عنصری بلخی
قصیده ها
شمارهٔ ۳۶ - در مدح ابوالمظفر نصر بن ناصرالدین: نوروز فراز آمد و عیدش باثر بر
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
نوروز فراز آمد و عیدش باثر بر نز یکدیگر و هر دو زده یک بدگر بر نوروز جهان پرور مانده ز دهاقین دهقان جهان دیده ش پرورده ببر بر آن زیور شاهانه که خورشید برو بست آورد و همی خواهد بستن بشجر بر بر گوهر او ابر مگر عاشق گشتست کز دیده همی قطره چکاند بگهر بر گوئی مگر از چشمۀ خضرست چو بینی آبی که بود مانده شبانه بخضر بر از لاله چو بیجاده ست آهو به بیابان نخجیر چو پیروزه ز سبزه بکمر بر با یار یکی سوی شمرشو چو وزد باد بشمر شکن زلف بتانرا بشمر بر گر خاک همی خندد زیر قدم ابر چون ابر همی زار بگرید بزبر بر پر صورت و نقش است همه روی زمین پاک فتنه است مگر ابر برین نقش و صور بر فتنه است بلی ابر برین صورت و این نقش چون من به ثنا گفتن آن فخر بشر بر شاه همه شاهان و سپهدار خراسان کز عدل پدید آرد بر هر دو عمر بر آن نام بلندش رقم است از بر نصرت وز کنیت او داغ نهاده بظفر بر بر وعدۀ هر کس مگر افسوس کند بس و افسوس کند وعدۀ خسرو بمگر بر هر روز رسد نامش هر جا که رسد روز چون مهر سما هست همیشه بسفر بر دارد خبر او همه کس چونش ببیند بسیار عیانش بفزاید بخبر بر اخبار گذشته چه کنی ؟ سیرت او بین چون هست عیان تکیه چه باید بسیر بر عزمش چو قضا گشت و حذر عزم مخالف هر جا که قضا باشد خندد بحذر بر حقا که شکر زهر شود تلخ و گزایان گر نام خلافش بگذاری بشکر بر چونانکه حجر جوهر یاقوت نماید گر عهد وفاقش بنویسی بحجر بر دیدنش مر آنرا که بداندیش و حسودست تیغیست که زخمش نبود جز بجگر بر گردد سقر از خدمت او روضۀ رضوان گر واصف خلقش فکند دم بسقر بر آن مسکن او بنگه فضل است که آنجا هرگز فضلا را ننشانند بدر بر هرگه که کمر بندد توفیق بیاید بسیار دهد بوسه بر آن بند کمر بر از هر چه بفرماید نسخت بستاند عرضه کند آنگه بقضا و بقدر بر از رنج کسی گنج نجسته است و نجوید وز گنج هزینه نکند جز بهنر بر ترکیب امارت را از رای وز رسمش نورست بچشم اندر و تاجست بسر بر آنجا که بماند بصر از دیدن خسرو شاید که نهی فضل عمی را ببصر بر ز آنسان نرود آب ز بالا سوی پستی چونانکه رود نظم مدیحش بفکر بر هرگز ضرر دهر مر او را نگزاید گر حرز کند مدحش و خواند بضرر بر زوّار بوفد و نفر آیند بنزدش کو زرّ ببارد بسر وفد و نفر بر جز بر تن او ره نبرد فخر و بزرگی زانک او نرود جز بره عدل و نظر بر هر جا که رود دشمن او صرف زمانه آن راه گرفته است و نشسته بگذر بر بیرون رود از عالم جهل ار ز علومش یک لفظ ببخشند ببلدان و کور بر فرزند چو تو باید تا هرچه زبانست دارد به ثنای پدر و ذکر پدر بر تا سال عجم را همه بر شمس رود حکم چونانکه رود سال عرب را بقمر بر تا بر زبرین طبع مدار است فلک را و ارامگه مار مدارش به مدر بر جاوید بماناد خداوند باقبال بدخواه و بداندیش بنقصان و غرر بر عنصری بلخی