سلطان ولد
مثنوی ولدی
بخش شصت و سوم
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
رجوع کردن بشرح صحبت مولانا و شیخ صلاح الدین قدسنا اللّه بسرهما که نایب و خلیفۀ مولانا بود و یاران از وجود هر دو مدت ده سال مستفید میشدند بی زحمتی و تشویشی چون شیر و شکر بهم آمیخته و در بیان رنجور شدن شیخ صلاح الدین عظم اللّه ذکره بعد ده سال و رنجش دراز کشیدن و از حضرت مولانا قدسنا اللّه بسره درخواست کردنش که مرا دستوری فمرا تا نقل کنم و قبول یافتن التماس او بحضرت مولانا و سه روز بعیادتش نارفتن و معلوم شدن که او را وقت نقل است و نقل فرمودن بصفای تمام و پیوستن بمقصود بی حجابی و پردهای که المؤمنون لایموتون بل ینقلون من دار الی دار شیخ با او چو در دو تن یک جان مست از همدگر شده ده سال جمع یاران بگردشان زده صف همه چون اختران و آن دو چو ماه همه از هر دو مستفید شدند همه را کارو بار چون زر شد همه دانا شدند ناگفته گشت هر یک چو بحر در جوشش حاملان جمله زان نظر محمول دیدههای درونشان شد باز همه ز اکسیرشان شدند چو زر بر فلک چون ملک بپریدند در چنین عیش ودولت و نزهت ناگهان شد صلاح دین رنجور رنج جسمش کشید سخت دراز نور او میفروخت همچون خور تن او میگداخت همچون شمع شیخ چون می نداد دستوری چونکه رنجوریش دراز کشید گفت با شیخ کای شه قادر تا رهم زین عنا شوم آزاد سوی آن بحر جان فزای روم تا روم زین جهات بیرون من کرد از وی قبول و گفت رواست شد روانه بسوی خانۀ خویش چون دو سه روز با عیادت او گشت بر شه صلاح دین روشن شد یقین رفتنم ز دار فنا این که نامد اشارتست که رو زانکه روز کنارشان مرگ است مرگشان را حیات باقی دان نی کنون مرگ را همی بینند بارها مرده اند در دنیا مرگ کلی رهیدن است ازدام مرگ را هر که باهش و رای است رفتن از خانه ای بسوی سرا در جهانی که اصل هستیهاست هر نفس در جهان نو مهمان نی در او خفتن و نه بیداری نی در او صحت و نه رنجوری نی درو شب نه روز نی مه و سال بی بلندی و پستی و چپ و راست زان چنان عالمی که بیحدّاست هیچ دانی چرا شدی محجوب زانکه تن گشته است حایل آن اندکی گشت پردۀ بسیار از دو چشم تو این بزرگ جهان از سر انگشتهای خرد حقیر اینچنین ارض و این بلند سما چه عجب گر تو هم ز اصبع جهل می نبینی جهان بیحد را هستی و جهل چون سرانگشتان آن یمی کاین جهان از او قطره است فهمها تیز نیست بگذر ازین رایت عزم آن جهان افراخت کرد چشمان فراز و رفت بناز تا که از نو جهان جان را باز همچنانکه جهان تن را او صدهزاران عطا دهد آنجا از قدومش ملایک افزایند زانکه برتر ز جمله است بقدر حق ورا کرد شاه در دو سرا دو سرا را چو پادشاه وی است هر طرف کو رود شود معمور کرد از جان جهان تن را ترک اولیا را بود ز مرگ حیات صورة الموت رحمة و حیات ظاهر الموت موصل العشاق موتهم فی هوائه طرب روحهم فی مماتهم یعلو جسمهم فی التراب ان یفنی قفص الجسم حین ما انکسرا کل طیر یطیر فی جهة منزل البعض فی ضیاء العرش منزل البعض عرضه الاعلی والذی فی مقامه اعلی قطب حق نایب است در دو جهان این جهان از برش برد نوعی طعمۀ هر کسی است لایق او آنچه از حق رسد محمد را نگر از مور تا سلیمان تو میبرد زو توانگر و درویش شیخ فرمود در جنازۀ من سوی گورم برید رقص کنان تا بدانند کاولیای خدا مرگشان عیش و عشرت و سور است اینچنین مرگ باسماع خوش است عرضهای جهان مجاز دل اند همه از جان و دل وصیت را همه شهر آمدند جامه دران همه خایان دو دست از حسرت همه گویان بدیم از او غافل هر کسی نوحه لایق سوزش جسم پاک ورا چو اندر خاک بود آسوده و خوش و شادان داشته بی خمار هجروصال آن دو چون بحر و باقیان چون کف همه چون بندگان و آن دو چو شاه قفلها باز بی کلید شدند همه را قطرهها چو گوهر شد همه را گشت در جان سفته راهها شد بریده بی کوشش گشته و بندها شده محلول جانهای چو جغدشان شد باز یافت هر یک بجای پای دوپر همه آن ماه را عیان دیدند در چنین جاه و ملک و زینت گشت از صحبت بدن مهجور دمبدم نیست میشد او ز گداز بر سر طالبان سعد اختر گشت روشن ز نور او دل جمع که رود شد دراز رنجوری ناله و کربتش بچرخ رسید این لباس وجود را بر در بروم آن طرف خوش و دلشاد سوی آن قصر دلگشای روم تا رهم از چرا و از چون من از سر بالشش سبک برخاست گشت مشغول مرهم آن ریش نامد و کرد رو بحضرت هو گفت جان میشود جدا از تن سوی بیسوی در جهان بقا اهل دین را بشارت است که رو ذوق و شوق و سرارشان مرگ است دمبدمشان صلات باقی دان نی کنون دانه اش همیچینند دیده صد گون حیات در عقبی همه وصل و رسیدن است بکام داند او نقل کردن از جای است از جهان فنا بملک بقا واندر و بی خمار مستیهاست بهر از همدگر در او نقلان نی در او بیهشی نه هشیاری نی در او مستی و نه مخموری ضدّ و ندّ را در او مجال محال بی پس و پیش و بی خلا و ملاست شهرها و قلاع بیعّد است مانده ای دور از چنان محبوب بهر این نیستی تو مایل آن ذره ای آفتاب را ستار دو سر انگشت خرد کرد نهان این جهان بزرگ گشت ستیر فهم کن نیک اگر نئی اعمی تا ابد کور مانی و نا اهل عمر و عیش دراز سر مدرا دور کن پس ببین بچشم عیان وان خوری کاسمان از او ذره است گو که چون رفت شه صلاح الدین سوی ارواح بی فرس بر تاخت ناز نازان بصد هزار اعزاز بدهد حسن و زیب و فر و طراز داده جان و دو چشم بینا او بغنی و فقیر و شاه و گدا هم روانهای پاک آسایند همه چون اختراند و او چون بدر تا که و مه از او برند عطا رونق و زینت و پناه وی است هرکجا پانهد کند پرنور تا شود باغ جان پر از بر و برگ زانکه در مرگ دیده اند نجات هی للروح راحة و نجات و علی العکس مهلک الفساق تحت ظل لوائه طربوا قلبهم فی جواره یجلو روحهم فی سمائۀ یبقی منه جمع الطیور انتشرا کل روح یقیم فی صفة مسکن البعض فی ظلام الفرش مسکن البعض فرشه الادنی هو بالحمد و الثنا اولی هست در ظل او همین و همان وان جهان هم از او خورد نوعی صنعت هر یکی مطابق او کی رسد گو بمن تو هر کدرا همه هستند رزق خوار از او هر یکی روزئی موافق خویش دهل آرید و کوس بادف زن خوش و شادان و مست و دست افشان شاد و خندان روند سوی لقا جایشان خلد عدن پرحوراست چون رفیقش نگار خوب کش است پیش آن جان و دل چو آب و گلاند بشنیدند بی ریا بصفا بجنازه اش بصد هزار افغان همه حیران و مست از حسرت چون بود گل چو رفت از وی دل کرده در هجرت دل افروزش بنهادند رفت پاک به پاک سلطان ولد