ابن یمین
قصیده ها
شمارهٔ ۶٨ - قصیده
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
یا رب این نکهت عنبر ز کجا میآید گر نه از صحن چمن باد صب میآید معتدل گشت هوا وز اثرش عالم پیر خوشتر و تازه تر از عهد صبی میآید گل بصد غنج رخ از غنچه برون میآرد وز طرب بلبل خوشگو بنوا میآید بر درختان چمن بسکه در افشاند سحاب شاخ را بین که چه با برگ و نوا میآید لاله سرخی ز تف آتش خور میگیرد خاک را آب رخ از لطف هوا میآید چون نسیم سمن آید گه شبگیر ز باغ مرغ جانرا بسمنزار هوا میآید دست فراش صبا مسند فیروزه نهاد ز آنک سلطان گل از پرده سرا میآید غنچه بسیار زر ساو ز دل بیرون کرد بهر مرغی که بر او مدح سرا میآید نرگس بی بصر از جا بعصا میخیزد وز سر ار همچو شهان تاج نما میآید ابر بر طفل چمن دایه صفت شیر فشاند لاجرم بین که در او نشو و نما میآید از سر سرو سهی نافه بیفتاد مگر کز چمن باز دم مشک ختا میآید زندگی بی می و معشوق در ایام بهار گر صوابست مرا عین خطا میآید ساقیا در قدح افکن می گلرنگ کزو صورت رأی شه کامروا میآید صاحب اعظم عادل که زآب کرمش در رخ مکرمت وجود روا میآید سرور شرق علاء دول و دین که جهان پیش جود و کرمش خاک بها میآید و آنک رخساره ملک از خط او چون رخ یار از خط سبز بصد حسن و بها میآید عقل را پنجه راد و قلم در بارش راست همچون ید بیضا و عصا میآید ز آنک آدم بزمان جست بر او تقدیمی لاجرم در حقش آیات عصی میآید صاحبا تیغ تو تا قاعده عدل نهاد غرم در بیشه ضیغم بچرا میآید آنچه گوئی نه بر آن منع بود غیر ترا و آنچه سازی نه بر آن چون و چرا میآید تا بزیر قدم همت آن چرخ بلند پست و سر کوفته چون خاک فنا میآید میرود آب رخ خصم تو بر خاک ز رشک شمع جانش بره باد صبا میآید گر چه بر صفحه دنیا ز ستم گرد نشست عدل دین پرورت از بهر جلا میآید مسرع حکم تو چون سر بسر آفاق گرفت زینجهان خصم ترا راه جلا میآید چون همای کرمت سایه بر آفاق فکند باز با کبک خرامان بصفا میآید خاک درگاه تو در دیده ارباب هنر بهتر از مروه و خوشتر ز صفا میآید ابر با اینهمه بخشش که کند فصل بهار با وجود تواش از جود حیا میآید تا بحدی ز تو برابر حیا غالب شد کز مسامش چو عرق آب حیا میآید هر چه خورشید بصد قرن نهد در دل کان با کف راد تو یکروزه فدا میآید هر نهالی که نشاند امل ابن یمین بروی از ابر نثار تو ندا میآید بر دعا ختم کنم مدحت جاه تو از آن که دعای چو توئی سنت ما میآید باد از اقبال تو آباد همه روی زمین تا هوا در وسط آتش و ما میآید ابن یمین