عنصری بلخی
قصیده ها
شمارهٔ ۱ - در مدح یمین الدوله سلطان محمود: دل مرا عجب آید همی ز کار هوا
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
دل مرا عجب آید همی ز کار هوا که مشکبوی سلب شد ز مشکبوی صبا ز رنگ و بوی همی دانم و ندانم از آنک چنین هوا ز صبا گشت یا صبا ز هوا درخت اگر علم پرنیان گشاد رواست که خاک باز کشیدست مفرش دیبا بنور و ظلمت ماند زمین و ابر همی بدرّ و مینا ماند سرشک ابر و گیا فریفته است زمین ابر تیره را که ازو همی ستاند درّ و همی دهد مینا بزیر گوهر الوان و زیر نقش بدیع نهفته گشت در ازای عالم و پهنا اگر چه گوهر و نقش جهان فراوانست همه صناعت ابرست و دست برد صبا چه فایده ست ز نقش بهار و پیکر او که از هواش جمالست و از بخار نوا اگر هواش بدین روزگار تازه کند بروزگار خزان هم هوا کندش هبا بهار نعت خداوند خسرو عجم است که بوستان شد ازو طبع و خاطر شعرا بهار معنی رنگ و بهار حکمت بوی بهار عقل ثبات و بهار کوه بقا بلی بدین صفت و جایگاه و مرتبت است مدیح شاه جهان شهریار بی همتا یمین دولت مجد و امین ملت صدق امیر غازی ، محمود ، سیّدالامرا از آفتاب جهان مردمیش پیدا تر از آنکه در همه احوال در خلا و ملا بود پدید شب و روز مردمیش همی بشب ز دیده بود آفتاب نا پیدا چهار وقتش پیشه چهار کار بود کسی ندید و نبیندش از بن چهار جدا بوقت قدرت رحم و بوقت زلت عفو بوقت تنگی رادی بوقت عهد وفا اگر چه جود و سخاوت ز قدر بر فلکند فرود سایۀ انگشت اوست جود و سخا مدیح بازوی او کن که پیش بازوی او قوی ترین کس باشد ز جملۀ ضعفا خدا دادش هرچ آن سزا و درخور اوست مثل زنند که در خور بود سزا بسزا شناخته است که منّت خدایراست همی بخلق بر ننعد منّت او ز بهر عطا بعزم کردن او کارهای خرد و بزرگ چنان برآید گویی که عزم اوست قضا رضا دهند بامرش ملوک ، وین نه عجب بدو شوند بزرگ ار بدو دهند رضا سما چو بنگری اندر میان همت اوست اگرچه پیکر او هست در میان سما مبارزان را شمشیر او طلسمی شد که سوی او نبودشان مگر که پشت و قفا بزرگواری و آزادگی و نیکی را زهر که یاد کنی مقطع است ازو مبدا گرش بتانی دیدن همه جهانست او برین سخن هنر و فضل او بس است گوا کس از خدای ندارد عجب اگر دارد همه جهانرا اندر تنی همی تنها صلاح دین را امروز نیّت و فکرش ز دی به است و ز امروز به بود فردا بنام ایزد چو نان شدست هیبت او که نیست کس را کردن خلاف او یارا بهای او نه بملک است نی معاذ الله که ملک را ببزرگی و نام اوست بها گهر بدست کسی کو نه اهل آن باشد چو آبگینه بود بی بها و پست نما خدایگانا هر جا که در جهان ملکی است بطاعت تو گراید همی بخوف و رجا تو رنجه از پی دینی نه از پی دنیا ز بهر آنکه نیرزد برنج تو دنیا چو کم ز قدر تو باشد جهان و نعمت او بکم ز قدر تو چوت تهنیت کنیم ترا بآفرین و دعایی مگر بسنده کنیم بدست بنده چه باشد جز آفرین و دعا عنصری بلخی