عرفی شیرازی
قصیده ها
شمارهٔ ۸ - در مدح حکیم ابوالفتح: زهر گلی که هوای دلم نقاب گشاد
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
زهر گلی که هوای دلم نقاب گشاد فلک بگلشن حسرت نوشت و داد بباد هرآن گره که در آن نقد مدعا بستند بدامن طلب مدعی نهاد گشاد زمانه غیر الم نامه نیست تصنیفش دلم ز صفحه فهرست بر گرفته سواد مخند اگر بفسون زمانه دل بستم نه بهترم ز سلیمان که تکیه زد بر باد کدام شهوت از آبای سبعه شد صادر کدام نطفه که از امهات اربعه زاد که روزگار بمولود دشمنان توام دوصد کرشمه نیفشاند در مبارکباد چراغ مهر نمیمیردای فلک یک صبح برویم ار نگشایی دریچه بیداد چه خیزد از نفس سرد من بهل یک روز که ز مهریر بجوشد زکوره حداد دگر بناله نمیریزم آبروی نفس که چشمه چشمه از این آب داده ام بر باد کدام ناله میانش بشعله بربستم که روزگار بمنع اثر فرو نگشاد کدام ناله سرشتم بداغ دل کورا زمانه در کره زمهریر غوطه نداد گرفتم آنکه زیاد تو منع دل نکنم که مهربان شود این عمر نوح و این فریاد ببخت بیهنرم آن کند خجالت عجز که ضعف باده مخل زفاف با داماد مدار زندگیم بر ملامت است کجاست دروغ مصلحت آمیز و تیشه فرهاد از آن زدست هنرهای خود نمینالم که بر ظهیر از این شیوه هیچ در نگشاد بدین صفت که بعهد حیات بگشایند هار چشمه خون از دلم بپیش عناد چه دل گشاید از اینم که بعد من گویند که بوده است فلان دام اسمه استاد از اینکه بعد بریدن تمام شانه شود گره گشاده نگردد زطره شمشاد بچشم صدق نظر میکنم بهر چه گذشت جز این صواب نبینم که داردم دلشاد که در مدایح دو نان طبیعت ملکی زباغ قدس نبردم بکشت هزل آباد کنونکه میکنم انشای مدح ، مدح کسیست که جبرئیل مدیحس فزوده بر اوراد حکیم عهد ابوالفتح آفتاب هنر که از دمش رود اعجاز عیسوی بر باد رماد را شرر قهر او کند شنجرف جماد را اثر لطف او کند شمشاد اگر بقصد جلالش روند پایه شمار که نیم پایه بود ز آن شمار سبع شداد عجب مدانکه قدم سوده باز پس گردد هم از بدایت سلم نهایت اعداد زهی تکون ذات تو زینت امکان زهی تجلی ذات تو علت ایجاد بسیر مرتع قدر تو آهوان حرم بدور سفره خلق تو گربه های زهاد نثار مقدم اندازه تو چشم ملوک غبار دامن آوازه تو گوش بلاد نفاذ امر تو گر پنجه ای زموم کند کشد انامل وی آتش از دل فولاد حسود جاه تو صدره زرنگ و بوی هوس بدستیاری امید بست نقش مراد زمانه بعد حصول مراد با وی کرد همان که بعد نظام بهشت با شداد بباغ طبع تو جوشند طایران بهشت چنان که فوج مگس بر دکانچه قناد چو راز دار تو گردد زمردن شیرین ملال راه نیابد بخاطر فرهاد اگر صبا بمزاری برد غبار درت کنند تهنیت از هم بزیر خاک اجساد بر آسمان نهم ، حکمت ارفشاند پای بجز دوبعد مبرهن نگردد از ابعاد بذکر نام تو وقت دعا چو بر گذرد بشارع نفسم فوج فوج از اعداد برای رفع تقدم عجب مدان که زند صف مآت شبیخون بلشکر آحاد خدایگانا! دارم حکایتی بر لب که چون مدیح تو نتواندم بلب استاد خیال بندگیت دوش نقش می بستم ز روی کسب شرف نی زروی استعداد که ناگه از دراندیشه خانه شاهد عقل که شمع خلوت اسرار مبدء است و معاد کرشمه سنج و تبسم کنان در آمد وگفت که عید بندگی صاحبت مبارکباد من از تعجب این حرف دلگشا گفتم که ای ز لطف کلام تو ملک هزل آباد نه آسمانم و نی آفتاب و نی بهرام کزین مطایبه کردم ز ساده لوحی شاد تو هم زحرف تنگ مایه تر زبان نشوی بگو که صورت این نکته از چه معنی زاد جواب داد که این مژده را ، دلیلی نیست که دست فطرتم آنرابطاق حصر- نهاد همین نفس، ادب آموز قدسیان جبریل دریچه حرم قدس را بدیده گشاد بسوی کاتب اعمال بانگ بر زد وگفت که ای رقمکش کردار خوب و زشت عباد بشوی نامه عرفی که ایزد متعال زبندگان خودش برگزید و کرد آزاد اگر نه بندگی صاحبت بفال آمد سبب چه بود که جبریل این ندا در داد من از متانت برهان بشرم غوطه زدم شکست بر رخ اندیشه رنگ استعداد بخدمت آمدم اینک بگو ، چه مصلحت است برآستان تو باید نشست یا استاد گرم تو بنده شمردی زخواجگی صد شکر وگر قبول نکردی ز بی کسی فریاد بگوهرم مفشان آستین بیع مباد که شب چراغ شود بی صفا زگرد کساد بگویم از گهر خویش گرچه بی ادبیست که در حضور هماسرکنم ستایش خاد ز دودمان اصیلم همین گواهم بس که شرم این سخنم خون ز چهره بیرون داد مرا رسد که بنازم بنسبت آباء چنانکه تا بقیامت بطبع من اولاد اگر نه شرم جلال تو مهر لب بودی نزادی از نفسم جز مدایح اجداد نکرده گوهر مدحی نثار کس هرگز گهر شناس ضمیرم که گنج ریز افتاد کلید جاه تو یارب چه تیز دندانست که مهر گنج طبیعت شکست و قفل گشاد بگیر تحفه نظمی که زاده از طبعم در او بسهل میندیش کاین لطیف نهاد نه گوهر است ولی هست زاده دریا نه جوهر است ولی هست قابل ابعاد خدایگانا! از آنگونه سربلندم کن که همتم بکند همسری بسبع شداد چنان زگریه غم بازدار چشم دلم که خنده ریز توانم گذشت بر حساد بصد مضایقه نازی قبول می کردم زشاهدان بهشتی سرشت حور نژاد کنون زغاشیه بافان ریش اندوزم کرشمه های عروسان خلخ و نوشاد مگر زمنهی رایت شنیده ای حالم که ریش های حریفان همیدهی بر باد همیشه تالب الیاس و خضر سیرابست زچشمه ای هنوزش کند سکندرباد لب عدوی تو سیراب لیک از آن آبی که ضربت تو چکاند زدشنه فولاد عرفی شیرازی