بیهقی
تاریخ بیهقی | دفتر هفتم
ذکر القبض على الامیر ابی یعقوب یوسف ابن ناصر الدین ابی منصور سبکتکین العادل رحمه الله علیهم
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
و فروگرفتن این امیر بدین بلق بود. و این حدیث را قصه و تفصیلی است، ناچار بباید نبشت تا کار را تمام بدانسته آید. امیریوسف مردی بود سخت بی غائله و دُمِ هیچ فساد و فتنه نگرفتی. و در روزگار برادرش سلطان محمود رحمه الله علیه خود بخدمت کردنِ روزی دوبار چنان مشغول بود که بهیچ کار نرسیدی. و در میانه چون از خدمت فارغ شدی به لهو و نشاط و شرابِ خویش مشغول بودی؛ و در چنین احوال و جوانی و نیرو و نعمت و خواستهٔ بی رنج پیداست که چند تجربت او را حاصل شود. و چون امیر محمود گذشته شد و پیلبان از سرِ پیل دور شد امیر محمد بغزنین آمد و بر تخت ملک بنشست عمَّش را امیر یوسف سپاه سالاری داد و رفت آن کارها چنانکه رفت و بیاورده ام پیش ازین. {ص۳۲۳} مدت آن پادشاهی راست شدن و سپاه سالاری کردن خود اندک مایه روزگار بوده است که در آن مدت وی را چند بیداری تواند بود. و آنگاه چنان کاری برفت در نشاندن امیر محمد بقلعت کوهتیز به تگیناباد، و هر چند بر هوای پادشاهی بزرگ کردند و تقربی بزرگی داشتند، پادشاهان در وقت چنان تقربها فراستانند و لکن بر چنان کس اعتماد نکنند، که در اخبار یعقوب لیث چنان خواندم که وی قصد نشابور کرد تا محمد بن طاهر بن عبدالله بن طاهر امیر خراسان را فرو گیرد؛ و اعیان روزگار دولت وی به یعقوب تقرب کردند و قاصدان مسرع فرستادند با نامه ها که: «زودتر بباید شتافت که ازین خداوند ما هیچ کار می نیاید جز لهو، تا ثغر خراسان که بزرگ ثغری است بباد نشود.» سه تن از پیران کهن ترِ داناتر سوی یعقوب ننگریستند و بدو هیچ تقرب نکردند و بر در سرای محمد طاهر می بودند، تا آنگاه که یعقوب لیث دررسید و محمد طاهر را ببستند این سه تن را بگرفتند و پیش یعقوب آوردند. یعقوب گفت چرا بمن تقرب نکردید چنانکه یارانتان کردند؟ گفتند تو پادشاهی بزرگی و بزرگتر ازین خواهی شد، اگر جوابی حق بدهیم و خشم نگیری بگوییم. گفت نگیرم، بگویید. گفتند امیر جز از امروز ما را هرگز دیده است؟ گفت ندیدم. گفتند بهیچ وقت ما را با او و او را با ما هیچ مکاتبت و مراسلت بوده است؟ گفت نبوده است. گفتند پس ما مردمانی ایم پیر و کهن و طاهریان را سالهای بسیار خدمت کرده و در دولت ایشان نیکوییها دیده و پایگاهها یافته، روا بودی ما را راه کفران نعمت گرفتن و بمخالفان ایشان تقرب کردن اگر چه گردن بزنند؟ گفتند پس احوال ما این است و ما امروز در دست امیریم و خداوندِ ما برافتاد. با ما آن کند که ایزد {ص۳۲۴} عز اسمه بپسندد و از جوانمردی و بزرگی او سزد. یعقوب گفت بخانه ها بازروید و ایمن باشید که چون شما آزادمردان را نگاه باید داشت و ما را بکار آیید، باید که پیوسته بدرگاه من باشید. ایشان ایمن و شاکر بازگشتند. و یعقوب پس ازین جمله آن قوم را که بدو تقرب کرده بودند فرمود تا فروگرفتند و هر چه داشتند پاک بستدند و براندند، و این سه تن را برکشید و اعتمادها کرد در اسباب ملک. و چنین حکایتها از بهر آن آرم تا طاعنان زود زود زبان فرا این پادشاه بزرگ، مسعود، نکنند و سخن بحق گویند، که طبع پادشاهان و احوال و عادات ایشان نه چون دیگران است و آنچه ایشان بینند کس نتواند دید. و بدین پیوست امیر یوسف را هواداریِ امیر محمد که از بهر نگاهداشتِ دل سلطان محمود را بر آن جانب کشید تا این جانب بیازرد. و دو دختر بود امیر یوسف را یکی بزرگ شده و دررسیده و یکی خرد و درنارسیده، امیر محمود آن رسیده را بامیر محمد داد و عقد نکاح کردند، و این نارسیده را بنام امیر مسعود کرد تا نیازرد و عقد نکاح نکردند. و تکلفی فرمود امیر محمود عروسی را که مانند آن کس یاد نداشت در سرای امیر محمد که برابر میدانِ خُرد است. و چون سرای بیاراستند و کارها راست کردند امیر محمود برنشست و آنجا آمد و امیر محمد را بسیار بنواخت و خلعت شاهانه داد و فراوان چیز بخشید، و بازگشتند و سرای بداماد و حُرّات ماندند. و از قضاءِ آمده عروس را تب گرفت، و نماز خفتن مهد آوردند و رودِ غزنین پر شد از زنان محتشمان و بسیار شمع و مشعله افروخته تا عروس را ببرند بکوشک شاه، بیچارهٔ جهان نادیده {ص۳۲۵} آراسته و در زر و زیور و جواهر نشسته فرمان یافت و آن کار همه تباه شد. و در ساعت خبر یافتند بامیر محمود رسانیدند سخت غمناک گشت و با قضاءِ آمده چه توانست کرد که ایزد عز ذکره ببندگان چنین چیزها از آن نماید تا عجز خویش بدانند. دیگر روز فرمود تا عقد نکاح کردند دیگر دختر را که بنام امیر مسعود بود بنام امیر محمد کردند، و امیر مسعود را سخت غم آمد و لکن روی گفتار نبود. و دختر کودکی سخت خُرد بود، آوردن او بخانه بجای ماندند و روزگار گرفت و حالها بگشت و امیر محمود فرمان یافت و آخر حدیث آن آمد که این دختر به پردهٔ امیر محمد رسید بدان وقت که بغزنین آمد و بر تخت ملک بنشست و چهارده ساله گفتند که بود. آن شب که وی را از محلت ما سرآسیا از سرای پدر بکوشک امارت میبردند، بسیار تکلُّف دیدم از حد گذشته. و پس از نشاندنِ امیر محمد این دختر را نزدیک او فرستادند بقلعت و مدتی ببود آنجا و بازگشت که دلش تنگ شد و امروز اینجا بغزنی است. و امیر مسعود ازین بیازرد که چنین درشتیها دید از عمَّش و قضاء غالب با این یار شد تا یوسف از گاه بچاه افتاد، و نعوذ بالله من الإدبار. و چون سلطان مسعود را بهرات کار یکرویه شد و مستقیم گشت چنانکه پیش ازین بیاورده ام ، حاجب یارق تُغمش جامه دار را بمکران فرستاد با لشکری انبوه تا مکران صافی کند و بوالعسکر را آنجا بنشاند، امیر یوسف را با ده سرهنگ و فوجی لشکر بقصدار فرستاد تا پشت جامه دار باشد و کار مکران زود قرار گیرد و این بهانه بود چنانکه خواست که یوسف یک چند از چشم وی و چشم لشکر دور مانَد و بقصدار چون شهربندی باشد و آن سرهنگان بر وی موکَّل. و در نهان حاجبش را طغرل که وی را عزیزتر از فرزندان داشتی بفریفتند بفرمان سلطان و تعبیه ها کردند {ص۳۲۶} تا بر وی مُشرِف باشد و هر چه رود می بازنماید تا ثمرات این خدمت بیاید بپایگاهی بزرگ که یابد. و این ترک ابله این چربک بخورد و ندانست که کفران نعمت شوم باشد و قاصدان از قصدار بر کار کرد و می فرستاد سوی بلخ و غثّ و سمین می بازنمود عبدوس را پنهان، و آن را بسلطان می رسانیدند. و یوسف چه دانست که دل و جگر و معشوقش بر وی مشرف اند؟ بهر وقتی، و بیشتر در شراب، می ژگید و سخنان فراختر می گفت که «این چه بود که همگان بر خویش کردیم که همه پسِ یکدیگر خواهیم شد و ناچار چنین باید که باشد، که بدعهدی و بی وفایی کردیم، تا کار کجا رسد.» و این همه می نبشتند و بر آن زیادتها میکردند تا دل سلطان گران تر می گشت. و تا بدان جایگاه طغرل بازنمود که گفت: «می سازد یوسف که خویشتن را بترکستان افگند و با خانیان مکاتبت کردن گرفته [است].» و سلطان در نهان نامه ها می فرمود سوی اعیان که موکلان او بودند که «نیک احتیاط باید کرد در نگاهداشت یوسف تا سوی غزنین آید. چون ما از بلخ قصد غزنی کردیم وی را بخوانیم و اگر خواهد که بجانب دیگر رود نباید گذاشت و باید بست و بسته پیش ما آورد. و اگر راست بسوی بُست و غزنین آمد البته نباید که بر چیزی از آنچه فرمودیم واقف گردد.» و آن اعیان فرمان نگاه داشتند و آنچه از احتیاط واجب کرد بجای می آوردند. و ما ببلخ بودیم، بچند دفعت مجمِّزان رسیدند از قُصدار، سه و چهار {ص۳۲۷} و پنج، و نامه های یوسف آوردند و ترنج و انار و نیشکر نیکو، و بندگیها نموده و احوال مکران و قصدار شرح کرده. و امیر جوابهای نیکو باز می فرمود و مخاطبه این بود که: الأمیر الجلیل العم ابی یعقوب یوسف ابن ناصر الدین، و نوشت که «فلان روز ما از بلخ حرکت خواهیم کرد، و کار مکران قرار گرفت، چنان باید که هم برین تقدیر از قصدار بزودی بروی تا با ما برابر بغزنین رسی، و حقهای وی را بواجبی شناخته آید.» و امیر یوسف برفت از قصدار و بغزنین رسید پیش از سلطان مسعود. چون شنود که موکب سلطان از پروان روی بغزنین دارد، با پسرش سلیمان و این طغرلِ کافرنعمت و غلامی پنجاه بخدمت استقبال آمدند سخت مُخفّ. و امیر پاسی مانده از شب برداشته بود از ستاج و روی به بلق داده، که سرای پرده آنجا زده بودند، و در عماریِ ماده پیل بود و مشعلها افروخته، و حدیث کنان می راندند. نزدیک شهر مشعل پیدا آمد از دور در آن صحرا از جانب غزنی، امیر گفت: «عمَّم یوسف باشد که خوانده ایم که پذیره خواست آمد» و فرمود نقیبی دو را که پذیرهٔ او روند. بتاختند روی بمشعل و رسیدند، و پس بازتاختند و گفتند: زندگانی خداوند دراز باد، امیر یوسف است. پس از یک ساعت در رسید. امیر پیل بداشت و امیر یوسف فرود آمد و زمین بوسه داد، و حاجب بزرگ بلگاتگین و همه اعیان و بزرگان که با امیر بودند پیاده شدند. و اسبش بخواستند و برنشاندند با کرامتی هرچه تمام تر. و امیر وی را سخت گرم بپرسید از {ص۳۲۸} اندازه گذشته، و براندند، و همه حدیث با وی میکرد. تا روز شد و بنماز فرود آمدند. و امیر از آن پیل بر اسب شد و براندند و یوسف در دست چپش و حدیث می کردند تا بلشکرگاه رسیدند. امیر روی بعبدوس کرد و گفت عمَّم مُخفّ آمده است، هم اینجا در پیش سرای پرده بگوی تا شُراعی وصفّه ها و خیمه ها بزنند و عمّ اینجا فرود آید تابما نزدیک باشد. گفت چنین کنم. و امیر در خیمه دررفت و بخرگاه فرود آمد و امیر یوسف را به نیم ترگ بنشاندند چندانکه صفّه و شراع بزدند، پس آنجا رفت. و خیمه های دیگر بزدند و غلامانش فرود آمدند. و خوانها آوردند و بنهادند – من از دیوان خود نگاه می کردم – نکرد دست بچیزی و در خود فرو شده بود سخت از حد گذشته، که شمَّتی یافته بود از مکروهی که پیش آمد. چون خوانها برداشتند و اعیان درگاه پراکندن گرفتند امیر خالی کرد و عبدوس را بخواند و دیر بداشت، پس بیرون آمد و نزدیک امیر یوسف رفت و خالی کردند و دیری سخن گفتند و عبدوس می آمد و می شد و سخن می رفت و خیانات او را می شمردند؛ وآخرش آن بود که چون روز بنماز پیشین رسید سه مقدَّم از هندوان آنجا بایستانیدند با پانصد سوار هندو در سلاح تمام و سه نقیب هندو و سیصد پیادهٔ گزیده، و استری با زین بیاوردند و بداشتند. و امیر یوسف را دیدم که بر پای خاست و هنوز با کلاه و موزه و کمر بود و پسر را در آگوش گرفت و بگریست و کمر باز کرد و بینداخت و عبدوس را گفت که این کودک را بخدای عزوجل سپردم و {ص۳۲۹} بعد آن بتو. و طغرل را گفت: «شاد باش ای کافرنعمت! از بهر این ترا پروردم و از فرزند عزیزتر داشتم تا بر من چنین ساختی بعشوه یی که خریدی؟ برسد بتو آنچه سزاوار آنی.» و بر استر نشست و سوی قلعت سگاوند بردندش، و پس از آن نیز ندیدمش. و سال دیگر – سنه ثلاث و عشرین و اربعمائه – که از بلخ بازگشتیم، از راه نامه رسید که وی بقلعت دروته گذشته شد. رحمه الله علیه. و قصه یی است کوتاه گونه، حدیث این طغرل، اما نادر است، ناچار بگویم و پس بسر تاریخ باز شوم. بیهقی