جمال الدین اصفهانی
قصیده ها
شمارهٔ ۱۳۶ - در مدح قوام الدین ابوالفتوح
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
ای که از لطف جهان جانی فرخ آنکس که توأش جانانی مجلس افروزنگاری تو ازان چون گل و شمع و قدح خندانی هیچ دانی بچه ماند رویت من ندانم تو بگو گر دانی به چارده؟ والله که نی کی بود ماه بدین رخشانی آفتاب فلک و یوسف مصر؟ نه بجان تو که صد چندانی مثل تو چون نبود در عالم چو نتوان گفت فلان را مانی عاشقان را بطراوت روحی صوفیان را بلطافت جانی لب شیرین ترا گویم چیست هست یاقوت ولی رمانی دور از روی تو رنجورم سخت رنجه شو یکره اگر بتوانی یا تفضل کن و یکباره بکش تا ازین درد سرم برهانی دیده خون گشت ز خود رائی خویش دل بغم سوخت ز نافرمانی آخر از روی منت ناید شرم که بخواری ز برم میرانی من که مدح قوام الدینم زهره داری که مرا رنجانی صدر عالم سر احرار جهان که ندارد بجهان در ثانی گوهر پاکش چون روح ملک فارغ از غائله شیطانی ای که در بحر سخائی کشتی ویکه هنگام غضب طوفانی عزم وقادت چون سیر فلک خالی از حادثه کسلانی چرخ دین را چو مه و پروینی باغ جان را چو گل و ریحانی مسند از درس تو شد لطف پذیر منبر از وعظ تو شد روحانی به حقیقت همه روح محضی نیست در تو صفت جسمانی چرخ تا پایه قدر تو ندید بر نیاسود ز سرگردانی در سخا بحر صدف پردازی در سخن ابر گهر بارانی شرع چون مرکز و تو دایره فضل چون حجت و تو برهانی صورت عقلی ازین روی چو عقل تخته غیب ز بر میخوانی روی مه گشت پر از گرد کلف بسکه بر خاک نهد پیشانی از گهر سوز دل خورشیدی وز شرف تاج سر کیوانی زان کمر بست بخدمت جوزا تا کند بر در تو دربانی روح را از دم تو آسایش آز را از کف تو مهمانی جود لفظست و توأش معنائی بخل درد است و توأش درمانی بچه تشبیه کنم دست ترا بیش از ابر و ز بحر و کانی بیش ازین می نتوانگفت که تو سر فیض و کرم یزدانی چرخ از جاه تو شد با رفعت ماه از روی تو شد نورانی نور چشم همه خاص و عامی انس جان همه انس و جانی کس نخیزد ز جهان چون تو که تو هفت چرخی و چهار ارکانی عالم بخشش را اقلیمی کعبه دانش را ارکانی در کف بخت ولی شمشیری در دل و چشم عدو پیکانی پایه او ز فلک بگذاری در هر آنکس که سری جنبانی من چو مقبول تو گشتم پس ازین چرخ با من نکند کشخانی تا که از ناطقه پیدا گردد نفس را خاصیت انسانی سر تو سبز و دلت خرم باد روز تو عید و عدو قربانی باد جسم تو چو جان پاینده که تو در جسم مروت جانی پشت جاه تو قوی باد که تو قوت پشت مسلمانانی جمال الدین اصفهانی