بیهقی
تاریخ بیهقی | دفتر هفتم
مرگ سلطان ابوشجاع فرخزاد
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
امیر رضی الله عنه اشارت کرد سوی بونصر مشکان که منشور و نامه بباید ستد. بونصر از صف بیرون آمد و بتازی رسول را گفت تا برپای خاست و آن منشور در دیبای سیاه پیچیده پیش امیر برد و بر تخت بنهاد، و بونصر بستد و زان سوتر شد و بایستاد. رسول ایستاده سلطان را گفت اگر بیند بزیر تخت آید تا بمبارکی خلعت امیرالمؤمنین بپوشد. گفت مصلّی بیفکنید، سلاح دار با خویشتن داشت بیفکند. امیر روی بقبله کرد و بوقهای زرین که در میان باغ بداشته بودند بدمیدند و آواز {ص۴۷۴} بآواز دیگر بوقها پیوست و غریو بخاست و بر درگاه کوس فروکوفتند و بوقها و آیینهٔ پیلان بجنبانیدند گفتی رستخیز است، و بلگاتگین و دیگر حجّاب در دویدند بازوی امیر گرفتند تا از تخت فرود آمد و بر مصلّی بنشست، رسول صندوقهای خلعت بخواست، پیش آوردند؛ هفت فَرَجی برآوردند یکی از آن دیبای سیاه و دیگر از هر جنس، و جامه های بغدادی مرتفع. امیر بوسه بر آن داد و دو رکعت نماز بکرد و بتخت آمد و تاج مرصع بجواهر و طوق و یارهٔ مرصّع همه پیش بردند و ببوسیدند و بر دست راستش بر تخت بنهادند. و عمامهٔ بسته خادم پیش برد و امیر ببوسید و کلاه برداشت و بر سر نهاد. و لوا بداشت بر دست راستش و شمشیر و حمایل بست و بوسه داد و بر کنار بنهاد. و بونصر مشکان نامه بخواند و بپارسی ترجمه کرد و منشور بخواند، و نثار کردن گرفتند چنانکه میان صفّه زرین شد از نثار. و میان باغ سیمین از کیسه ها. و رسول را بازگردانیدند و طرایف انداختند که حد نبود. و نماز دیگر رسول بخانه رسید با چنین آرایش. و چندین روز پیوسته هموار نشاط و رامش بود، شب و روز بشادی و نشاط مشغول می بودند؛ و بهیچ روزگار کس آن یاد نداشت. و درین میانها خبر رسیده بود که پسرِ یغمرِ ترکمان و پسران دیگر مقدّمان ترکمانان که تاش فراش سپاه سالار عراق مثال داد تا ایشان را بکشتند بدان وقت که سوی ری میرفت، از بلخان کوه درآمدند با بسیار ترکمانان دیگر؛ قصد اطراف مملکت میدارند که کین پدر را از مسلمانان بکشند. امیر رضی الله عنه سپاه سالار على دایه را مثال داد تا {ص۴۷۵} بطوس رود و حاجب بزرگ بلگاتگین سوی سرخس و طلیعه فرستند و احوال ترکمانان مطالعه کنند. و حاجب بزرگ بلگاتگین از نشابور برفت با غلامان و خیل خود، و سپاه سالار علی دیگر روز چهارشنبه. و نامه ها رفت به باکالنجار با مجمّزان تا هشیار و بیدار باشد و لشکری قوی به دهستان فرستد تا برباط مقام کنند و راهها نگاه دارند. و همچنین نامه ها رفت به نسا و باورد تا شحنه و مردمِ آن نواحی گوش بسپاه سالار على و حاجب بلگاتگین دارند. و خیلتاش مسرع که بخوارزم رفته بود نزدیک خواجه احمد عبدالصمد جواب نامه باز آورد و گفت مرا دو روز نگاه داشت و اسبی قیمتی و بیست تا جامه و بیست هزار درم بخشید و گفت بر اثر به سه روز حرکت کنم. و جواب نامه برین جمله بود که «فرمان عالی رسید بخط خواجه بونصر مشکان آراسته بتوقیع و درج آن ملطفهٔ بخط عالى، و بنده آن را بر سر و چشم نهاد. و بونصر مشکان نیز ملطفه یی نبشته بود بفرمان عالی و سخنی در گوش بنده افگنده که از آن سخت بشکوهید بدان سبب که چیزی شنود که نه بابت اوست و هرگز بخاطر نگذشته است و خویشتن را محل آن نداند. خیلتاش را بازگردانید و این شغل را که بنده میراند ببونصر برغشی مفوّض خواهد کرد که مردی کافی و پسندیده است. و هرون سخت خردمند و خویشتن دار است، ان شاء الله تعالی که در غیبت بنده همچنین بماند. و عبدالجبار را با خویشتن میآرد بنده بر حکم فرمان عالی تا پخته بازگردد و سعادت خدمت درگاه عالی یافته. بنده بر اثر خیلتاش به سه روز ازینجا برود تا بزودی بدرگاه عالی رسد.» و جواب استادم نبشته بود هم بمخاطبهٔ معتاد: الشیخ الجلیل السید ابی نصر بن مشکان، احمد عبدالصمد صغیره و وضیعه، و با وی سخن بسیار با تواضع رانده چنانکه بونصر از آن شگفت {ص۴۷۶} داشت و گفت «تمام مردی است این مهتر، وی را شناخته بودم اما ندانستم که تا این جایگاه است» و نامه ها بنزدیک امیر برد. چون خبر آمد که خواجه نزدیک نشابور رسید امیر فرمود تا همگنان باستقبال روند. همه بسیچِ رفتن کردند، تا خبر یافتند وی بدرگاه آمده بود با پسر روز چهارشنبه غرّهٔ ماه جمادى الأولى. مردم که میرسیدند وی را سلام می گفتند. و امیر بار داد و آگاه کردند که خواجه احمد رسیده است، فرمود که پیش باید آمد. دو سه جای زمین بوسه داد و به رکن صفّه بایستاد. امیر سوی بلگاتگین اشارتی کرد، بلگاتگین حاجبی را اشارت کرد و مثال داد تا وی را بصفّه آورد و سخت دور از تخت بنشاند، و هزار دینار از جهت خواجه احمد نثار بنهادند، و وی عقدی گوهر – گفتند هزار دینار قیمت آن بود – از آستین بیرون گرفت، حاجب بلگاتگین از وی بستد و حاجب بوالنضر را داد تا پیش امیر بنهاد. امیر احمد را گفت کار خوارزم و هرون و لشکر چون ماندی؟ گفت به فرّ دولت عالی بر مراد، و هیچ خلل نیست. امیر گفت رنج دیدی، بباید آسود. خدمت کرد و بازگشت، و اسب بکنیت خواستند بتعجیل مرتب کردند و بازگشت بسرای بوالفضل میکائیل که از بهر وی پرداخته بودند و راست کرده فرود آمد و پسرش بسرای دیگر نزدیک خانه پدر. و وکیل را مثال بود تا خوردنی و نُزل فرستادند سخت تمام. و هر روز بدرگاه میامد و خدمت میکرد و باز میگشت. چون سه روز بگذشت امیر فرمود تا او را بطارم نزدیک صفّه بنشاندند و امیر نیز مجلس خویش خالی کرد، و بونصر مشکان و بوالحسن عقیلی و عبدوس در میان پیغام بودند، و آن خالی بداشت تا نماز پیشین {ص۴۷۷} و بسیار سخن رفت در معنی وزارت، تن درنمیداد و گفت بنده غریب است میان این قوم و رسم این خدمت نمیشناسد، وی را همین شاگردی و پایکاری صوابتر – و آن قصه اگر رانده آید دراز گردد – آخر قرار گرفت و وزارت قبول کرد و پیش امیر آوردند و دلگرمی و نواخت از مجلس عالی و لفظ مبارک بیافت و بازگشت بدانکه مواضعه نبیسد برسم و درو شرایط شغل درخواهد. و اسبش هم بکنیت خواستند. و مردمان را چون مقرر شد وزارت او تقرب نمودند و خدمت کردند. و مواضعه نبشت و نزدیک استادم فرستاد و امیر بخط خود جواب نبشت و هر چه خواسته بود و التماس نموده این شرایط اجابت فرمود. و خلعتی سخت فاخر راست کردند و دوشنبه ششم جمادى الأولى خلعت پوشانیدند، کمر هزارگانی بود در آن، و حاجب بلگاتگین بازوی وی گرفت و نزدیک تخت بنشاند. امیر گفت مبارک باد خلعت بر ما و بر خواجه و بر لشکر و بر رعیت. خواجه بر پای خاست و خدمت کرد و عقدی گوهر قیمت پنج هزار دینار پیش امیر بنهاد. امیر یک انگشتری پیروزه نام امیر نبشته برانجا بدست خواجه داد و گفت این انگشتری مملکت است بخواجه دادیم و وی خلیفهٔ ماست، به دلی قوی و نشاطی تمام کار پیش باید گرفت که پس از فرمان ما فرمان وی است در هر کاری که بصلاح دولت و مملکت بازگردد. خواجه گفت بنده فرمانبردار است و آنچه جهد باید کرد و بندگی است بکند تا حق نعمت خداوند شناخته باشد. و زمین بوسه داد و بازگشت. و غلامی از آن وی را خلعت دادند {ص۴۷۸} برسمِ حاجبی و با وی برفت. و چون بخانه فرود آمد همه اولیا و حشم و اعیان حضرت بتهنیت رفتند و بسیار نثار کردند. و زر و سیم و آنچه آورده بودند همه را نسخت کرده پیش امیر فرستاد سخت بسیار. و جداگانه آنچه از خوارزم آورده بود نیز بفرستاد با پسر تاشِ ماهروی. که چون پدر و پسر در جمال نبودند – و تاش در جنگ علی تگین پیش خوارزمشاه کشته شد. و امیر آن همه بپسندید و این پسر تاش را از خاصگان خود کرد که چون او سه چهار تن نبودند در سه چهار هزار غلام. و او را حاسدان و عاشقان خاستند هم از غلامان سرای تا چنان افتاد که شبی هم وثاقی از آنِ وی به آهنگ وی – که بر وی عاشق بودی – نزد وی آمد وی کارد بزد آن غلام کشته شد – نعوذ بالله من قضاء السوء – امیر فرمود که قصاص باید کرد، مهترِ سرای گفت زندگانی خداوند دراز باد، دریغ باشد این چنین رویی زیر خاک کردن. امیر گفت وی را هزار چوب بباید زد و خصی کرد، اگر بمیرد قصاص کرده باشند اگر بزیَد نگریم تا چه کار را شاید. بزیست و به آبِ خود بازآمد در خادمی، هزار بار نیکوتر از آن شد وزیباتر؛ دوات دارِ امیر شد، و عاقبت کارش آن بود که در روزگار امارت عبدالرشید تهمت نهادند که با امیر مردانشاه رضی الله عنه که بقلعت بازداشته بودند موافقتی کرده است و بیعتی بستده است، او و گروهی با این بیچاره کشته شدند و بر دندان پیل نهادند با چند تن از حجّاب و اعیان و سرهنگان و از میدان بیرون آوردند و بینداختند. رحمه الله علیهم اجمعین. {ص۴۷۹} و خواجه احمد بدیوان بنشست و شغل وزارت سخت نیکو پیش گرفت و ترتیبی و نظامی نهاد، که سخت کافی و شایسته و آهسته و ادیب و فاضل و معاملت دان بود و با چندین خصال ستوده مردی تمام. و کارهای نیکو بسیار کرد که مقرر گشت که این محتشم چه تمام مردی بود، گویی این دو بیت درو گفته اند، شعر: اتته الوزاره منقاده الیه تُجرّر أذیالها فلم تکُ تصلحُ الّا له ولم یک یصلح الا لها و با این کفایت دلیر و شجاع و بازَهره، که در روزگار مبارک این پادشاه لشکرها کشید و کارهای بانام کرد. و در همه روزگار وزارت یک دو چیز گرفتند بر وی، و آدمی معصوم نتواند بود، یکی آنکه در ابتدای وزارت یک روز بر مَلَأ خواجگان على و عبدالرّزاق پسران خواجه احمدِ حسن را سخنی چند سرد گفت و اندر آن پدر ایشان را چنان محتشم سبک بر زبان آورد. مردمان، شریف و وضیع، ناپسند شدند؛ و دیگر در آخر وزارت امیر مودود در باب ارتگین که خواهر او را داشت سخنی چند گفت تا این ترک از وی بیازرد و بدگمان شد و این خواجه در سر آن شد، و بیارم این قصّه بجای خود و این سخت نادر است، و اینَ الرجالُ المهذّبون. آدینه دهم جمادی الاولی امیر فرمود تا پسر وزیر، عبدالجبار، {ص۴۸۰} را خلعت پوشانیدند و در حال فرمود که مال ضمان از باکالیجار والی گرگان بباید خواست و دختر او را که عقد نکاح کرده بوده است باید آورد پیش از آنکه از نشابور حرکت باشد. و قرار گرفت که عبدالجبار پسر وزیر را آنجا برسولی فرستاده آید با دانشمندی و خدمتکارانی که رسم است. و گفت امیر که این نخستین خدمت است که فرزند ترا فرموده شد. و استادم بونصر نامه ها و مشافهات نسخت کرد و نبشته آمد و دانشمند بوالحسن قطّان از فحول شاگردان قاضی امام صاعد با عبدالجبار نامزد شد و کافور معمری خادم معتمد محمودی، و مهد راست کردند و خدمتکاران و هدایا چنانکه عادت و رسم است. دوازدهم جمادى الأولى عبدالجبار سوی گرگان از نشابور با این قوم روانه شد. فصل در معنی دنیا فصلی خوانم از دنیای فریبنده بیک دست شکر پاشنده و بدیگر دست زهر کشنده، گروهی را بمحنت آزموده و گروهی را پیراهن نعمت پوشانیده، تا خردمندان را مقرر گردد که دل نهادن بر نعمت دنیا محال است، و متنبی گوید، شعر: و مَن صَحبَ الدّنیا طویلاً تقلَّبت على عینِه حتى یَرى صدقَها کذبا این مجلّد اینجا رسانیدم از تاریخ، پادشاه فرخزاد جان شیرین و گرامی بستانندهٔ جانها داد و سپرد و آب بر وی ریختند و شستند و بر مرکب چوبین بنشست و او از آن چندان باغهای خرم و بناها و کاخهای {ص۴۸۱} جد و پدر و برادر بچهار پنج گز زمین بسنده کرد و خاک بر وی انبار کردند. دقیقی میگوید درین معنی، شعر: دریغا میر بونصرا دریغا که بس شادی ندیدی از جوانی ولیکن رادمردان جهاندار چو گل باشند کوته زندگانی شعر اینَ کِسری کِسرى الملوکِ انوشروان ام این قبلَه سابورُ و بنوالأصفرِ الکِرامِ ملوک الأرضِ لم یبق منهُم مذکورُ و اخو الحَضرِ اذ بناه و اذ دجلهُ تُجبی الیه و الخابورُ لم یَهَبهُ ریبُ المَنونِ فبادَ المُلکُ عنهُ فبابهُ مهجورُ ثمّ صاروا کأنَّهم ورقٌ جفَّ فالوَت به الصّبا و الدّبورُ لأبی الطیب المصعبی جهانا همانا فسوسی وبازی که بر کس نپایی و با کس نسازی چو ماه از نمودن چو خار از پسودن بگاه ربودن چو شاهین و بازی چو زهر از چشیدن چو چنگ از شنیدن چو باد از بزیدن چو الماس گازی {ص۴۸۲} چو عود قماری و چون مشک تبت چو عنبر سرشتهٔ یمان و حجازی بظاهر یکی بیت پر نقش آزر بباطن چو خوک پلید و گرازی یکی را نعیمی یکی را جحیمی یکی را نشیبی یکی را فرازی یکی بوستانی برآگنده نعمت بدین سخت بسته بر آن مهربازی همه آزمایش همه پر نمایش همه پر درایش چو کرک طرازی هم از تست شه مات شطرنج بازان ترا مهره داده بشطرنج بازی چرا زیرکانند بس تنگ روزی چرا ابلهانند بس بی نیازی چرا عمر طاوس و دراج کوته چرا مار و کرکس زید در درازی صد و اند ساله یکی مرد غرچه چرا شصت و سه زیست آن مرد تازی {ص۴۸۳} اگر نه همه کار تو باژگونه چرا آنکه ناکس تر او را نوازی جهانا همانا ازین بی نیازی گنهکار ماییم و تو جای آزی امیر فرخ زاد را رحمه الله علیه مقدر الأعمار و خالق اللیل و النهار العزیزُ الجبار مالک الملوکِ جلَّ جلاله و تقدّست أسماؤه روزگار عمر و مدت پادشاهی این مقدار نهاده بود و دردی بزرگ رسید به دل خاص و عام از گذشته شدن او بجوانی و چندان آثار ستوده و سیرتهای پسندیده و عدلی ظاهر که باقطار عالم رسیده است، شعر: و انّما الناسُ حدیثٌ حسنٌ فکن حدیثاً حسناً لِمَن وعی چون وی گذشته شد خدای عزوجل یادگار خسروان و گزیده ترِ پادشاهان سلطان معظّم ولی النّعم ابوالمظفر ابراهیم ابن ناصر دین الله را در سعادت و فرخی و همایونی بدار الملک رسانید و تخت اسلاف را بنشستن بر آنجا بیاراست، پیرانِ قدیم آثارِ مدروس شدهٔ محمودی و مسعودی بدیدند. همیشه این پادشاه کام روا باد و از ملک و جوانی برخوردار باد. روز دوشنبه نوزدهم صفر سنه احدى و خمسین و اربعمائه که من تاریخ اینجا رسانیده بودم و سلطان معظم ابوالمظفر ابراهیم ابن ناصر دین الله مملکتِ این اقلیم بزرگ را بیاراست زمانه بزبان هرچه فصیح تر بگفت، شعر: {ص۴۸۴} پادشاهی برفت پاک سرشت پادشاهی نشست حورنژاد از برفته همه جهان غمگین وز نشسته همه جهان دلشاد گر چراغی ز پیش ما برداشت باز شمعی بجای آن بنهاد یافت چون شهریار ابراهیم هر که گم کرد شاه فرخ زاد و بزرگیِ این پادشاه یکی آن بود که از ظلمتِ قلعتی آفتابی بدین روشنی که بنوزده درجه رسید جهان را روشن گردانید، دیگر چون بسرای امارت رسید اولیا و حشم و کافّهٔ مردم را بر ترتیب و تقریب و نواخت بر اندازه بداشت چنانکه حالِ سیاست و درجهٔ مُلک آن اقتضا کرد، و در اشارت و سخن گفتن بجهانیان معنی جهانداری نمود و ظاهر گردانید، اول اقامتِ تعزیتِ برادر فرمود و بحقیقت بدانید که این رمه را شبانی آمد که ضرر گرگان و ددگان بیش نبینند، و لشکری که دلهای ایشان بشده بود ببخششِ پادشاهانه همه را زنده و یک دل و یک دست کرد و سخن متظلمان و ممتحَنان شنید و داد بداد؛ چشم بد دور که نوشیروانی دیگر است. و اگر کسی گوید «بزرگا و بارفعتا که کار امارت است، اگر بدست پادشاه کامکار و کاردان محتشم افتد بوجهی بسر برد و از عهدهٔ آن چنان بیرون آید که دین و دنیا او را بدست آید و اگر بدست عاجزی افتد او بر خود در ماند و خلق بر وی»، معاذ الله که خریدهٔ نعمتهایشان باشد {ص۴۸۵} کسی و در پادشاهی ملوک این خاندان سخن ناهموار گوید؛ اما پیران جهاندیده و گرم و سرد روزگار چشیده از سر شفقت و سوز گفتند فلان کاری شایسته کرد و فلان را خطایی بر آن داشت، و از آدم الى یومنا هذا چنین بوده است. و در خبر است: انَّ رجلاً جاء إلى النبیِّ صلّى الله علیه و آله و سلَّم قال له بئس الشیء الأماره، فقال علیه السلام نِعمَ الشیء الاماره ان اخذها بحقّها و حلّها، و اینَ حقُّها و حلُّها؟ سلطان معظم بحق و حل گرفت و آن نمود که پادشاهان محتشم نمایند. و دیگر حدیث: چون کسری پرویز گذشته شد خبر به پیغمبر علیه السلام رسید گفت: من استخلفوا؟ قالوا بنته بوران، قال علیه السلام لن یُصلح قومٌ اسندوا امرهم الى امراه. این دلیلِ بزرگتر است که مردی شهم کافی محتشم باید مُلک را، که چون برین جمله نباشد مرد و زن یکی است. و کعبِ احبار گفته است: مَثَل سلطان و مردمان چون خیمهٔ محکم بیک ستون است برداشته و طنابهای آن باز کشیده و بمیخهای محکم نگاه داشته، خیمهٔ مسلمانی مُلک است و ستون پادشاه و طناب و میخها رعیت، پس چون نگاه کرده آید اصل ستون است و خیمه بدان بپای است، هر گه که او سست شد و بیفتاد نه خیمه ماند و نه طناب و نه میخ. و نوشیروان گفته است: در شهری مقام مکنید که پادشاهی قاهر و قادر و حاکمی عادل و بارانی دائم و طبیبی عالم و آبی روان نباشد، و اگر همه باشد و پادشاه قاهر نباشد این چیزها همه ناچیز گشت، تدور هذه الأمور بالأمیر کدَوَران الکرهِ على القطب، و القطب هو الملک. پادشاهی عادل و مهربان پیدا گشت که همیشه پیدا و پاینده باد. و اگر از نژاد محمود و مسعود پادشاه محتشم و قاهر نشست هیچ عجب نیست، که یعقوب {ص۴۸۶} لیث پسر رویگری بود و بوشجاع عضدالدوله و الدین پسر بوالحسن بویه بود که سرکشیده پیش سامانیان آمد از میان دیلمان و از سرکشی بنفس و همت و تقدیر ایزدی جلَّت عظمته مُلک یافت، آنگه پسرش عضد به همّت و نفس قویتر آمد از پدر و خویشاوندان و آن کرد و آن نمود که در کتاب تاجی بواسحقِ صابی برانده است. و اخبار بومسلم صاحب دعوت عباسیان و طاهر ذوالیمینین و نصر احمد از سامانیان بسیار خوانند. و ایزد جل و علا گفته است و هو اصدق القائلین در شأن طالوت: و زادهُ بسطهً فی العلمِ و الجسم. و هر کجا عنایت آفریدگار جل جلاله آمد همه هنرها و بزرگیها ظاهر کرد و از خاکستر آتشی فروزان کرد. بیهقی