عرفی شیرازی
قصیده ها
شمارهٔ ۹ - در تعزیت ابوالفتح و تهنیت خانخانان: زآسمان و زمین مژده ناگهان آمد
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
زآسمان و زمین مژده ناگهان آمد که آفتاب زمین ماه آسمان آمد لوای فوج حکومت بقبله گاه رسید همای اوج سعادت بآشیان آمد دوجنبش است که از غایت جلالت قدر لباب جمله تواریخ درجهان آمد نخست هجرت سلطان دین که از کعبه سوی مدینه بتکمیل انس و جان آمد دوم مراجعت فخر دهر و مر کز ملک بتختگاه شهنشاه کامران آمد بحد مملکت شاه رفت و عالم گفت که صدر مسند دنیا بآسمان آمد چوباز گشت زاقصای ملک دوران گفت که روزگار بسر رفته در میان آمد سپهر گفت بهل مدح روزگار و بگو که آفتاب سوی ناف آسمان آمد جهان بگفت که نی نی بگو که جان جهان بلب رسید و دگر در تن جهان آمد من این شنیدم وگفتم که گر غرض مدح است همین نه بس که بگویی خدایگان آمد بگو خلاصه این عصر خانخان است که خاکبوس شهنشاه انس و جان آمد بهر قدم که همی زد زمین، زمان را گفت که بختم آمد و فرخنده و جوان آمد بهر دیار که آمد زمان ، زمین را گفت که تاجم آمد و بر فرق فرقدان آمد درون دایره آسمان زآمدنش بعرش و فرش بگویم که آسمان آمد زهی بلندی نامت که تاج و تارک نظم چو ویحک و زهی و حبذا و هان آمد بیا بیا که زاقبالت ای بهشت نهم زمانه برتر از امید کامران آمد اگر هوای چمن داشت نوبهار رسید وگر امید ثمر داشت بوستان آمد قلم بنان توسنجیده و نه فلک را گفت خوشا هلال که هم شکل این بنان آمد فلک عنان تو بوسید و شش جهت راگفت خوشا زمانه که در تحت این عنان آمد حریم روضه جاه ترا بود چمنی که آفتاب در او شکل اقحوان آمد تویی که در ازل اندیشه ات بفکر قضا گذشت بر اثرش امرکن فکان آمد مگر ثنای تو از طبع میکند شبگیر که گوش بر در دروازه دهان آمد مگر دعای تو جوشد زدل که حسن قبول شکافت برقع و تا سر حد زبان آمد فلک بلجه هستی بعکس فرمانت دو غوطه زد بته عمر جاودان آمد امید ابر اثر نقش پای احسانت دو گام زد بسر گنج شایگان آمد زعجز دم زدم اندیشه لب گزید و بگفت که راز سینه اندیشه بر زبان آمد فلک بمدح تو دوشینه کرد تحریکم چنانکه نطق بنزدیک آستان آمد خدایگانا راز دلم تو میدانی چه گویمت که دلم چون زغم گران آمد چه احتیاج که گویم که رفت و عرفی را چه برسر از هوس مرگ ناگهان آمد در این مصیبت عظمی که دهر سنگین دل ز گریه هر سر موچشم خونفشان آمد چنان فریفت مرا گریه های روحانی که چشم از هوس قطره ای بجان آمد که رهبرش بعدم شد که مرگ در مرگش سیاه پوش تر از عمر جاودان آمد برفت و لطف تو بر من گذاشت وین بدلی است بنزد عقل که تاوان آن زیان آمد ولی بنسبت اوصاف وحدت ارواح همان که رفت بنزدیک من همان آمد توآگهی که مرا از غروب آن خورشید چه گنجهای سعادت زیان جان آمد من آگهم که گر آن شب چراغ گم کردم چه گوهرم بتلافی آن زیان آمد بهار باغ مرا گر قضا بجنت برد بهار باغ بهشتم ببوستان آمد هرآن عروس که در نوحه شد زحجله نطق ز راه تهنیت اینک به آستان آمد همیشه تا رسد از آسمان بگوش اینقول که عهد دولت بهمان شد و فلان آمد ز دوره تو نکو باد آسمان تا حشر که دور حشمت این رفت و دور آن آمد عرفی شیرازی