سلطان ولد
مثنوی ولدی
بخش چهل و سوم
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
در بیان آنکه چون اولیا را دیده باز شود نشانش آن باشد که صورت غیبی ببینند بچشم سر و آوازها شنوند بگوش سر چنانکه اهل جسم در خواب شهرها و باغها و مردم گوناگون میبینند اولیاء نیز در بیداری خواب بینند همچو مریم که جبرئیل را بیداربصورت جوانی دید و لوط علیه السلام فرشتگان را بصورت امردان و همچنان جمله بصور مختلفه مشاهده کردند آن گروهی که زنده از دین اند طفل در خواب میبیند نان هرچه آید بخاطرت بیدار عکس تو اهل دل ببیداری رفته بی کاروان و مرکب و ساز با تو بنشسته هر دو چشمش باز کوه و صحرا و کشتی و دریا انبیای گذشته را بیند نی که جبریل همچو شخص جوان مریم از وی گریخت چونش دید گفت با مریم او ز من مهراس حق مرا امر کرد تا بدمم تا شوی حامل مسیح مرم بی توقف در او دمید آندم بعد نه ماه آن پسر را زاد جمله خویشان شدند جمع بر او از تو این کار بد بدیع نمود سر بلندی ما کنون شد پست کرد اشارت کز ین پسر پرسید همه گفتند طفل نو زاد است این چه مکر و چه حیله می بندی یک از ایشان که بود اهل خرد پس بپرسید از پسر احوال گفت در مهد قوم را عیسی بی پدر هست من ز روح شدم بیکی وجه مانم آدم را هستم آن بندۀ که در دو سرا هم کتابم بداد و خاصم کرد هم مرا بی عمل رسالت داد کر اصلی ز من شود شنوا مبتلا هم ز من درست شود مردگان را بدم کنم زنده گر کنم حکم خاک زر گردد پری و دیو را فرشته کنم مرغ پرانم از گل تیره معجزات مرا نهایت نیست انا روح الاله بینکم انا سرالکلیم فی العالم نوره والدی و استادی جئنکم رحمة اطیعونی انا باقی و عمرکم فانی انا احیی النفوس من نفسی انا عین الحیوة فی عصری ترجمان خدای بیچونم گفت من گفت اوست گوش گشا باز مرده اگر دهد آواز مرده را کی بود طنین و صفیر میکند بانگ تا که مرغ آید بچنین حیله مرغکان گیرد اولیا مرده اند پیش از مرگ کند آواز حق که پندارند زانکه چون جنس خویش بیند او نطق طوطی بر این نسق باشد طوطیک را چنین بگفت آرند پس آئینه عاقلی پنهان بیند او خویش را در آن پیدا طوطیک چونکه آن سخنها را زانکه چون جنس بیند او آسان سخن از وی دلیر آموزد ور نبیند چو خویش مرغ در او وحی را حق بانبیا زان داد ور نبودی چنین کس از آن سر ور نمودی جز این نخوردی هیچ همه بیدار خواب میبینند زانکه مقصود اوست آن بجهان گه خوابت همان شود دیدار خوابها دیده در ره باری طرفة العین در دمشق و حجاز شهرها دیده چون ری و ابخاز مهر و ماه و نجوم و ارض و سما صد چنین ارض و صد سما بیند خود بمریم نمود ناگاهان بود مستوره زو قوی ترسید ملکم من ببین مرا بشناس از ره آستینت روح دمم گفت در دم درون من ز کرم تا که شد حامله از او مریم وانگهانش بگاهواره نهاد که بدی بکر و عابد و حق جو نام تو پیش خلق نیکو بود می نگوئی که این چه واقعه است بد مگوئید اگر خدا ترسید کی از آن پرسد آنکه آزاد است بر سر و ریش ما همیخندی نور صدق و صفا درونش زد خوش بگفت اندر آمد او در حال که منم در صفات چون موسی زبدۀ هود و لوط و نوح شدم بهمه وجه دارم آن دم را کرد حق پیشوا و شاه مرا تا کنم من دوای هر غم و درد همچو آدم بمن جلالت داد کور یابد دو دیدۀ بینا هر طرف به ز تندرست دود سرکشان را ز جان و دل بنده سنگ ریزه در و گهر گردد در یم نورشان سرشته کنم که شوند انس و جن در آن خیره گفتم از نقل و از روایت نیست انا یا طالبین زینکم کی رسد هر نبی باحوالم کان فی الاصل منه ارشادی کافلا دولة اطیعونی طالب النفس کافر جانی انا اجری الکؤوس من نفسی فی ریاض قلوبکم اجری منگر تو مرا دگر گونم دو مبین چون نیم ز دوست جدا بود از مرد زنده آن نه از باز آن ز صیاد و مرغ دان ای میر پیش این مرغ و اوش برباید خلق را حق هم آنچنان گیرد فارغ اند از قبول کس و ز ترک آن نه مرده است رو بدو آرند نرمد هیچ و زود گیرد خو سخن اولیا ز حق باشد کاینه پیش او همی دارند گشته وز دور نکتهها گویان طوطی سبز رنگ خوش سیما شنود همچنان شود گویا پیش آید نترسد از نقصان زان سخن همچو شمع افروزد بگریزد یقین نیارد رو تا بدین شیوه سر بخلق افتاد نرسیدی بصد هزاران بر زان شکرها بشر نبردی هیچ سلطان ولد