سلطان ولد
مثنوی ولدی
بخش پنجاه دوم
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
در بیان آنکه چون مولانا و شیخ صلاح الدین قدسنا اللّه بسرهما العزیز از مریدان منکر روی گردانیدند و ایشان زیان های آن را در خود مشاهده کردند و دیدند که کلی محروم خواهند شدن بردر ایشان بفغان آمدند و توبه و استغفار پیش آوردند گفته از صدق ما غلامانیم عاشقانیم سوی دوست رویم لابه ها کرده زین نسق شب و روز گریۀ زارشان چو رفت از حد اشک چشمانشان چو جیحون شد چونکه دشمن بجانشان نگریست سنگ چون موم شد ز آتششان چون شنیدند هر دو زاری را در گشادند و راهشان دادند توبه هاشان قبول شد آن دم باز خوش پر و بال بگشادند باز از نو جهان جان دیدند حکمت از سینه شان بجوش آمد همه ظلمت بدند نور شدند خار انکارشان شده گلشن همه گشتند صافی و چالاک همه را گشت چشمها بینا باز مقبول آن دو شاه شدند سر آن رشته را که گم شده بود بندۀ شه صلاح دین گشتند شیخ شد باز از همه خشنود دادشان از کرم عطائی نو عمرده روزشان هزاران شد کفرشان را ز لطف کردایمان جانشان از بلای هجر رهید درد از درد دوست صاف شود کیمیا هر کسی نداند ساخت کیمیا چیست سر فدا کردن کیمیا دان که کشتن نفس است کیمیا مردن است چون مردی مرده شو زیر پای مرد خدا نظرش هست کیمیای جلال سوی بیسوی کم سواری تاخت هر که سر باخت او شود سرور سر بی سر سزای افسار است شاه خود را بعشق جویانیم آن اوئیم پس برکه رویم با دو چشم پر آب از سرسوز بانگ و افغانشان گذشت از عدّ جانهاشان ز هجر پر خون شد کرد رحمت بر آن گروه و گریست بلکه بگداخت شد چو آب روان ساز کردند چنگ یاری را قفل های ببسته بگشادند شاد گشتند و رفت از ایشان غم باز از نو ز مادران زادند خویش را بی جسد روان دیدند عوض جهل عقل و هوش آمد همه ماتم بدند سور شدند شب تاریکشان چو مه روشن چون ملک رفته جمله بر افلاک همه عالم شدند بر اسما باز ایمن در آن پناه شدند یافتند و زیانشان شد سود باز عشق ورا رهین گشتند باز از نو گناهشان بخشود از رخ خوب خود لقائی نو بلکه خود بیشمار و پایان شد جان جمله رسید در جانان باز هر عاشقی بوصل رسید مس دون زرکی از گزاف شود علم عشق کم کسی افراخت دائماً رو بمرگ آوردن هرکه کشتش ز حبس هستی رست صاف نوشی شراب بی دردی تا شوی زنده وروی بالا مس تو زر شود از او در حال در ره عشق نادری سر باخت زنده باشد همیشه بی پیکر سر بی سر شه و جهاندار است سلطان ولد