جمال الدین اصفهانی
قصیده ها
شمارهٔ ۱۱۷ - در بیان مقامات خود فرماید
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
منم که گوهر طبع منست کان سخن منم که زنده بلفظ منست جان سخن منم زجمله اقران و همسران امروز که پیر عقلم خواننده و نوجوان سخن چو من نروید شاخی زبوستان هنر چو من نخیزد مرغی ز آشیان سخن بآب طبعم تر گشت جویبار علوم بباد فضلم بشکفت گلستان سخن سپر ز ماه کند تیر چرخ جوشنور چو من بشست بیان درکشم کمان سخن ببحر نظم چو کشتی کنم ز آتش طبع ز آب گرد بر آرم ببادبان سخن بخور فضلم پر عطر ساخت مغز خرد همای طبعم حل کرد استخوان سخن یقین بدان که مرا شد مسلم آنمعنی که هیچوقت نبودست در گمان سخن همیرسند بر طبع من ز عالم غیب ز در حکمت پر بار کاروان سخن ز بس نتایج فکر و زبس معانی بکر ز بی نشانی من میدهم نشان سخن سخن مسخر و منقاد طبع من گشتست ازانکه تیغ زبانست قهرمان سخن ز طبع و خاطر من تا سخن همی زاید پر آب و آتش گشتست خانمان سخن بدان جهت که منم محرم سخن امروز نهفته نیست زمن هیچ سوزیان سخن ندیده ذره از آفتاب جود کسی شدم بطبع گهربار لعل کان سخن اگر بشعر کسی را ترقیی بودی بچرخ بر شدمی من بنردبان سخن ولیک حاصلش این بین که باهمه هنرم جگر همی خورم آن نیز هم زخوان سخن اگرچه آب روانست برزبانم شعر چو فایدة ندهد خاک در دهان سخن کرم بیک ره پا در رکاب آوردست دریغ سوی که تابم دیگر عنان سخن نه زر و سیم ز خلق و نه روشنی ز فلک همی زییم چو خفاش در جهان سخن جهان فضل خرابست چون سرای کرم ردای جود سیه شد چو طیلسان سخن وبال شد شرف و فضل بر من از پی آن که در هبوط فتادند اختران سخن نه یوسفی است درین خشکسال آب کرم نه عیسیی است درین آخر الزمان سخن نه بهراحسان یکدست پایمرد سخا نه بهر تحسین یکشخص میزبان سخن چو کس بشربت آبم همی نگیرد دست بباد از چه دهم گنج شایگان سخن بحرص قطره گشاده شود دهان صدف ببوی تحسین تازه بود روان سخن زباد عشوه که پیمود حرص خام طمع شد آبرویم و پخته نگشت نان سخن عجبتر آنکه گروهی ز فضل و دانش دور زمن کنند بهر ساعت امتحان سخن کشیده دست برون زاستین دعوی و هیچ هنوز پای نبرده بر آستان سخن در استماع همه غول سنگلاخ حسد در استراق همه دیو آسمان سخن زبس ستایش نااهل کرده اند زجهل سیه شده چو زبان قلم زبان سخن ازان درخت سخن را نماند برگ و نوا که خاست از نفس سردشان خزان سخن هم از فضاحت طبعست نز فصاحت لفظ که کلک لفظ گرفتند در بنان سخن کناره گیرم ازین رهزنان معنی دزد که تعبیه است مرا عقد در لسان سخن نعوذ بالله ازین گفته ژاژ میخایم همی چه دائم من رمز ترجمان سخن من آنچه گفتم رسم و طریقت شعر است و گر نه من کیم آخر ز خاندان سخن خدای داند اگر من گمان برم که کسی کم از من آمده هر گزز رهروان سخن بعذر آنچه بگفتم قیام ننمودی اگر مرا بودی عمر جاودان سخن ز حقتعالی توفیق طاعتی خواهم که هیچ فایده ناید ز داستان سخن جمال الدین اصفهانی