سلطان ولد
مثنوی ولدی
بخش شصتم
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
در بیان موعظه و معرفت گفتن ولد در خدمت شیخ صلاح الدین عظم الله ذکره و فرمودن او که خواهم که تو نمانی تا از تو موعظه و معرفت من گویم که در عالم وحدت دوی نمیگنجد و مثل آوردن تا بدانم یقین کز آن منی تو نئی در میان منم تنها نشنیدی حکایت آن شیخ که چو آمد مرید بر در او گفت او را منم غلام ای شاه در زمان بازگشت بیچاره چونکه یک سال در سفر سرزد بازگفت او که کیست گفت منم سالها بد ز شیخ او محروم باز آمد چو شد ز هجر دو تو گفت او در جواب چون که منم در بر او باز کرد و گفت درا چونکه تو نیستی منم تنها عالم وحدت است منزل ما پس بیا ای که من شدی بر من در عددهای گل کجاست دوی شرح این را اگر بگویم فاش همه میخوار و عشق باره شوند همه چون جان شوند بی سر و پا همه از عشق دوست بگدازند همه صافی شوند چون یم عشق گفتمش چون که نیستم اغیار در حقیقت یقین از آن توام دوستی در میان جنس بود چون ترا سخت دوست میدارم مرده بودم ز تو شدم زنده من مثال تنم تو همچون جان آنچه خواهی تو من همان گویم و چو نقاش و من چو پرکارم گر گلی آرم از تو باشد آن من نیم در میانه جمله توئی نی خدا نیک و بد ز هرچه کند کافران را دهد بسی نعمت هر که این هر دو را نبیند یک کافرش خوان مخوان مسلمانش عاشقی و برون ز ما و منی نیست هرگز دورا در این گنجا فن و علم و کفایت آن شیخ در بزد گفت کیستی تو بگو گفت رو از درم ندادش راه رفت و یک سال بود آواره سال دیگر بیامد و در زد گفت در بر تو باز می نکنم پخته شد گشت آخرش معلوم در بزد گفت کیست گفتش تو از برون حلقۀ دراز چه زنم چون توئی رفت از تو ای بینا خانهام ملک تست ای دانا دو نگنجد درونۀ دل ما چون گلی اندرآ در این گلشن چون شدی گل نماند خار توی میر و خواجه شوند از اوباش همه رخشنده چون ستاره شوند همه از جا روند در بی جا بر بد و نیک کس نپردازند همگان دم زنند از دم عشق شد عیان این مرا که هستم یار چون که از صدق مهربان توام دیو را میل کی بانس بود روز و شب رو سوی تو میآرم تو شهنشاهی و منم بنده تو مثال دلی و من چو زبان هر کجا رانیم ز جان پویم گاه و بیگاه از تو برکارم ور دهم خار هم ز بنده مدان در بد و نیک من نمانده دوئی بیگنه را بچوب قهر زند مؤمنان را فرستد او نقمت نیست او را یقین بود در شک گر بود زنده مرده دان جانش سلطان ولد