سلطان ولد
مثنوی ولدی
بخش پنجاه و هشتم
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
در بیان آنکه سیر و سفر آدمی باید که در خود باشد از حال بحال گردد و اگر جاهل است عالم گردد و اگر غمگین است شادمان گردد و اگر منقبض است منبسط گردد همچون سنگ لعل راه رود معنوی بی حرکت قدم و در تقریر این حدیث مصطفی علیه السلام که من استوی یوماه فهو مغبون همچو سنگ گزین که لعل شود رهرو است آن ولی نهان ز نظر همه دانند کو ز راه دراز عزت از سیر یافت نی ز سکون مصطفی گفت هر کرا بجهان سخت مغبون بود در این بازار چونکه آن غبن گرددش معلوم دانش هر که گشت روز افزون وانکه اور ا ترقئی نبود چونکه جامد نئی دوان میرو وای بر وی که در خودی ماند نرود خوش ز سو سوی بیسو بر نقوش جهان شود مفتون رفته باشد بخون خون ابله خنک آن کس که در سفر باشد هر دم از عشق درس نو خواند جان او دائماً بود در سیر سفر از خویش کن نه از خانه گر شدی طالب چنان مطلوب می عشقش بنوش بی لب و کام چون نمانی تو ماند او تنها تا بدانی که تو بهانه بدی چشم بندی است ورنه کو دیگر چشم صورت بود یقین احول تا که نور خدا مدد نکند با خودی کس ندید روی ورا بحر بودی چو قطرهای اکنون تادگر بار عین بحر شوی رو فنا شو ز ضد و ند و عدد چون نمانی تو آنگهی مانی غورگی چون رود شود انگور تا نشد هضم در تنت آن نان تو تیا در بصر چو رفت و نماند چون جماد از فنا چنین گردد جان که زنده است کن ز عقل قیاس بنهند آن طرف که جائی نیست در خودی خود او نهفته رود آخر کار چون شود جوهر آمد و یافت این چنین اعزاز گر گزیدی سکون شدی مغبون گذرد هر دو روز او یکسان عاقبت ناله ها کند بازار دست خاید ز غصه آن محروم عاقبت کار او شود موزون لاجرم جز سوی سفر نرود بسوی عالم روان میرو نشود نیک و در بدی ماند در جهان عدم نیارد رو نرود او ز حبس تن بیرون جان خود را فکنده در این چه از بد و نیک در گذر باشد خویشتن را ز کهنه برهاند پرزنان در هوای عشق چو طیر تا شود جان قرین جانانه ور زجانی محب آن محبوب تا که گردی ز هست نیست تمام پیش آن مهر محو شو چو سها همه او بود تو فسانه بدی بنما تو بغیر او دیگر نور یزدان برد ز دیده سبل جان نظر باز در احد نکند خود تو اوست زین خودی بدرآ باز گرد از برون ببحر درون محو آن ذات و لطف و قهر شوی تا کند وصف خود خدای احد جان باقی بجوی در فانی چونکه ظلمت برفت آید نور کی شد آن زندگی محض چو جان نور دیده شد و سواد بخواند شود او نور و راه بین گردد در فنا تا از او چه نوع اساس در چنان ارض کش سمائی نیست سلطان ولد