جمال الدین اصفهانی
قصیده ها
شمارهٔ ۹۸ - در شکایت از روزگار
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
منم آنکس که عقل را جانم منم آنکس که روح را مانم دعوی فضل را چو معنایم معنی عقل را چو برهانم گلشن روح را چو صد برگم باغ دل را هزار دستانم نثر را نو شکفته بستانم نظم را دسته بسته ریحانم دفتر فضل را چو فهرستم نامه عقل را چو عنوانم دیده عقل و شرع را نورم گوهر نظم و نثر را کانم بحر علمم که واسع الرحمم کوه حلمم که ثابت ارکانم از بلندی قدر و پستی جای آفتابی برج میزانم گرچه از ساز عیش بی برگم در نوا بلبل خوش الحانم بحر و کانم ازان همی خیزد از دل و دیده لعل و مرجانم عیب خود بیش ازین نمیدانم کز عراقم نه از خراسانم ورنه شاید بگاه نظم سخن گر عنان ا زفلک نگردانم گرنه ابرم چرا که بی طمعی برخس و خار گوهر افشانم در ره حرص تنگ حوصله ام در قناعت فراخ میدانم با چنین معطیان و ممدوحان شکر حق را که صنعتی دانم ای بسا عطلت ارزبان بودی عامل آسیای دندانم بعد از ایزد که واهب الرزقست این سه انگشت میدهد نانم مدح انگشت خویش خواهم گفت زانکه من جیره خوار ایشانم چه عجب گر بدینسخن که مراست حسرتی میبرند اقرانم شاعرم من نه ساحرم هم نه پس چه ام سرلطف یزدانم بی سر و پای تافته گویم بی دل و دست چفته چوگانم گاه خندان چو شمع و میگریم گاه گریان چو ابر و خندانم دور نبود اگر زروی شرف یاد گیرد فرشته دیوانم آه ازین لاف و ژاژ بیهوده راستی شاعری گرانجانم تا کی این من چنین و من چونان چند ازین من فلان و بهمانم از من این احتمال کس نکند ور خود اعشی قیس و حسانم چکنم چون نماند ممدوحی مدح بر خویشتن همیخوانم ورنه معلوم هر کسست که من مرد کی ژاژخای و کشخانم شکمم از طعام خالی ماند لاجرم همچو چنگ نالانم همه احوال خویشتن گفتم چون بگفتم من از سپاهانم اینچنین خواجگان دون همت که همی نام گفت نتوانم تا دل اندر مدیحشان بستم بکف نیستی گروگانم لقمه و خرقه ایست مقصودم من بدین قدر آخر ارزانم حاش لله که من بر این طمعم سگ به از من گراینسخن رانم غرض از قصه خواندن ایننظمست ورنه کی من زقوت درمانم بسته چار میخ طبعم ازان خسته نه سپهر گردانم حال من هیچ می نگیرد نظم ورچه بر اهل نظم سلطانم همچو شخصی نگاشته بی روح در کف روزگار حیرانم من بدین طبع و این جزالت لفظ راست مسعود سعد سلمانم جمال الدین اصفهانی