اسدی توسی
گرشاسپ نامه
شگفتی جزیره ای که مردم سربینی بریده داشت
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
چو ده روز رفتند ره کمّ و بیش جزیری دگر خرّم آمد به پیش ز هر گوشه صد میل بیشه به هم چه رمح و چه صندل چه عود و بقم همه مردمش پاک برنا و پیر به دیده چو خون و به چهره چو قیر سَرِ بینی هر یک انداخته بسفته درو حلقها ساخته دل ِ پهلوان گشت از آن بد گمان ز ملاّح پرسید هم در زمان که این بدبدیشان چه بدخواه کرد کِشان سفت بینی و کوتاه کرد اگر تافتند این بزرگان ز راه ز خردانش باری چه آمد گناه بخندید ملاح و گفت از نخست چنین آمد آیین ایشان دُرست به فرزند ازین گونه مادر کند کش آرایش زرّ و زیور کند همان هفته بُرّد که جان آیدش بسنبد به گوهر بیارایدش ازین گر ترا جای بخشا یشست به نزدیک ایشان از آرایشست شنیدم ز دانای فرهنگ دوست که زی هر کس آیین شهرش نکوست بگشت آن همه کوه و بیشه سپاه شگفتی بسی بُد به هر جایگاه چه از کان ارزیز وز سیم و زر چه ز الماس وز گونه گونه گهر پراکنده سیماب در هر مغاک چه در بوته بگداخته سیم پاک بد از کهربا زرد گوهر در آب درخشنده چون در سپهر آفتاب هم از گوز هندی فراوان درخت جهان کرده پر بانگشان باد سخت که بر شاخشان مرد اگر صدهزار شدندی ، نبودی یکی آشکار از آن بوم و بر هر چشان رأی بود ببردند و رفتند از آن جای زود اسدی توسی