عنصری بلخی
قصیده ها
شمارهٔ ۲۹ - ایضاً در مدح سلطان محمود: عارضش را جامه پوشیدست نیکویی و فر
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
عارضش را جامه پوشیدست نیکویی و فر جامه ای کش ابره از مشکت وز آتش آستر طرفه باشد مشک پیوسته بآتش ماه و سال و آتشی کو مشک را هرگز نسوزد طرفه تر چون تواند دل برون آمد ز بند حلقه هاش که برون نتواند آمد حلقه هاش از یکدیگر هر که مشک نیک و دیبای نکو خواهد همی معدن هر دو منم پس گو بیا وز من ببر زانکه تا زلفین او بوئیدم و دیدم رخش مغز من تبت شده است و دیدگانم شوشتر کین و مهر ار نه یکی باشد بر عمرش چرا من بر او بر مهربانم او بمن بر کینه ور مهرش اندر جسم من آمیخته شد با روان چهرش اندر چشم من آمیخته شد با بصر گشتم از عشقش چنین ناپارسا بر خویشتن پارسا گر دم بمدح شهریار دادگر خسرو مشرق ، امین ملّت و فرّخ نشان خسرو مشرق ، یمین دولت و پیروزگر آنکه در هر چیز دارد رسم همچون نام خویش و آنکه در هر کار دارد کام چون نام پسر اصل نیک از فرع نیک آید نباشد بس عجب همچنان آید پسر چون همچنین باشد پدر خلق را ماند که خلق از خاک باشد او ز نور عقل را ماند که معنی زیر باشد او زبر عقل از و شد نیکنام و علم از و شد رهنما فضل ازو شد پیشدست و فخر ازو شد مشتهر دستها زو پر درم شد ، لفظها زو پر ثنا چشمها زو پر عیان شد ، گوشها زو پر خبر ای بزرگ بی نهایت ، ای امیر بی خلاف ای جواد بی ملات ای کریم با گهر ای بتو نیکو مروّت ، ای بتو زیبا ادب ای بتو پاینده شاهی ، ای بتو خرّم بشر غایت اجلال و جاهی ، رایت اقبال و بخت آیت شادی و ملکی ، حجّت عدل و ظفر جز تو گر شاهست ، شاهی سهل باشد در جهان یک میان بندست ز نّار و یکی دیگر کمر پیش مردان ملک را نبود خطر لیکن ملک چون تو باید با خطر تا ملک ازو گیرد خطر معدن گوهر بود آری صدف لیکن همی قطرۀ باران بباید تا درو گردد گهر همچنان خواهی که دانی کار گیتی را همی آدمی چون تو نباشد با قضا و با قدر هر زمان شاها در آثار تو گیتی گم شود کاندران گیتی ازین گیتی ترا بیش است اثر دل نه زان ماند ز مدح تو که نندیشد همی آرد اندیشه ولیکن تو نگنجی در فکر تا نکاری هیچ تخمی بر نیاید در جهان مدح تو تخمی است کاید چون بیندیشی ببر پرخطر باشد ز تو بدخواه و در نعمت ولی تو چو بحری کاندرو هم نعمتست و هم خطر از سفر کردن چنان گردی که تا گیتی بود نام نیک تو نباشد جاودان جز در سفر هر شبی چندان زمین بری که هر ماهی فلک هر مهی چندان فلک که هر سالی قمر بر حذر باشند مردم از صروف روزگار خود صروف روزگار از تست دایم بر حذر بر سخن گویان دو دست تو همی بارد درم بر سخن جویان زبان تو همی بارد درر تا همی گردد سپهر و تا همی پاید زمین تا همی تابد نجوم و تا همی روید شجر پادشاهی گیر و نیکی گستر و گیتی گشای نیکنامی ورز و چاکر پرور و دشمن شکر عنصری بلخی