بیهقی
تاریخ بیهقی | دفتر هفتم
ذکر قصه هذا الغلام طغرل العضدی
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
این غلامی بود که از میان هزار غلام چُنو بیرون نیاید بدیدار و قد و رنگ و ظرافت و لَباقت. و او را از ترکستان خاتونِ ارسلان فرستاده بود بنام امیر محمود. و این خاتون عادت داشت که هرسالی امیر محمود را غلامی نادر و کنیزکی دوشیزهٔ خیاره فرستادی بر سبیل هدیه؛ و امیر وی را دستارهای قصب و شارِ باریک و مروارید و دیبای رومی فرستادی. امیر این طغرل را بپسندید و در جملهٔ هفت و هشت غلام که ساقیان او بودند پس از ایاز بداشت. و سالی دو برآمد، یک روز چنان افتاد که امیر بباغ فیروزی شراب میخورد بر گل، و چندان گلِ صدبرگ ریخته {ص۳۳۰} بودند که حد و اندازه نبود، و این ساقیانِ ماه رویانِ عالم بنوبت دوگان دوگان میآمدند. این طغرل درآمد قبای لعل پوشیده، و یار وی قبای فیروزه داشت، و بساقیگری مشغول شدند هردو ماهروی. طغرل شرابی رنگین بدست بایستاد، و امیر یوسف را شراب دریافته بود چشمش بر وی بماند و عاشق شد، و هر چند کوشید و خویشتن را فراهم کرد چشم از وی برنتوانست داشت. و امیر محمود دزدیده می نگریست و شیفتگی و بیهوشی برادرش میدید و تغافلی میزد، تا آنکه ساعتی بگذشت پس گفت: ای برادر تو از پدر کودک ماندی و گفته بود پدر بوقت مرگ عبدالله دبیر را که «مقرَّر است که محمود ملک غزنین نگه دارد که اسمعیل مرد آن نیست. محمود را از پیغام من بگوی که مرا دل بیوسف مشغول است، وی را بتو سپردم؛ باید که وی را بخویِ خویش برآری و چون فرزندان خویش عزیز داری.» و ما تا این غایت دانی که براستای تو چند نیکویی فرموده ایم؛ و پنداشتیم که باادب برآمده ای. و نیستی چنانکه ما پنداشته ایم. در مجلس شراب در غلامان ما چرا نگاه میکنی؟ تورا خوش آید که هیچ کس در مجلس شراب در غلامان تو نگرد؟ و چشمت از دیرباز برین طغرل بمانده است، و اگر حرمت روان پدرم نبودی ترا مالشی سخت تمام برسیدی. این یک بار عفو کردم و این غلام را بتو بخشیدم که ما را چنو بسیار است؛ هوشیار باش تا بار دیگر چنین سهو نیفتد، که با محمود چنین بازیها بِنَرود.» یوسف متحیر گشت و برپای خاست و زمین بوسه داد و گفت: توبه کردم و نیز چنین خطا نیفتد، امیر گفت «بنشین»، {ص۳۳۱} بنشست، و آن حدیث فرا برید و نشاط شراب بالا گرفت، و یوسف را شراب دریافت بازگشت. امیر محمود خادمی خاص را که او را صافی می گفتند و چنین غلامان بدست او بودند آواز داد و گفت طغرل را نزدیک برادرم فرست. بفرستادندش و یوسف بسیار شادی کرد و بسیار چیز بخشید خادمان را و بسیار صدقه داد. و این غلام را برکشید و حاجب او شد و عزیزتر از فرزندان داشت، و چون شبِ سیاه بروزِ سپیدش تاختن آورد و آفتاب را کسوفی افتاد از خاندانی بانام زن خواست و در عقدِ نکاح و عُرسِ وی تکلّفهای بی محل نمود چنانکه گروهی از خردمندان پسند نداشتند. و جزا و مکافات آن مهتر آن آمد که باز نمودم. پس از گذشتن خداوندش چون درجه گونه یی یافت و نواختی از سلطان مسعود، اما ممقوت شد هم نزدیکِ وی و هم نزدیک بیشتر از مردمان و ادبار در وی پیچید و گذشته شد بجوانی روزگارش در ناکامی، و عاقبت کفران نعمت همین است. ایزد عز ذکره ما را و همه مسلمانان را در عصمت خویش نگاه داراد و توفیق اصلح دهاد تا بشکر نعمت های وی و بندگان وی که منعمان باشند رسیده آید، بمنّه و سعهِ رحمته. و پس از گذشته شدن امیر یوسف رحمه الله علیه خدمتکاران وی پراکنده شدند. و بوسهلِ لکشن کدخدایش را کشاکشها افتاد و مصادره ها داد، و مرد سخت فاضل و بخرد بود و خویشتن دار، و آخرش آن آمد که عملِ بُست بدو دادند – که مرد از بُست بود – و در آن شغل فرمان یافت. و خواجه اسمعیل رنجهای بسیار کشید و فراوان گرم و سرد چشید و {ص۳۳۲} حق این خاندان نگاه داشت و کار فرزندان این امیر در بر گرفت و خود را در ابواب ایشان داشت و افتاد و خاست، و در روزگارِ امیر مودود رحمه الله علیه معروفتر گشت و در شغلهای خاصه ترِ این پادشاه شروع کرد و کفایتها و امانتها نمود تا لاجرم وجیه گشت چنانکه امروز در روزگار همایون سلطان معظم ابوشجاع فرخزاد ابن ناصر دین الله شغل وکالت و ضیاعِ خاص و بسیار کار بدو مفوّض است. و مدتی دراز این شغلها براند چنانکه عیبی بدو باز نگشت. و آموی چون برویِ کار در دید دُمِ عافیت گرفت و پس از یوسف دست از خدمت مخلوق بکشید و محراب و نماز و قرآن و پارسایی اختیار کرد و برین بمانده است، و چند بار خواستند پادشاهان این خاندان رضی الله عنهم که او شغلی کند و کرد یک چندی سالاریِ غازیان غزنین سلّمهم الله، و در آن سخت زیبا بود. و آخر شفیعان انگیخت تا از آن بجست. و بچند دفعت خواستند تا برسولیها برود حیلت کرد تا از وی درگذشت، و سنه تسع و اربعین و اربعمائه درپیچیدندش تا اشرافِ اوقافِ غزنین بستاند و از آن خواستند تا رونقی تمام گیرد، و حیلتها کرد تا این حدیث فرابرید. و تمام مردی باشد که چنین تواند کرد و گردن حرص و آز بتواند شکست. و هر بنده یی که جانب ایزد عز ذکره نگاه دارد وی جلَّت عظمته آن بنده را ضایع {ص۳۳۳} نماند، و بوالقاسم حکیمک که ندیم امیر یوسف بود، مردی ممتع و بکار آمده، هم خدمت کسی نکرد و کریم بود، عهد نگاه داشت. و امروز این دوتن بر جای اند اینجا بغزین و دوستانند، چه چاره داشتم که دوستی همگان بجا نیاوردمی، که این از رسم تاریخ دور نیست. و چون این قصه بجای آوردم اینک رفتم بسر تاریخ سلطان مسعود رضی الله عنه پس از فرو گرفتن امیر یوسف و فرستادن او سوی قلعت سگاوند. بیهقی