عنصری بلخی
قصیده ها
شمارهٔ ۳۴ - در مدح سلطان محمود غزنوی: ایا شنیده هنرهای خسروان بخبر
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
ایا شنیده هنرهای خسروان بخبر بیا ز خسرو مشرق عیان ببین تو هنر دروغ زیر خبر دان و راست زیر عیان اکر دروغ تو نیکوست راست نیکوتر اگر بطلعت گوئی خجسته طلعت او همی ز طلعت خورشید بیش دارد فر از آنکه طلعت او سر بسر همه نفع است بود ز طلعت خورشید گاه گاه ضرر اگر بهمت گوئی دعای ابدالان نبود هرگز با پای همتش همسر وگر بنعمت گوئی فرود نعمت اوست شمار ریگ بیابان و قطره های مطر وگر سخاوت گوئی بر سخاوت او بود سخاوت ابر و مطر هبا و هدر که داد پاسخ سائل جز او ببدرۀ سیم که داد پاسخ زائر جز او به صرّۀ زر هزار مثقال اندر ترازوی شعرا کسی جز او ننهاد اندرین جهان یکسر چهل هزار درم رودکی ز مهتر خویش بیافته است بتوزیع از این در و آن در شگفتش آمد و شادی فزود و کبر گرفت ز روی فخر بگفت این بشعر خویش اندر گر آن عطاش بزرگ آمد و شگفت همی کنون کجاست بیا گو عطای شاه نگر بیک عطا سه هزار از گهر بشاعر داد از آن خزینگی زرد چهرۀ لاغر نه شاعریکه قدیمیش رنج خدمت بود نه نیز هیچ بدرگاه او گرفته گذر ازین سبب در عالیش مجمع شعر است اگر بود بسفر شاه ، یا بود بحضر وگر شجاعت گوئی چو او نه عنتر بود نه عمرو بود و نه معن و نه مالک اشتر چنان شجاعت کرد او بکودکی در غور ز پشت اسب مبارز ربود پیش پدر پدر کز اول تأیید و فرّ یزدانی بچشم خویش بدید اندر آن نبرده پسر بزندگانی خویشش بخسروی بنشاند بتخت ملک بر و پیش او ببست کمر چنان بود پدری کش چنین بود فرزند چنین بود عرضی کش چنان بود جوهر بجنگ غزنین آن لشکر چو ابر سیاه همه سراسر آتش سنان و برق تبر ز گرد ایشان چون شب هوای روشن روز ز صفّ ایشان چون کوه دشت پهناور دویست پیل در آن جنگ هر یکی کوهی بزیر پای بناورد خاک کرده حجر چو بیشه پشتش پر مرد جلد شیر شکار چو حلقه گردش صفّ سوار شیر شکر بحملۀ ملک شرق آن سپاه قوی چو گرد گشت پراکنده و ضعیف چو ذر بجنگ مرو که از او ز گند تا در ری دهی نبود و نه شهری کزو نبود حشر نه زان صفت که بوهم اندرش بیابی جفت نه زان عدد که برنج اندرش بیابی مر ز گرد موکبشان چشم روز روشن کور ز بانگ مرکبشان گوش چرخ گردان کر چو آبگیر شده روی آبرنگ هوا سنان ایشان در آبگیر نیلوفر گروه انبه ایشان چو لشکر یإجوج سلیح محکم ایشان چو سدّ اسکندر زمانه را و فلک را همی بکس نشمرد کمینه مردی از ایشان ز کبر و عجب و بطر گشاده گردن و گسترده کین و آخته تیغ دوان چنانکه سوی صید شیر شرزۀ نر چنان نبود که کام و مراد ایشان بود که بدسگال دگر خواست ، کردگار دگر بکند حملۀ شاه زمانه شان از بیخ چنانکه مر بنۀ قوم عاد را صرصر ز عکس خون مخالف که شاه ریخت هنوز در آن دیار هوا ابرش است و خاک اشقر شنیده ای خبر شاه هندوان چیپال که بر سپهر بلندش همی بسود افسر فزون ز لشکر او بر فلک ستاره نبود حجر نبود بروی زمین بر و نه مدر بدین صفت سپهی چون شب سیاه بزرگ بدست ایشان شمشیرهای همچو سحر چو دود تیره درو آتشی زبانه زنان تو گفته ای که پراکنده شد بدشت سقر ز بیم ایشان از مغزها رمیده خرد ز هول ایشان از دیده ها رمیده بصر خدایگان خراسان بدشت پیشاور بحمله ای بپراکند جمع آن لشکر پیاده ناشده آنجا بیک زمان آن روز نه مانده بود سواری نه شاه و نه چاکر فروختند به « من زاد » شاه هندو را به پیش خیمۀ شاهنشه رهی پرور از آن غنیمت کآورد شهریار عجم کسی درست نداند جز ایزد داور ببلخ یکسره بنهاد تا همی دیدند سرای گشته بدو همچو لعبت بربر زرنگ و بوی همی خیره گشت دیده و مغز ز بس طویلۀ یاقوت و بیضۀ عنبر نه تیز چندان طرفه بخیزد از بغداد نه نیر چندان دیبا بخیزد از ششتر گرو نکرد مگر جنگ سیستان که ملوک ازو کرانه گرفتند یکسره بضجر چه مایه میر رضی رنج برد و لشکر داد که شد ز حدّ خراسان بدان زمین لشکر نه زان سپاه کسی چیرگی گرفت بجنگ نه زان بزرگان کس بر خلف بیافت ظفر نبوده بود بر آن شهر هیچکس را دست ز عهد سام نریمان و گاه رستم زر مدینۀ العذرا بود نام او تا بود از آنکه چیره نشد هیچکس بر او بهنر بدشت او نتوان گام زد ز سهم سباع بشهر او نتوان خفت خوش ز بیم غرر گر اندرو تره جوئی تو ، نیزه یابی و تیغ ور اندرو جو کاری سنان بر آرد سر بنای بارۀ او روی و مغز آهن و روی کشیده پیکر برجش ببرج دو پیکر چو مرد بر سر دیوار او همی رفتی تو گفتیی که گرفتست بر مجرّه مقر رکاب عالی چون سوی او کشید برزم چنانش کرد کز آن محکمی نماند اثر شد از کفایت تیغش بخوار مایه درنگ خلف گرفته و آن مملکتش زیر و زبر ز بس اسیر که در خام کرد شاه زمین بدان زمین نه همانا که زنده ماند بقر ز بس مهان که اسیرند از آن دیار هنوز بسیستان در تنگ است جای یک بدگر ور از بهاطیه گویم عجب فرومانی که شاه ایران آنجا چگونه شد بسفر رهی که خاک درشتش چو توده های حسک بسان عالم و منزلگه اندرو کشور اگرش گرگ بپوید بریزدش چنگال ورش عقاب بپرّد بیفتدش شهپر نباتهاش تو گفتی که کژد مانندی گره گره شده و خارها بر او نشتر برون گذشت ازو شاه شهریار چو باد ببرد دین و بآزار مذهب آزر گرفت ملک بجیرا و گنج خانۀ او ز خون لشکر او کرد دشت خشک شمر چنانش کرد خداوند خسروان زمین که نام او بجهان نوم گشت و طول قصر حکایت سفر مولتان همی دانی وگر ندانی تاج الفتوح پیش آور اگر ز دجله فریدون گذشت بی کشتی بشاهنامه بر ، این بر حکایتست و سمر سمر درست بود نادرست نیز بود تو تا درست ندانی سخن مکن باور بچشم خویش بسی دیده ام که شاه زمین به نیک روز و به نیکی زمان و نیک اختر ز جند راهه و تنجه و ز شاه تبت برون گذشت نه کشتیش بود و نه لنگر از آن سپس که درو وهم را نبد پایاب وزان سپس که در او باد را نبد معبر بمولتان شد و در ره دویست قلعه گشاد که هر یکی را صد بند بود چون خیبر ز بوم و بتکده هائی که شاه سوخت هنوز نبرده باد همه توده های خاکستر به سند و ناحیت هند شهریار آن کرد کجا بمردم خیبر نکرده بد حیدر نه قلعه ماند که نگشاد و نه سپه که نزد نه قرمطی که نکشت و نه گبر و نه کافر چو بازگشت بیک تاختن بمهنه بشد از آنکه بود خراسان ز رنجها مضطر کشیده تیغ سیاست بکینه لشکر او نه ایمنی بجهان اندرون نه عدل و نظر ز مهنه نیز سوی اسفرین براند ملک فکند مر همه را سرنگون بدان محضر نهاد خسرو پیروز روز ملک افروز ز تیغهاشان بر حلق حلقۀ چنبر سپه ز راه بیابان به مرو بیرون برد بدان رهی که رود جنّی اندرو بحذر نبوده هرگز جز دیو کس در آن ساکن نبوده هرگز جز غول کس درو رهبر قطار ایشان خود چون ببلخ بگذشتند سری به کالف و دیگر به لشکر (؟) و به مکر (؟) ز مرو رفت ششم روز را و از آن شد نمود بر لب جیحون هزار گونه عبر نه یکسوارست او بلکه صد هزار سوار بدین گواه منست آنکه دید جنگ کتر ز چین و ماچین بکرویه تا لب جیحون ز ترک و تاجیک از ترکمان و غز و خزر دو خان و لشکر ایشان و ده دوازده میر بیامدند همه رز مجوی چون عنتر سرشته تنشان از حرب و طبعشان شده راست بحمله بردن و خو کرده چشمشان بسهر سوار ایشان بر پشت اسب چونان بود کجا بروید بر تیغ کوهسار شجر بگیتی اندر گفتی نماند مردی ، تنگ که نه بجستن آن حرب بسته بود کمر بحرب گفتند از ما تنی بسنده بود نه یار باید ما را به نیزه و خنجر چو تیز گشت بحمله عنان شاه عجم نماند یکتن از آن قوم چون ربیع و مضر هنوز چتر ملکشان شکسته در غزنی است بر آن در سیم آویخته بقلعین بر بیامدند فرو هشته تیر گرد میان بر اندیشان و فرو خسته تیر گرد جگر دریده جوشن و خسته تن و گسسته امید شکسته تیغ و شمیده دل و فکنده سپر ز کشتمندان زی روستای بلخ هنوز همی کشند سر و پای کشته بر زنبر هم اندرین مه کاین حرب کرد رفت به سند بحرب کوره و تاراج گبرکان کبر بشب گشاد بر آهنگ رای و ناحیتش ز تیغ سیل براند اندر آن بلاد و کور از آب جیلم از آنروی کارزار بهم خزینۀ ملکان بود در بهم نغر یکی حصاری کز برجها و کنگره هاش نبود هیچ میانه ز گنبد اخضر بگردش اندر دریای سبز موج زنان ز نمّ او همه بنیاد برجها شده تر نبود راه و نبودش مگر بیک فرسنگ نهاد یکتنه بر کوه تیغ راه گذر بساعتی بستد خسرو آن حصار بجنگ فکند از آتش در زیر کافران بستر خدای داند آنجا چه بر گرفت از گنج ز زرّ و سیم و سلیح و ز جامه و زیور فزون از آن نبود ریگ در بیابانها که پیش شاه جهان بود تودۀ گوهر بجای خیمه دیبا نهاد بر اشتر بجای موکب گوهر نهاد بر استر بدار ملک خود آورد تخت ملک بهم ز سیم خام و چو بتخانه پرنگار و صور کهن شده است بغزنین فکنده در میدان دهل زنند برو خود دهل زنان بر در گرفتن پسر سوری و گشادن غور هر آینه نتوان کرد در سخن مضمر بهفت کشور هر کس که گوش او شنواست خبر شنیده است از باری و ز ریو کذر (؟) برزم رام همی کرد رام شیرانرا بگسترید همی حق بتیغ حق گستر از آنکه جایگه حج هندوان بودی بهار گنگ بکند و بهار تانیسر بتی که گفتند اینست باس دیو بزرگ خود آمدست و نکردست نقش او بتگر سرش به غزنی بفکند بر در میدان از آن سپس که بدو بود هند را مغفر بحمله ای صد و ده پیل نامدار گرفت چنانکه بود در اقلیم هندوان سرور شنیده ای که چه کرد او بجنگ بر چیپال بکامش اندر زهر کشنده کرد شکر زمین ز لشکر او موج سبز دریا بود ز گرد ایشان گیتی سیاه و روز اغبر پرند گوهر شمشیرشان تو گوئی هست بروی آینه بر نو دمیده سیسنبر همه سیه دل و آتش حسام و روئین تن مهیب روی و بلا فعل و اهرمن پیکر همه زمین جگر و کوه صبر و صاعقه تیغ سپهر تاختن و باد گرد و ابر سپر رفیق حزم ولیکن بحمله دشمن حزم درست رای و بکار آمده بکرّ و بفرّ چو از معسکر میمون برفت رایت شاه فتاد زلزله اندر مصاف آن عسکر اگر چه بود حشر بیکرانه ایشان را نمود خسرو مشرق بآن حشر محشر گروه ایشان در دست شاه گشته ستوه سپاهشان دل پر کین و شهرشان ابتر هنوز لشکر ما را ز خون مردانشان سم ستوران لعل است و تیغها احمر حدیث شار و حدیث حصار کرکس عال (؟) بگفت خواهم کانرا ز وی نبود خطر که رانده بود ز شاهان هزار پیل دمان جز او بدشت هزار اسب و دشت سندیور برزم لشکر خوارزمیان که گفتندی که ایمن است تن و طبع ما ز عجز عبر خیال و شعبدۀ جادوان فرعون است تو گفتی آن سپهی بود بی کرانه و مر عصای موسی تیغ ملک برابرشان چو اژدها شده و باز کرده پهن ز فر بجای وهم یکی تیر دیده در دل خویش بجای دیده یکی نیزه دیده در محجر یکی بدندان پیکان همی کشید از دست یکی بدست همی کند خنجر از حنجر بدان دیار همانا که موج خون عدو بسالها ننشیند ز دشت وز کردر در آن گروه که آن جنگ دید زان اقلیم پسر نزاید ، نیز از نهیب آن ، مادر ز قلعه های دگر گر یکان یکان گویم شود دراز و نیاید بعمر نوح بسر چو ادیان (؟) که همه جادوند مردم او وز آب جوی به نیرنگ برکشند آذر ز هر یکی که ازین قلعه ها سخن گوئی بشرح آن نتوان کرد پنج شش دفتر سخن سیاره بود حصن دیدۀ فرمور تیز هان و ببلادن و تینده بر ور استوار نداری تو تاج فتوح که بیتهاش چو عقدست و شرحهاش درر گشاد شاه خراسان همه ز بهر خدای چنین نکرد بگیتی کس از شمار بشر ببست رهگذر دیو و بیخ کفر بکند بجای بتکده بنهاد مسجد و منبر نجست ازینهمه کافرستان که ویران کرد بجز رضای خدا و رضای پیغمبر اگر چه مخبر او هست در زمانه بزرگ ز مخبرش بهنرها بزرگتر منظر هر آنکسی که همی خویشتن چنو شمرد بگو بیا و تو از خویشتن هنر بشمر میان زاغ سیاه و میان باز سپید شنیده ام ز حکیمی حکایتی دلبر بباز گفت سیه زاغ هر دو یارانیم که هر دو مرغیم از اصل و جنس یکدیگر جواب داد که مرغیم ، جز بجای هنر میان طبع من و تو میانه هست نگر خورند از آنکه بماند ز من ملوک زمین تو از پلیدی و مردار پر کنی ژاغر مرا نشست بدست ملوک و میرانست ترا نشست بویرانی و ستودان بر ز راحتست مرا رنگ و رنگ تو ز عذاب که من بفال ز معروفم و تو از منکر ملوک میل سوی من کنند و سوی تو نه که میل خیر بخیرست و میل شر سوی شر اگر تو خویشتن اندر قیاس من داری همی فسون تو برخویشتن کنی ایدر چو این همه بکنی آنزمان بفضل برو بود که ثانی باشد وگرنه رنج مبر اگر بجنس ستوری یکی بود خر و اسب باسب تازی هرگز چگونه ماند خر بلی نبی همه باشد نبی ولیک از وی یکی است سورۀ اخلاص و بیکرانه سور چو شب سیاهی گیرد قمر نکو تابد بروز تیره شود گرچه روشن است قمر چو چوب گوید من همچو چوب عودم تر بداند آنگه کآتش ببیند و مجمر چهار طبع است آری ، ولیکن از شرکت محل خاک نباشد برابر آذر درین جهان که تواند چو شاه بود بفضل کدام خار بود چون صنوبر و عرعر خدایگانی و آزادگی و دولت و دین بزرگوار بدو گشت چون شجر بثمر همیشه تا بهمه وقت خلق عالم را بشادی و غم از ایزد بود قضا و قدر بقای شاه جهان باد و عزّو دولت او دلش برامش و دستش بباده و ساغر عنصری بلخی