جمال الدین اصفهانی
قصیده ها
شمارهٔ ۱۲۴ - در نکوهش روزگار
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
بنگرید این چرخ و استیلای او بنگرید این دهر و این ابنای او محنت من از فلک همچون فلک نیست بیدار مقطع و مبدای او میدهد ملکی بکمتر جاهلی هست با من جمله استقصای او نیست بی صد غصه ازوی شربتی نیست بی صد خار یک خرمای او همچو ترکان تنگ چشم آمد فلک زان بود بر جان من یغمای او مرد در عالم نه و آبستنست ای عجب شبهای محنت زای او می نگردد جز بآب چشم من این سپهر آسیا آسای او باش تا از صرصر قهر فنا بر سرآید دور جان فرسای او باش تا سهم قیامت بگسلد چنبر این طارم مینای او باش تا از موج دریای عدم آب گیرد مرکز غبرای او باش تا آرام گیرد عاقبت جنبش این گنبد خضرای او تا ز نفخ صور آخر بشکفد گنبد نیلوفر دروای او تا شود پژمرده زاسیب قضا صد هزاران نرگس شهلای او تا فرود افتد ز تأثیر زوال آفتاب آسمان پیمای او هر کجا بینی هنرمندی که هست گوش گردون پر گهر زانشای او از میان موج خون آید برون نکته های نغز جان افزای او تیره تر از پار مر امسال وی بدتر از امروز مر فردای او وای آن کو در هنر سعیی ببرد وای آن مسکین حقیقت وای او فضل چون شیر است و خذلانش دهن علم طاوس است و حرمان پای او هر که دارد ده درم افزون ترک بیست مولانا سزد مولای او صبح کوته عمر ارزان شد که نمود از گریبانش ید بیضای او سرو بی بر بود ازان آزاد گشت یافت خلعت جامه دیبای او نیشکر زو با هزاران بند ماند شکرش نشکست هم صفرای او مشتری گر طیلسان دارد چه سود هندوئی بنشسته بر بالای او ور عطارد خامه دارد چه شد زیر پای مطربی شد جای او بلبل اینک مفرش از گل ساختست ورچه صد لحن است در آوای او پیشه صید ار بدان آموخت باز تا شود دست شهان ملجای او لاجرم باشد همیشه گرسنه دوخته هم نرگس بینای او طوطی از منطق اگر دم میزند شد حصار آهنین مأوای او شد خروس سرد مولع تر زبان گشته تاج او هم از اعضای او هر که او را هست معنی کمترک بیش بینم لاف ما و مای او ماکیان را از برای خایه بنگر آن آشوب و آن غوغای او وانگهی می بین صدف را گشته گنگ پیش چندین لؤلؤ لالای او رو بخر طبلی و بشکن این قلم نه عطارد رست و نه جوزای او هر که او زد چنگ در نی داشتن باد پیماید همیشه نای او صبح چون حق گفت خورشید اندرو میکشد تیغ ارچه کرد احیای او ابر کتمان کرده حق آفتاب میکشد قوس قزح طغرای او شد عروس طبع من پیر ایدریغ نیست کس را در جهان پروای او گر چه بودم پیش ازین از دور چرخ همچنو سرگشته از ایذای او چون شهاب الدین نظر بر من فکند نام من بردن بود یارای او؟ آنکه در آیینه گردون ندید جز ز عکس او کسی همتای او آنکه طوطی خرد جوید همی وجه قوت از نطق شکرخای او مهر یک ذره است از آثار او چرخ یک قطره است از دریای او ساخت دولت از پی دفع گزند خال عارض مهره زیبای او ملک چون دریاست از روی صفت ذات پاکش عنبر سارای او هست همچون نافه صحرای جهان اوست مشک خوش دم بویای او در دل و دیده سویدا و سواد نقطه از نسخت سیمای او زانکه اندر دولت و دین مقتداست شد مفوض ملک و دین بر رای او در جهان هر جا که صاحب معنییست شد مقیم درگه والای او چرخرا یکروزه خرج جوداوست حاصل من ذلک و منهای او از لطافت روح را ماند همی عقل دیوانه است در سودای او ایمن آبادست و باشد تا ابد از حوادث حضرت والای او پیش آن دست و دل گوهر فشان بحر و کان هر دو شده رسوای او هست در جلوه بنات فکر من نیست کابینش مگر اصغای او جان فزاید زین سخن زیرا که هست جزءهای روح در اجزای او تا درین موسم بود حجاج را قصد سوی کعبه و بطحای او روزگار او سراسر عید باد وندرو قربان شده اعدای او جمال الدین اصفهانی