نجم الدین رازی
رساله عشق و عقل
فصل سوم
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
چون این مقدمات معلوم و محقق گشت بدان که چون روح انسانی بقالب وی پیوندد از حسن تدبیری و ترکیبی که درین صورت «وصوّرکم فاحسن صورکم» رفته است هر موضعی از مواضع ظاهر و باطن آن صورت قالب محلّ ظهور صفتی از صفات روح شود و چنانکه چشم محل ظهور صفت بینایی و گوش محل شنوایی و زبان محل گویایی و دل محل دانایی و باقی همچنین، چس بواسطة این محالّ جسمانی که هر یک قالب صفتی از صفات روحست معلوم شود که روح در عالم خویش بدین صفات موصوف بوده است و این قالب خلیفة روح آمد و آئینة جمال نمای ذات و صفات او تا بحسب هر صفت که در روح بود اینجا در قالب محلی پدید آورد مظهر آن صفت شود و آن صفت غیبی را درین عالم شهادت پیدا کند تا چنانکه روح در عالم غیب مدرک کلیّات بود در عالم شهادت مدرک جزئیّات شود تا خلافت عالم الغیب و الشهاده را بشاید و آئینگی جمال صفات ربوبیت را بزیبد. پس چنانکه شخص انسانی مُنبی است از آن صفت روح را چنانکه چشم محلّ بینایی است از آنکه روح موصوف است بصفت بینایی دل بحقیقت محل ظهور عقل آمد و منبی است از آنکه روح موصوف است بصفت عقل چه عقل دانش محض است و دانش را دانایی باید که صفت دانش بذات آن موصوف قائم باشد چنانکه حق تعالی عالم است و علم صفت اوست و بذات او قائم اشارت «انی جاعل فی ارض خلیفة» بدین معنی. یعنی: چنانکه قالب خلیفة روح است تا صفات روح را آشکارا کند و به نیابت و خلافت روح در عالم شهادت بر کار شود روح خلیفة حق است تا صفات حق آشکارا کند و به نیابت و خلافت وی در غیب و شهادت بروح و قالب بر کار باشد. پس خلایق در مرتبة خلافت و جعلکم خلائف الارض سه طایفه آمدند چنانکه فرمود: «و کنتم ازواجاً ثلثةً فاصحاب المیمنة ما أصحاب المیمنةو اصحاب المشامه ما أصحاب المشامة و السابقون السابقون أولئک المقرّبون». طایفه ای را که صفات حیوانی از بهیمی و سبعی و صفات شیطنت بر صفات ملکی روحانی غالب آید، نور عقل ایشان مغلوب هوی و شهوت و طبیعت حیوانی می گردد و روی بطلب استفای لذّات و شهوات جسمانی می آوردند حرص و حسد و حقد و عداوت و غضب و شهوت و کبر و بخل و دیگر صفات ذمیمة حیوانی را پرورش دهند بدرکات سفلی می رسند «ثمّ رددناه اسفل سافلین» آنها که اصحاب مشامة بودند. و طایفه ای دیگر که صفات ملکی روحانی بر صفات حیوانی جسمانی غالب می آید هوی و شهوت ایشان مغلوب نور عقل می گردد تا در پرورش نور عقل و صفات حمیده می کوشند و نفی اخلاق ذمیمه می کنند چه مصباح عقل را اخلاق حمیده چون روغن آمد و اخلاق ذمیمه چون آب. و این طایفه دو صنف آمدند صنفی آنند که پرورش عقل و اخلاق هم بنظر عقل دهند عقل ایشان از ظلمت طبیعت و آفت وهم و خیال صافی نباشد هر چند بجهد تمام بکوشند عقل را بکمالیت خود نتوانند رسانید و از خلل شبهات و خیالات فاسد مصون نمانند چه یک سرّ از اسرار شریعت آنست که در آن نوری تعبیه است که بردارندة ظلمت طبیعت است و زایل کنندة آفت وهم و خیال. پس این صنف چون نور شرع پرورش اگرچه نوعی از صفا حاصل کنند که ادراک بعضی معقولات توانند کرد امّا از ادراک امور اخروی و تصدیق انبیاء علیهم السلام و کشف حقایق بی بهره مانند و در طلب معرفت حق تعالی چون دیدة عقل را بی نور شرع استعمال فرمایند در تیه ضلالت سرگردان و متحیّر شوند. حدّ عقل درین معنی آنست که اثبات وجود باری جلّ جلاله و اثبات صفات کمال و سلب صفات نقصان از ذات او بدان مقدار معرفت نجات حاصل نیاید و اگر عقل را بی نور شرع در معرفت تکلیف کنند در آفت شبهات افتند چنانکه فلاسفه افتادند و انواع ضلالت ایشان را حاصل آمد باختلافات بسیار که با یکدیگر کردند و جمله دعوی برهان عقلی کردند. اگر عقل را در آن میدان مجال جولان بودی اختلاف حاصل نیامدی چنانکه در معقولاتی که عقل را مجال است هیچ اختلاف نیست که طریق العقل واحد. و صنفی دیگر آنند که پرورش عقل بنظر شرع و متابعت انبیاء علیهم السلام و نور ایمان داده اند تا نور شرع ونور متابعت و نور ایمان نور باصرة بصر عقل ایشان شده است تا بدان نور هر کس بحسب استعداد خویش و حصول آن نور مدرک حقائق غیب و امور اخروی شده اند امّا عقل ایشان بدلالت نور ایمان از مدرکات غیبی تفرّس احوال آخرت کرده است و مصدّق آن بوده که: «اتّقوا فراسة المؤمن فانّه ینظر بنور الله». این طایفه اصحاب میمنه اند مشرب ایشان از عالم اعمالست معاد ایشان درجات جنّات نعیم باشد معهذا این طایفه را بمعرفت ذات و صفات خداوندی بحقیقت راه نیست که به آفت حجب صفات روحانی نورانی هنوز گرفتارند که: «ان لله سبعین الف حجاب من نور و ظلمة». و جای دیگر فرمود که: «حجابه النّور لو کشفت لا حرقت سبحات و جهه ما انتهی الیه بصره من خلقه». لاجرم با این طایفه گفتند زنهار تا عقل باعقال را در میدان تفکّر در ذات حق جولان ندهید که نه حدّ وی است. «تفکّروا فی آلاء الله و لا تتفکّروا فی ذات الله». پس این هر دو طایفه از اصحاب میمنه و اصحاب مشأمه را در خلافت مرتبة اظهار صفات لطف و قهر حق داده اند اما بواسطه، تا مستوجب بهشت و دوزخ گشته اند که بهشت صورت رحمت حق است که از صفات لطف است و دوزخ صورت عذاب حق است که از صفات قهر است و عقل را ادراک این صفات از پس حجب وسائط برخورداری داده اند و حدّ او و کمال اوتا اینجا بیش نیست که ساحل بحر علم است و ورد وقت او برین ساحل «ربّ زدنی علماً» است او را بلجّة دریای معرفت حقیقی. راه نیست زیرا که آنجا راهبر بی خودی است و سیر در آن دریا بقدم فنا توان کرد و عقل عین بقاست و ضدّ فنا پس در آن دریا جز فانیان آتش عشق را سیر میّسر نگردد و این طایفه سیّم اند السّابقون السّابقون اولئک المقرّبون» نسبت نامه ایشانست: بیت ایشان دارند دل من ایشان دارند ایشان که سر زلف پریشان دارند تار و پود جامة وجود ایشان از پودی دیگرست لاجرم گردن همّت ایشان جز بکمند جذبة عشق بند نتوان کرد که از معدن ماورای کونین گوهر اوست چنانکه این ضعیف گوید: عشق را گوهر برون از کون کانی دیگرست کشتگان عشق را از وصل جانی دیگرست عشق بی عین است و بی شین است وبی قاف ای پسر عاشق عشق چنین هم از جهانی دیگرست دانة عشق جمالش چینة هر مرغ نیست مرغ آن دانه پریده زاشیانی دیگرست بر سر هر کوچه هر کس داستانی می زند داستان عاشقان خود داستانی دیگرست بی زبانان را که با وی در سحر گویند راز خود زجسمانی و روحانی زبانی دیگرست طالع عشّاق او بس بوالعجب افتاده است کوکب مسعودشان از آسمانی دیگرست آن گدایانی که دم از عشق رویش می زنند هر یکی چون بنگری صاحب قرانی دیگرست لاف عشق روی جانان از گزافی رو مزن عاشقان روی او را خود نشانی دیگرست اشارت «السابقون السابقون» مگر در حق ایشان بر آن معنی است که در بدایت فطر روح ایشان سابق ارواح بوده است پیش از آنکه باشارت «کن» از مکمن علم بعالم ارواج آمده است «یحبهم» مخصوص و مشرّف بوده و در عالم ارواح بسعادت قبول رشاش «ان الله خلق الخلق فی ظلمة ثمّ رش علیهم من نوره فمن اصابه ذلک النّور فقد اهتدی و من اخطاه فقد ضلّ.» از دیگران اختصاص «الذّین سبقتت لهم منّاالحسنی» یافته و چون بعالم قالب پیوست اگرچه روز کی چند از برای پرورش قالب او را در مرتع حیوانی فرو گذاشته ناگاه بکمند روی دل او را از کلّ آفرینش بگردانیده و سلسلة محبّت یحبّهم بجنبانیده و به آب رأفت و رحمت تخم «یحبّونهم» را در زمین دل او پرورش داده و ندای لطف حق بسّرجان او رسیده چنانکه این ضعیف گوید: شعر دوشم سحر گهی ندای حق بجان رسید کای روح پاک مرتع حیوان چه می کنی تو نازنین عالم عصمت بدی کنون با خواری و مذلّت عصیان چه می کنی پروردة حظائر قدسی بناز وصل اینجا اسیر محنت هجران چه می کنی ج خو کردة به رقة الطاف حضرتی سرگشته در تصرّف دوران چه می کنی تو صافی الست بر یک چشیده ای با دردی وساوس شیطان چه می کنی زندان روح تن بود از هیچ عاقلی غافل چنین نشسته بزندان چه می کنی تو انس با جمال و جلالم گرفته ای وحشت سرای عالم انسان چه می کنی در وسعت هوای هویّت پریده ای در تنگنای عرصة دو جهان چه می کنی بر پر سوی نشیمن اول چو باز شاه چون بوم خس نه ای تو بویران چه میکنی و آن طایفه را که بکمند جذبات الوهیّت از مطالب بشریت بگردانند و در سیرعبودیّت بعالم ربوبیّت رسانند و قابل فیض بی واسطه گردانند دو صنف اند: یکی آنها اند که در عالم ارواح در صفوف «الارواح جنود مجنّدة» در صف اوّل بوده اند قابل فیض الوهیت بی واسطه گشته و ایشان انبیاءاند علیهم السّلام که در قبول نور هدایت اینجا مستقل اند. و صنف دوّم ارواح اولیاست که آنجا قابل فیض بواسطة تتق ارواح انبیاء بوده اند اینجا نیز قابل آن فیض در دولت متابعت ایشان خمیر مایة رشاش ثمّ رشّ علیهم من نوره نهاده بودند چون بکمند جذبه روی از مزخرفات دنیاوی بگردانیدند هم بدان نور از پس چندین هزار تتق عزّت جمال وحدت مشاهده کردند. چنانکه امیرالمؤمنین علی رضوان الله علیه فرمود: «لا اعبد ربّاً لم اره) مبادی عشق اینجا پیدا گردد. اصل همه عاشقی ز دیدار افتد چون دیده بدید آنگهی کار افتد تخم عشق در بدایت حال اگر چه بتصرّف ثمّ رشّ علیهم من نوره در زمین ارواح انداختند اما تا آب لا اعبد ربّاًلم اره بدان نرسید سبزة «انّی ذاهب الی ربّی» پیدا نیامد بلکه تخم عشق در بدایت بی خودی بدستکاری «یحبّهم» در زمین «یحبّونه» انداختند و آب «الست بربّکم» بدون رسانیدند سبزة «قالوا بلی» پیدا آمد. بیت ما شیر و می عشق تو با هم خوردیم با عشق تو در طفولیت خو کردیم نه نه غلطم چه جای اینست که ما با عشق تو در ازل بهم پروردیم اوّل که شرر آتش عشق از قدّاحة «فأحببت ان اعرف» برخاست هنوز نه عالم بود و نه آدم حرّاقة سیاه روی «خلق الخلق فی ظلمة» می بایست تا قابل آن شرر گردد که «فخلقت الخلق لا عرف چون درین عالم کبریت صدق طلب را که بحقیقت کبریت احمرست آتش افروز آن شرر می کنند از کبریت صدق طلب که نتیجة «یحبّونه» است شرر آن آتش که نتیجة «یحبّهم» است مشتعل می شود آن شعله را عشق خوانند چون آتش شعله کشید هر چه در خانة وجود هیزم صفات جسمانی و روحانی است جمله فراسوختن می آید اینجا عشق در عالم انسانی صفت قیامت آشکارا کند. چنانکه خواجه صلّی الله علیه فرمود: «من اشراط السّاعة نار تخرج من قبل الیمن تطرد النّاس الی محشرهم.» زمین صفات بشری را مبدّل کنند؛ «یوم تبدّل الارض غیر الارض» آسمان صفات روحانی را درنوردند؛ «یوم نطوی السّماء کطیّ السّجّل للکتب.» چنانکه مصدر موجودات حضرت جلّت بود مرجع همان حضرت باشد که: «و انّ الی ربک الرّجعی» بهمان ترتیب که آمدند روند باز از کارگاه قدرت بعالم روحانیت آیند و از آن روحانیت بجسمانیت بهمان قدم بازگردانندش، «کما بدأنا اوّل خلق نعیده.» بیت قد قامت القیامه کجا عشق داد بار بل عشق معتبر زقیامت هزار بار چون آتش عشق در غلبات وقت بخانه پردازی وجود صفات بشریّت برخاست در پناه نور شرع بهر قدمی که بر قانون متابعت که صورت فناست می زند نور کشش که فنابخش حقیقی است از الطاف ربوبیّت استقبال او می کند که: «من تقرّب الی شّبراً تقرّبت الیه ذراعاً» درین مقام رونده جز بزمام کشتی عشق و قدم ذکر و بدرقة متابعت نتواند رفت که: «قل ان کنتم تحبّون الله فاتبّعونی یحببکم الله.» عقل را اینجا مجال نیست زیرا که عتبة عالم فناست و راه بر نیستی محض است و عقل را سیر در عالم بقاست و صفت آب دارد هر کجا رسد آبادانی و نزهتی پیدا کند و چون آب روی در نشیب آبادانی دو عالم کند. عشق صفت آتش و سیر او در عالم نیستی است هر کجا رسد و بهر چه رسد فنا بخشی «لا تبقی و لا تذر» پیدا کند و چون آتش 0عشق] سیر بمرکز اثیر وحدانیّت دارد اینجا عقل و عشق ضدّان لایجتمعان اند هر کجا شعلة آتش عشق پرتو اندازد عقل فسرده طبع خانه پردازد. شعر عشق آمد و عقل کرد غارت ای دل تو بجان بر این بشارت ترک عجبی است عشق و دانی کز ترک عجیب نیست غارت شد عقل که در عبارت آرد وصفت رخ او باستعارت شمع رخ او زبانه ای زد هم عقل بسوخت هم عبارت بربیع و شرای عقل می خند سودش بنگر ازین تجارت ضدیّت عقل و عشق اینجا محقّق می شود که بازداند که عقل قهرمان آبادانی دو عالم جسمانی و روحانی است و عشق آتشی خرمن سوز و وجود برانداز این دو عالم است. بیت عقل شخصی است خواجگی آموز عشق دردیست پادشاهی سوز پس بحقیقت عشق است که عاشق را بقدم نیستی بمعشوق رساند عقل عاقل را بمعقول بیش نرساند و اتّفاق علماء و حکماء است که: حق تعالی معقول عقل هیچ عاقل نیست یرا که «لا تدرکه الابصار و لا یکنفه العقول و هو یدرک الابصار و یکنف العقول و لا یحیطون بشیء من علمه الاّ بماشاء و قد احاط بکلّ شیءٍ علماً.» پس چون عقل را برآن حضرت راه نیست رونده بقدم عقل بدان حضرت نتواند رسید الاّ بقدم ذکر «الیه یصعدالکلم الطیّب ذاکر بقدم فاذکرونی بزمام کشتی عشق بدرقة متابعت و دلالت جبرئیل عقل تا بسدرة المنتهی روحانیّت برود که ساحل بحر عالم جبروتست و منتهای عالم معقول. جبرئیل عقل را خطاب رسد که: «لو دنوت انملة لا حترقت.» از آنجا راه جز براهبری رفرف عشق نتواند بود اینجاست که عشق از کسوت عین و شین و قاف بیرون آید و در کسوت جذبه روی بنماید بیک جذبه سالک را از قاب قوسین سرحدّ وجود بگذراند و در مقام «اوادنی» بر بساط قربت نشاند که: «جذبة من جذبات الحّق توازی عمل الثّقلین.» یعنی: بمعاملة ثقلین آنجا نتواند رسید و اینجا ذکرنیز از قشر فاذکرونی بیرون آید سلطان اذکر کم جمال بنماید ذاکر مذکور گردد و عاشق معشوق شود و چون عاشق را بمعشوق رسانید عشق دلاّله صفت بر در بماند عاشق چون قدم در بارگاه وصال معشوق نهاد پروانه صفت نقد هستی عاشق را نثار قدم شعلة شمع جلال معشوقی کند تا معشوق بنور جمال خویش عاشق سوخته را میزبانی کند هستی مجازی عاشقی برخاسته هستی حقیقی معشوقی از خفای کنت کنزاً مخفیّا متجلّی شده از عاشق جز نام نمانده. شعر عشق آمد و شد چو خونم اندر رگ و پوست تا کرد مرا تهی و پر کرد زدوست اجزای وجود من همه دوست گرفت نامیست زمن بر من و باقی همه اوست ج اشارت «لایزال العبد یتقرّب الیّ بالنّوافل حتّی احبّه فاذا احببته کنت له سمعاً و بصراً و لساناً و یداً فبی یبصر و بی ینطق و بی یسمع و بی یبطش» بدین معنی باشد. فایدة تکرار لفظ «السّابقون السّابقون» اینجا محقّق گردد چون دانستی که «السّابقون» در بدایت آنها بودند که در خطاب کن سابق ارواح بودند در نهایت که وقت مراجعت است بخطاب «ارجعی الی ربّک» گوی مسابقت در میدان قربت هم ایشان ربوده اند که: «السّابقون السّابقون اولئک المقرّبون.» یعنی : «السّابقون الّاولون بالخروج عن غیب الغیب هم السّابقون الاخرون بالرّجوع الی غیب الغیب، نحن الاخرون السّابقون.» رمزی بدین معنی است: شعر زان پیش که آب و گل ما ساخته اند جان و دل ما بعشق پرداخته اند عشّاق تو پیش از گل و دل با رخ تو بی زحمت خویش عشقها باخته اند تا ظن نبری که ما زآدم بودیم کان دم که نبود آدم آن دم بودیم بی زحمت عین و شین و قاف و گل ودل معشوقه و ما و عشق همدم بودیم نجم الدین رازی