و درایستاده است و {ص۸۰۲} خویشتن را و شعر خویش را ستودن گرفته است و بسیار اشعار آورده و مردمان از آن به فریاد آمده و آن را از بهر فضلش فراستدندی. و از آنها آن است که زیر هر قصیده نبشته است که «چون آن را بر ابوالحسن علی بن الفرات الوزیر خواندم گفتم اگر از بُحتُریِ شاعر وزیر قصیده یی بدین رَوی و وزن و قافیت خواهد هم از آن پای بازپس نهد، وزیر بخندید و گفت همچنین است.» و مردمان روزگار بسیار از آن بخندیده اند و خوانندگان اکنون نیز بخندند. و من که بوالفضلم چون بر چنین حال واقفم راه صولی نخواهم گرفت و خویشتن را ستودن، و آن نوشتم که پیران محمودی و مسعودی چون بر آن واقف شوند عیبی نکنند. و الله یعصمنا من الخطأ و الزلل بمنه و سعه فضله. بیهقی