بیهقی
تاریخ بیهقی | دفتر هفتم
ذكر السّيل
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
روز شنبه نهم ماه رجب میانِ دو نماز بارانکی خُردخُرد می بارید چنانکه زمین تَرگونه می کرد. و گروهی از گله داران در میانِ رودِ غزنین فرود آمده بودند و گاوان بدانجا بداشته. هر چند گفتند از آنجا برخیزید که مُحال بوَد بر گذر سیل بودن فرمان نمی بردند، تا باران قوی تر شد کاهل وار برخاستند و خویشتن را بپای آن دیوارها افکندند که به محلّتِ دیهِ آهنگران پیوسته است و نهفتی جستند. و هم خطا بود، و بیارامیدند. و بر آن جانبِ رود که سوی افغان شال است بسیار استرِ سلطانی بسته بودند در میان آن درختان تا آن دیوارهای آسیا، و آخرها کشیده و خرپشته زده و ایمن نشسته، و آن هم خطا بود، که بر راه گذرِ سیل بودند. و پیغامبر ما محمد مصطفی صلی الله علیه و سلم گفته است «نَعوذُ بالله مِن الاخرَسَینِ الأصمَّین» و بدین دو گنگ و دو کَر آب {ص۳۴۱} و آتش را خواسته است. و این پلِ بامیان در آن روزگار بر این جمله نبود، پلی بود قوی بستونهای قوی برداشته و پشت آن دو رسته دکان برابر یکدیگر چنانکه اکنون است. و چون از سیل تباه شد عبویهٔ بازرگان آن مردِ پارسایِ با خیر رحمه الله علیه چنین پلی برآورد یک طاق بدین نیکویی و زیبایی و اثر نیکو ماند؛ و از مردم چنین چیزها یادگار مانَد. و نماز دیگر را پل آنچنان شد که بر آن جمله یاد نداشتند و بداشت تا از پسِ نماز خفتن بدیری و پاسی از شب گذشته سیلی دررسید که اقرار دادند پیرانِ کهن که بر آن جمله یادندارند. و درخت بسیار از بیخ بکنده می آورد و مغافصه دررسید. گله داران بجستند و جان را گرفتند و همچنان استرداران، و سیل گاوان و استران را درربود و به پل رسید و گذر تنگ، چون ممکن شدی که آن چندان زغار و درخت و چهارپای بیکبار بتوانستی {ص۳۴۲} گذشت؟ طاقهای پل را بگرفت چنانکه آب را گذر نبود و ببام افتاد، مددِ سیل پیوسته چون لشکرِ شفته می دررسید، و آب از فراز رودخانه آهنگِ بالا داد و در بازارها افتاد چنانکه بصرّافان رسید و بسیار زیان کرد؛ و بزرگتر هنر آن بود که پل را با دکانها از جای بکند و آب راه یافت. اما بسیار کاروانسرای که بر رستهٔ وی بود ویران کرد و بازارها همه ناچیز شد و آب تا زیر انبوه زدهٔ قلعت آمد چنانکه در قدیم بود پیش از روزگارِ یعقوب لیث، که این شارستان و قلعت غزنین عمرو برادر یعقوب آبادان کرد، و این حالها استاد محمود ورّاق سخت نیکو شرح داده است در تاریخی که کرده است در سنه خمسین و اربعمائه چندین هزار سال را تا سنه تسع و اربعمائه بیاورده و قلم را بداشته بحکم آنکه من ازین تسع آغاز کردم. و این محمود ثقه و مقبول القول است و در ستایش وی سخن دراز داشتم و تا ده پانزده تالیف نادر وی در هر بابی دیدم، چون خبر بفرزندان وی رسید مرا آواز دادند و گفتند ما که فرزندان وییم همداستان نباشیم که تو سخن پدر ما بیش ازین که گفتی برداری و فرو نهی، ناچار بایستادم. و این سیل بزرگ مردمان را چندان زیان کرد که در حساب هیچ شمارگیر نیاید. و دیگر روز از دو جانبِ رود مردم ایستاده بود بنظاره، {ص۳۴۳} نزدیک نماز پیشین را مدد سیل بگسست، و بچند روز پل نبود و مردمان دشوار از این جانب بدان و از آن جانب بدین می آمدند تا آنگاه که باز پلها راست کردند. و از چند ثقهٔ زاولی شنودم که پس از آنکه سیل بنشست مردمان زر و سیم و جامه تباه شده مییافتند که سیل آنجا افکنده بود، و خدای عز و جل تواند دانست که بگرسنگان چه رسید از نعمت. و امیر از شکار پره بباغ صدهزار بازآمد روز شنبه شانزدهم ماه رجب، و آنجا هفت روز مقام کرد با نشاط و شراب تا از جانور نخجیر دررسید و شکار کرده آمد. پس از آنجا بباغ محمودی آمد. و از ری نامه ها رسیده بود پیش ازین بچند روز که کارها مستقیم است و پسر کاکو و اصحاب اطراف آرامیده و بر عهد ثبات کرده که دستبرد نه بر آن جمله دیده بودند که واجب کردی که خوابی دیدندی، اما اینجا سالاری باید محتشم و کاردان که ولایتِ ری سخت بزرگ است، چنانکه خداوند دیده است، و هر چند که اکنون خللی نیست باشد که افتد، امیر رضی الله عنه خالی کرد با خواجهٔ بزرگ احمدِ حسن و اعیان و ارکانِ دولت، خداوندان شمشیر و قلم، و درین باب رای زدند. امیر گفت «آن ولایت بزرگ و فراخ را دخل بسیار است و بهیچ حال نتوان گذاشت پسِ آنکه گرفته آمده است بشمشیر. و نیستند آن خصمان چنانکه از ایشان باکی است، که اگر بودی که بدان دیار من یک چندی بماندمی تا بغداد گرفته آمدستی، که در همه عراق توان گفت که مردی لشکری چنان که بکار آید {ص۳۴۴} نیست، هستند گروهی کیایی فراخ شلوار، و ما را به ری سالاری باید سخت هشیار و بیدار و کدخدایی. کدام کس شاید این دو شغل را؟» همگنان خاموش می بودند تا خواجه احمد چه گوید. خواجه روی بقوم کرد و گفت: جواب خداوند بدهید. گفتند نیکو آن باشد که خواجهٔ بزرگ ابتدا کند و آنچه باید گفت بگوید تا آنگاه ما نیز بمقدار دانش خویش چیزی بگوئیم. خواجه گفت: زندگانی خداوند دراز باد، ری و جبال ولایتی بزرگ است و با دخلِ فراوان، و بروزگار آل بویه آنجا شاهنشاهان محتشم بودند و کدخدایان چون صاحبْ اسمعیلِ عبّاد و جز وی، چنانکه خوانده آمده است که خزائن آل سامان مستغرق شد در کارِ ری که بوعلی چغانی و پدرش مدتی دراز آنجا میرفتند و ری و جبال را میگرفتند و باز آل بویه ساخته میامدند و ایشان را می تاختند تا آنگاه که چغانی و پسرش در سرِ این کار شدند و برافتادند و سالاریِ خراسان ببوالحسن سیمجور رسید، و او مردی داهی و گربز بود نه شجاع و بادل، در ایستاد و میان سامانیان و آل بویه و فناخسرو مواضعتی نهاد که هر سالی چهار هزار بار هزار درم از ری بنشابور آوردندی تا بلشکر دادی، و صلحی استوار قرار گرفت و شمشیرها در نیام شد، و سی سال آن مواضعت بماند، تا آنگاه که بوالحسن گذشته شد و هم کار سامانیان و هم کار آل بویه تباه گشت و امیر محمود خراسان بگرفت. و پس از آن امیر ماضی در خلوات با من حدیث ری بسیار گفتی که آنجا قصد باید کرد و من گفتمی رای رایِ خداوند است که آن ولایت را خطری نیست و {ص۳۴۵} والی آن زنی است، بخندیدی و گفتی «آن زن اگر مرد بودی ما را لشکر بسیار بایستی داشت بنشابور.» و تا آن زن برنیفتاد وی قصد ری نکرد، و چون کرد و آسان بدست آمد خداوند را آنجا بنشاند، و آن ولایت از ما سخت دور است و سایهٔ خداوند دیگر بود و امروز دیگر باشد. و بنده را خوش تر آن آید که آن نواحی را به پسر کاکو داده آید، که مرد هر چند نیم دشمنی است از وی انصاف توان ستد و بلشکری گران و سالاری آنجا ایستانیدن حاجت نیاید، و با وی مواضعتی نهاده شود مال را که هر سالی می دهد و قضات و صاحب بریدان درگاهِ عالی با وی و نائبان وی باشند در آن نواحی. امیر گفت این اندیشیده ام و نیک است، اما یک عیب بزرگ دارد و آن عیب آن است که وی سپاهان تنها داشت و مجدالدوله و رازیان دائم از وی به رنج و دردِ سر بودند، امروز که ری و قم و قاشان و جمله آن نواحی بدست وی افتد یک دو سال از وی راستی آید پس از آن باد در سر کند و دعوی شاهنشاهی کند و مردم فراز آورده باشد و ناچار حاجت آید که سالاری محتشم باید فرستاد با لشکر گران تا وی را برکنده آید. و آن سپاهان وی را بسنده باشد بخلیفتی ما، و سالار و کدخدایی که امروز فرستیم بر سر و دل وی باشد و ری و جبال ما را باشد و پسر کاکو از بن دندان سر بزیر میدارد. خواجه گفت اندرین رای حق بدست خداوند است، در حق گرکانیان و باکالیجار چه گوید و چه بیند؟ امیر گفت باکالیجار بد نیست، و لکن شغل گرکان و طبرستان به پیچد ، که آن کودک {ص۳۴۶} پسر منوچهر نیامده است چنانکه بیاید، و در سرش همت ملک نیست، و اگر وی از آن ولایت دور مانَد جبال و آن ناحیت تباه شود چنانکه حاجت آید که آنجا سالاری باید فرستاد. خواجه گفت: پس فریضه گشت سالاری محتشم را نامزد کردن؛ و همگان پیش دل و رای خداوندند، چه آن که بر کار و خدمت اند و چه آن که موقوف تا رحمت و عاطفت خداوند ایشان را دریابد. امیر گفت بهیچ حال اعتماد نتوان کرد بر بازداشتگان که هر کسی بگناهی بزرگ موقوف است و اعتماد تازه را نشاید، و این اعیان که بر درگاه اند هر کسی که شغلی دارد چون حاجب بزرگی و سالاری غلامان سرایی و جز آن از شغل خویش دور نتواند شد که خلل افتد، از دیگران باید. خواجه گفت: در علىِ دایه چه گوید، که مردی محتشم و کاری است و در غیبت خداوند چنان خدمتی کرد که پوشیده نیست؛ یا ایاز که سالاری نیک است و در همه کارها با امیر ماضی بوده؟ امیر گفت: على سخت شایسته و بکار آمده است، وی را شغلی بزرگ خواهیم فرمود چنانکه با خواجه گفته آید. ایاز بس بناز و عزیز آمده است، هر چند عطسهٔ پدر ماست از سرای دور نبوده است و گرم و سرد نچشیده است و هیچ تجربت نیفتاده است وی را، مدتی باید که پیش ما باشد بیرون از سرای تا در هر خدمتی گامی زند و وی را آزموده آید آنگاه نگریم و آنچه باید فرمود بفرماییم. خواجه گفت بنده آنچه دانست بازنمود و شک نیست که خداوند بیندیشیده باشد و پرداخته، که رای عالی برتر است از همه. امیر گفت دلم قرار بر تاش فرّاش گرفته است که پدری است و به ری با ما بوده است و آنجا او را حشمتی نهاده بودیم و بر آن بمانده است، اکنون وی برود بعاجل الحال {ص۳۴۷} و بنشابور ماهی دو سه بماند که مهمی است چنانکه با خواجه گفته آید تا آن را تمام کند و پس بسوی ری کشد؛ تا چون ما این زمستان ببلخ رویم کدخدای و صاحب برید و کسان دیگر را که نامزد باید کرد نامزد کنیم تا بروند. خواجه گفت خداوند سخت نیکو اندیشیده است و اختیار کرده، اما قومی مستظهِر باید که رود بمردم و آلت و عُدَّت. امیر گفت «چنین باید، آنچه فرمودنی باشد فرموده آید.» و قوم باز پراگندند. بیهقی