بیهقی
تاریخ بیهقی | دفتر هفتم
ورود امير بغزنين و استقبال مردم]
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
دیگر روز از بلق برداشت و بکشید. و به شجکاو سرهنگ بوعلیِ کوتوال و بوالقاسم علىِ نوکی صاحب برید پیش آمدند که این دو تن را بهمه روزگارها فرمانِ پیش آمدن تا اینجا بودی. و امیر ایشان را بنواخت بر حد هر یکی. و کوتوال چندان خوردنی پاکیزه چنانکه او دانستی آوردن بیاورد که از حد بگذشت، و امیر را سخت خوش آمد و بسیار نیکویی گفت و سوی شهر بازگردانید هر دو را. و مثال داد کوتوال را تا نیک اندیشه دارد و پیادهٔ تمام گمارد از پسِ خلقانی تا کوشک که خوازه بر خوازه بود تا خللی نیفتد. و دیگر روز، الخمیس الثامن من جمادی الاخرى سنه اثنتین و عشرین و اربعمائه، امیر سوی حضرتِ دارالملک راند با تعبیه یی سخت نیکو، و مردم شهر غزنین مرد و زن و کودک برجوشیده و بیرون آمده. و بر خلقانی چندان قبه های باتکلّف زده بودند که پیران می گفتند بر آن جمله یاد ندارند. و نثارها کردند از اندازه گذشته. و زحمتی بود چنانکه {ص۳۳۴} سخت رنج می رسید بر آن خوازها گذشتن، و بسیار مردم بجانب خشک رود و دشت شابهار رفتند. و امیر نزدیک نماز پیشین بکوشک معمور رسید و بسعادت و همایونی فرود آمد. و عمّه حرّه ختّلی رضی الله عنها بر عادت سال گذشته که امیر محمود را ساختی بسیار خوردنیِ باتکلّف ساخته بود بفرستاد و امیر را از آن سخت خوش آمد. و نماز دیگر آن روز بار نداد و در شب خالی کردند و همه سرایها و حرّات بزرگان بدیدار او آمدند. و این روز و این شب در شهر چندان شادی و طرب و گشتن و شراب خوردن و مهمان رفتن و خواندن بود که کسی یاد نداشت. و دیگر روز بار داد و در صفّه دولت نشسته بود بر تختِ پدر و جدّ رحمه الله علیهما. و مردم شهر آمدن گرفت فوج فوج، و نثارهای بافراط کردند اولیا و حشم و لشکریان و شهریان، که بحقیقت بر تخت مُلک این روز نشسته بود سلطانِ بزرگ. و شاعران شعرهای بسیار خواندند، چنانکه در دواوین پیداست و اینجا از آن چیزی نیاوردم که دراز شدی، تا نماز پیشین انبوهی بودی، پس برخاست امیر در سرای فرود رفت و نشاط شراب کرد بی ندیمان. و نمازِ دیگر بار نداد و دیگر روز هم بار نداد و برنشست و بر جانبِ {ص۳۳۵} سِپست زار بباغ فیروزی رفت و تربت پدر را رضی الله عنه زیارت کرد و بگریست و آن قوم را که بر سر تربت بودند بیست هزار درم فرمود. و دانشمند نبیه و حاکمِ لشکر را، نصر بن خلف، گفت «مردمِ انبوه بر کار باید کرد تا بزودی این رِباط که فرموده است بر آورده آید، و از اوقاف این تربت نیک اندیشه باید داشت تا بطُرُق و سُبُل رسد. و پدرم این باغ را دوست داشت از آن فرمود وی را اینجا نهادن، و ما حرمتِ بزرگ او را این بقعت بر خود حرام کردیم که جز بزیارت اینجا نیاییم. سبزیها و دیگر چیزها که تره را شایست همه را بر باید کند و همداستان نباید بود که هیچ کس بتماشا آید اینجا» گفتند فرمان برداریم. و حاضران بسیار دعا کردند و از باغ بیرون آمد و راه صحرا گرفت و اولیا و حشم و بزرگان همراه وی، بافغان شال در آمد و بتربت امیر عادل سبکتگین رضی الله عنه فرود آمد و زیارت کرد و مردم تربت را ده هزار درم فرمود. و از آنجا بکوشک دولت باز آمد. و اعیان بدیوانها بنشستند دیگر روز [و] کارها راندن گرفتند. روز سه شنبه بیستم جمادى الأخرى بباغ محمودی رفت و نشاط شراب کرد و خوشش آمد و فرمود که: «بنه ها و دیوانها آنجا باید آورد.» و سراییان بجمله آنجا آمدند و غلامان و حرم و دیوانهای وزارت و عرض و رسالت و وکالت، و بزرگان و اعیان بنشستند و کارها بر قرار می رفت و مردمِ لشکری و رعیّت و بزرگان و اعیان همه شادکام و دلها برین خداوندِ {ص۳۳۶} محتشم بسته. و وی نیز بر سیرتِ نیکو و پسندیده می رفت، اگر بر آن جمله بماندی هیچ خللی راه نیافتی، اما بیرونِ خواجهٔ بزرگ احمدِ حسن وزیرانِ نهانی بودند که صلاح نگاه نتوانستند داشت و از بهر طمعِ خود را کارها پیوستند که دلِ پادشاهان خاصّه که جوان باشند و کامران آنرا خواهان گردند. و نخست که همه دلها را سرد کردند برین پادشاه آن بود که بوسهل زوزنی و دیگران تدبیر کردند در نهان که مالِ بیعتی و صلتها که برادرت امیر محمد داده است باز باید ستد که افسوس و غبن است کاری ناافتاده را افزون هفتاد و هشتاد بار هزار هزار درم بترکان و تازیکان و اصنافِ لشکر بگذاشتن. و این حدیث را در دل پادشاه شیرین کردند و گفتند «این پدریان به روی و ریایِ خود نخواهند که این مالْ خداوند باز خواهد که ایشان آلوده اند و مال ستده اند دانند که باز باید داد و ناخوششان آید. صواب آن است که از خازنان نسختی خواسته آید بخرجها که کرده اند و آنرا بدیوان عرض فرستاده شود و من که بوسهلم لشکر را بر یکدیگر تسبیب کنم و براتها بنویسند تا این مال مستغرق شود و بیستگانی نباید داد یک سال تا مالی بخزانه باز رسد از لشکر و تازیکان که چهل سال است تا مال می نهند و همگان بِنَوااند، و چه کار کرده اند که مالی بدین بزرگی پسِ ایشان یله باید کرد؟» امیر گفت نیک آمد. و با خواجهٔ بزرگ خالی کرد و درین باب سخن گفت. خواجه جواب داد که: فرمان خداوند راست به هر چه فرماید، اما اندرین کار نیکو بیندیشیده است؟ گفت اندیشیده ام و صواب آن است، و مالی بزرگ است. گفت: تا بنده نیز بیندیشد، آنگاه {ص۳۳۷} آنچه او را فراز آید باز نماید، که بر بدیهت راست نیاید، آنگاه آنچه رای عالی بیند بفرماید. امیر گفت نیک آمد. و بازگشت و آن روز و آن شب اندیشه را بدین کار گماشت و سخت تاریک نمود وی را، که نه از آن بزرگان و زیرکان و داهیانِ روزگاردیدگان بود که چنین چیزها بر خاطر روشنِ وی پوشیده مانَد. دیگر روز چون امیر بار داد و قوم بازگشت امیر خواجه را گفت: در آن حدیثِ دینه چه دیده است؟ گفت بطارم روم و پیغام دهم. گفت نیک آمد. خواجه بطارم آمد و خواجه بونصر را بخواند و خالی کرد و گفت خبر داری که چه ساخته اند؟ گفت ندارم. گفت خداوند سلطان را برین حریص کرده اند که آنچه برادرش داده است بصلت لشکر را و احرار و شعرا را تا بوقی و دبدبه زن را و مسخره را باید ستد. و خداوند با من درین باب سخن گفته است، و سخت ناپسند آمده است مرا این حدیث، و در حال چیزی بیشتر نگفتم که امیر را سخت حریص دیدم در بازستدن مال، گفتم بیندیشم. و دی و دوش درین بودم و هر چند نظر انداختم صواب نمی بینم این حدیث کردن که زشت نامی یی بزرگ حاصل آید. و ازین مال بسیار بشکند که ممکن نگردد که باز توان ستد. تو چه گویی درین باب؟ بونصر گفت: «خواجهٔ بزرگ مهتر و استاد همه بندگان است و آنچه وی دید صواب جز آن نباشد و من این گویم که وی گفته است، که کس نکرده است و نشنوده است در هیچ روزگار که این کرده اند. از ملوکِ {ص۳۳۸} عجم که از ما دورتر است خبری نداریم، باری در اسلام خوانده نیامده است که خلفا و امیران خراسان و عراق مالِ صلاتِ بیعتی باز خواستند. اما امروز چنین گفتارها بهیچ حال سود نخواهد داشت. من که بونصرم باری هر چه امیر محمد مرا بخشیده است، از زر و سیم و جامهٔ نابریده و قباها و دستارها و جز آن همه مُعَد دارم. که حقّا که ازین روزگار بیندیشیده ام، و هم امروز بخزانه بازفرستم پیش از آنکه تسبیب کنند و آب بشود، که سخن گفتن در چنین ابواب فایده نخواهد داشت. و از آنِ من آسان است، که بر جای دارم و اگر ندارمی تاوان توانمی داد. و از آنِ یکسواره و خُرده مردم بتر، که بسیار گفتار و دردِ سر باشد. و ندانم تا کار کجا بازایستد که این مَلِکِ رحیم و حلیم و شرمگین را بدو باز نخواهند گذاشت چنانکه به رویِ کار دیده آمد، و این همه قاعده ها بگردد، و تا عاقبت چون باشد.» خواجهٔ بزرگ گفت: بباید رفت و از من درین باب پیامی سخت گفت جزم و بی محابا به درد. تا فردا روز که این زشتی بیفتد و باشد که پشیمان شود من از گردنِ خود بیرون کرده باشم و نتواند گفت که کسی نبود که زشتیِ این حال بگفتی. بونصر برفت و پیغام سخت محکم و جزم بداد و سود نداشت، که وزراء السوء کار را استوار کرده بودند؛ و جواب امیر آن بود که خواجه نیکو می گوید، تا اندیشه کنیم و آنچه رای واجب کند بفرماییم. بونصر بطارم بازآمد و آنچه گفته بود شرح کرد و گفت: {ص۳۳۹} سود نخواهد داشت. خواجه بدیوان رفت. و استادم بونصر چون بخانه باز رفت معتمدی را بنزدیک خازنان فرستاد پوشیده و درخواست تا آنچه بروزگار مُلک و ولایتِ امیر محمد او را داده بودند از زر و سیم و جامه و قباها و اصناف نعمت نسختی کنند بفرستند. و بکردند و بفرستادند. و وی جملهٔ آنرا بداد و در حال بخزانه فرستادند و خط خازنان بازستد بر آن نسخت حجّت را. و این خبر بامیر بردند پسندیده آمد، که بوسهل زوزنی و دیگران گفته بودند که از آنِ همگان همچنین باشد. و در آن دو سه روز بومنصور مستوفی را و خازنان و مشرفان و دبیران خزانه را بنشاندند و نسخت صِلات و خلعتها که در نوبت پادشاهی برادرش امیر محمد بداده بودند اعیان و ارکانِ دولت و حشم و هر گونه مردم را، بکردند، مالی سخت بی منتها و عظیم بود و امیر آن را بدید و به بوسهل زوزنی داد و گفت ما بشکارِ پره خواهیم رفت و روزی بیست کار گیرد، چون ما حرکت کردیم بگو تا براتها بنویسند این گروه را بر آن گروه و آن را برین تا مالها مقاصات شود و آنچه بخزانه باید آورد بیارند. گفت چنین کنم. و این روز آدینه غرّهٔ ماه رجب این سال پس از نماز سویِ پره رفت بشکار با عُدّتی و آلتی تمام. و خواجهٔ بزرگ و عارض و صاحب دیوان رسالت بغزنین ماندند. و پس از رفتنِ وی براتها روان شد و گفت و گوی بخاست از حد گذشته، و چندان زشت نامی افتاد که دشوار شرح توان کرد. و هر کس که پیشِ خواجهٔ بزرگ رفت و بنالید جواب آن بود که کار سلطان و عارض است، مرا درین باب سخنی نیست. و هر کس از ندما و حشم و جز {ص۳۴۰} ایشان که با امیر سخنی گفتی جواب دادی که: «کار خواجه و عارض است» و چنان نمودی که البته خود نداند که این حال چیست. و عُنفها و تشدیدها رفت و آخر بسیار مال شکست و بیکبار دلها سرد گشت و آن میلها و هواخواهیها که دیده آمده بود بنشست و بوسهل در زبان مردمان افتاد و از وی دیدند همه، هر چند که یاران داشت درین باب نام ایشان برنیامد و وی بدنام گشت و پشیمان شد و سود نداشت. و در امثالِ این است که قَدِّر ثُمَّ اقْطَع، او نخست ببرید و اندازه نگرفت پس بدوخت تا موزه و قبا تنگ و بی اندام آمد. بیهقی