عرفی شیرازی
قصیده ها
شمارهٔ ۵۶ - تجدید مطلع: بخوان خود درآ تا قبله روحانیان بینی
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
بخوان خود درآ تا قبله روحانیان بینی بین در آینه تا آتش صد خانمان بینی بدیدار تو دلشادند دایم دوستان تو ترا هم شادمان خواهم چو روی دوستان بینی هلاکم می کند گردون و غمگین بینمت ، آری تو نتوانی که بر احباب ، دشمن قهرمان بینی تو محبوب جهان آنگه مدارا ، باورم ناید تو شمع انجمن باشی و در پروانه جان بینی بحفظ گریه مشغولم اگر بینی درونم را زدل تاپرده چشمم دو شاخ ارغوان بینی دلت الماس همت بود اگر وا بینی اکنونش ترنج زر دست افشار پرویز جهان بینی بوعظ اندر شو از راه غزل عرفی ترنم بس در شیون زن آخر مردن خود چون عیان بینی نبینی در مقام نفس و طبع آسودگی هرگز بهفتم پایه مسند نه که راحتگاه جان بینی نشان جان همی جو، تا نشان از بی نشان یابی مکان دل طلب کن تا مکان درلامکان بینی ز حور و سدره هستم بهره ور بی دست وبی دیده تو این دولت کجا یابی که جنت در مکان بینی زجنگ دی و فردا رسته ام بی منت امروز تو این دولت کجا یابی که هستی در زمان بینی من از گل باغ میجویم تو گل از باغ میجویی من آتش از دخان بینم تو از آتش دخان بینی ز ترتیب نظام آفرینش چون نه ای آگه حوادث را زتأثیر نجوم آسمان بینی ز ابر و آفتاب اندیشه ات گوته بود زانرو در از گنجینه دریا و لعل از جیب کان بینی بچشم مصلحت بنگر مصاف نظم هستی را که هر خاری در آن وادی درفش کاویان بینی شعار ملت اسلامیان بگذار اگر خواهی که در دیر مغان آیی و اسرار نهان بینی تو از ملک عراقی واژگون کن عادت پیشین اگر خواهی که حسن رونق هندوستان بینی ز ملک نور از آنرو تاختی درکشور ظلمت که حسن چینیان را درلباس زنگیان بینی ازآن تاراج بینی در بیابان کاندر این وادی بآبادی چوآیی راهزن را دیده بان بینی گهر جویند غواصان فطرت در ته دریا تو در فکر همین دایم که از دریا کران بینی بدام اندر کشیدند اهل معنی طایر دولت تو در زیر درختان همچو طفلان آشیان بینی نگنجد نور خورشید ازل در ظرف هر دیده بآب دیده مردان نگر ، تاعکس آن بینی تو خفاشی زنور مه قیاس نور خود میکن ترا سود این بود گر نور خور بینی زیان بینی نظر از پیشگاه شرع درکاخ حقیقت کن تو کژ اندیشی آن بهتر که صدر از آستان بینی زگرد رغبت خاطر فرو شو دیده فطرت اگر خواهی که حسن خار و گل یک یک عیان بینی تو سر نادیده ای بر شعله مینازی چو خاکستر ببینی حسن خاکستر چو در روشن گران بینی مرو در عرصه دانش کز آسیب تنگ فهمان یقین را در پناه پرده داران گمان بینی درا در پرده بینش که مدهوشان حیرت را فروغ دیده ستر عورت دوشیزگان بینی چه نقصان بینی از حیرت که خارش گلستان یابی چه لذت گیری از دانش که مغزش استخوان بینی مخاطب گر نباشد مستمع خامش مشو عرفی که هست او هرچه هست اما تو در معنی زیان بینی سخنور را خموشی نقش خود میدان خطا باشد که خاموشی بلبل را زیان مهرگان بینی نوارا ، تندتر میزن چو ذوق نغمه کم یابی حدی را تیزتر میخوان چومحمل را گران بینی مشوش خواهمت گاهی که بینی رهروی خسته در آتش خواهمت جایی که دستی برعنان بینی برا از پرده صورت ، قدم در راه معنی زن که در هر منزلی سری ز اسرار نهان بینی اگر شوقت امان ندهد ببزم خان خانان رو که نقش لوح محفوظش ز پیشانی عیان بینی دکانی چیده خلقش برسر بازار انسانی که جنت را متاع روی دست آن دکان بینی اگر آگه شوی از نیت او وقت گفتارش زبانش عین دل یابی دلش عین زبان بینی گر از باد خلافی آتش قهرش علم گردد براندام فلک هر موبسان خیزران بینی سمند عزم او را سرعت گردون عیان یابی حسام عقل او را جوهر اول فسان بینی چو با حلمش ببینی کاه عاجز کهر با سنجی چو با عدلش ببینی ، ماه نساج کتان بینی چو مهرش در جهان جان و تن والی شود زان پس ز جان امکان تن یابی زتن امکان جان بینی چه خوانی ای ثنا خوان مدحت گفتار وکردارش که قول و فعل او را فعل وقولش ترجمان بینی جهان علوی و سفلی است از شخصش در آمیزش اگر خواهی که حد ارتباط این و آن بینی ببین در صورتش تا آن جهان در این جهان یابی ببین درمعنیش تا این جهان در آن جهان بینی بفخر دودمان عالم سفلی مکن مدحش درا، در عالم علوی که فخر دودمان بینی بمجلس غم گداز و عشرت افزا ، لیک در خلوت بشادی دشمنش یابی به انده مهربان بینی برون از تشنگی درآتش است اما درون بنگر که نهر سلسبیلش در گلوی دل روان بینی کنار بحر بی پایان عرفان در وسط یابی اگر بازورق دل شوق او را بادبان بینی اگر عادت بترتیب فصولت راهزن نبود از آن راهت بباغ آرد که گل را در خزان بینی دعای عقد اخوت با اجابت بست هان عرفی دعا کن از ثنا بگذر که دیگر وقت آن بینی بدرویشی ثنای خانخان می کنی آری خوشآمد گونه ای تا روی حشمت در میان بینی دعای تو برسم مدحت اندیشان نمیگویم که یارب تافلان باشد تو بهمان و فلان بینی تو خیراندیش خلقی ، پس چنین باید دعای تو که یارب آنچه بهر خلق اندیشی همان بینی عرفی شیرازی