شیخ بهایی
بخش دوم | قسمت دوم
بخش دوم - قسمت دوم
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
اسراف کاری به نزع اندر بود. و هر بارش که میگفتند بگو: لاالله الا الله، این بیت همی خواند: دریغا از آن زن که خسته می پرسید راه حمام منجاب از کجاست؟ و سبب آن بود که زنی عفیف و زیباروی بعزم حمام منجاب از خانه خارج شده بود و راه نمیدانست و از رفتن خسته گشته بود. وی مردی را بر درخانه اش دید و از او پرسید: حمام منجاب کجاست؟ مرد به خانه خویش اشاره کرد و گفت: همین جاست. و هنگامی که زن وارد خانه شد، مرد نیز از پی او وارد شد و در را ببست. زن که از مکر او آگاه گشت، خود را شاد و راغب نشان داد و گفت: رو اندکی طعام و بوی خوش بستان و بازگرد. هنگامی که مرد بیرون شد. زن نیز خارج گشت و از او خلاصی یافت. حال بنگر آن خطا چگونه وی را هنگام احتضار از ذکر شهادت مانع آمد. در صورتی که او تنها زنی را بعزم زنا به خانه برده بود و آن کار از او سر نزده بود. معاویه، ابن عباس را - پس از کور شدنش - گفت: شما بنی هاشم را چه می شود که بنابینائی مبتلا می شوید؟ وی پاسخ داد: شما بنی امیه را چه میشود که بکور دلی مبتلا می گردید؟ فایده سبکباری آن است که به وطن اصلی و عالم عقلی زود توان بازگشت. و مراد از حدیث «حب الوطن من الایمان » نیز همین است. و فرموده ی خدای تعالی نیز اشاره به همین معنی است که: یا ایتها النفس المطمئنه ارجعی الی ربک راضیه مرضیه. همان بهوش باش که از واژه ی وطن معنی دمشق و بغداد و مشابه آنها را فهم نکنی. چرا که این شهرها از دنیاست و سرور همگان فرمود: حب الدنیا راس کل حظیئه. از این جایگاه که مردمانش ستمگرانند، بیرون رو و بدل این فرموده ی خدای تبارک و تعالی را درک کن که: من یخرج من بیته مهاجرا الی الله و رسوله ثم یدرکه الموت فقد وقع اجره علی الله و کان الله غفورا رحیما. گروهی وامدار خویش را نزد والی بردند و ادعا کردند که هزار دینار بدیشان بدهکار است. والی از او پرسید: چه میگوئی؟ گفت: ایشان در ادعای خویش صادق اند. اما من خواهان مهلتی ام تا زمین و شتر و گوسفند خویش بفروش رسانم و دین ایشان ایفا کنم. ایشان گفتند: ای والی! او دروغ میگوید و از کم تا زیاد وی را مالی نیست. وامدار گفت: ای والی. شهادتشان را به افلاس من شنیدی، چگونه پس از من مطالبه ی بازپرداخت وام می کنند؟ والی امر داد رهایش کردند. ببغداد مردی دین بسیار برعهده اش بود و مفلس گشته. قاضی دستور داد که هیچ کس بدو وام ندهد، و اگر دهد صبر کند و طلب خواهی ننماید. و گفت که وی را باستری برنشانند و بگردانند تا مردم او را بشناسند و از معامله با وی بپرهیزند. وی را در شهر گرداندند و سپس بدر خانه اش آوردند. هنگامی که فرود آمد، استربان گفت: کرایه ی استر من ده! گفت: ای ابله! از صبح تا کنون بچه کار اندر بودیم؟ بسم الله الرحمن الرحیم. خداوند را بر نعمتهای بیکرانش سپاس و درود بر اشرف اولیاء و پیامبرانش باد. و بعد این شکسته ی بسته، چندی است در بحر خبب که میان عرب مشهور و معروف است و در مابین شعرای عجم غیرمالوف بخاطر فاتر افقر فقرای باب الله، بهاء الدین محمد عاملی رسیده، نفخه ای از نفخات جنون بر صفحات حقایق مشحون او وزیده. رجاء واثق است که اهل استعداد، اکفاهم الله شرالاضداد دامن عفو بر آن درپوشند و در اصلاح معایب آن کوشند و اجرهم علی الله و لاقوه الابالله: ای مرکز دایره ی امکان وی زبده ی عالم کون و مکان تو شاه جواهر ناسوتی خورشید مظاهر لاهوتی تا کی ز علایق جسمانی در چاه طبیعت تن مانی صد ملک ز بهر تو چشم براه ای یوسف مصر برآ از چاه تا والی مصر وجود شوی سلطان سریر شهود شوی در روز الست بلی گفتی و امروز به بستر لاخفتی زمعارف عالم عقلی دور بزخارف عالم حس مغرور از موطن اصل نیاری یاد پیوسته به لهو و لعب دل شاد نه اشک روان نه رخ زردی الله الله تو چه بیدردی؟ یکدم بخود آی و ببین چه کسی؟ بچه بسته دلی، بکه هم نفسی زین خواب گران بردار سری می پرس ز عالم دل خبری زین رنج عظیم خلاصی جو دستی بدعا بردار و بگو یارب یارب به کریمی تو به صفات کمال رحیمی تو یارب به نبی و وصی و بتول یارب یارب بدو سبط رسول یارب به عبادت زین عباد به زهادت باقر علم رشاد یارب یارب بحق صادق بحق موسی بحق صادق یارب یارب برضا شه دین آن ثامن ضامن اهل یقین یارب به تقی و مقاماتش یارب به نقی و کراماتش یارب به حسن شه بحر و بر بهدایت مهدی دین پرور کاین بنده ی مجرم عاصی را وین غرقه ی بحر معاصی را از قید علایق جسمانی و زبند وساوس شیطانی لطفی بنما و خلاصش کن وز اهل کرامت خاصش کن یارب یارب که بهائی را این بیهده گرد هوائی را که به لهو و لعب شده عمرش صرف ناخوانده ز لوح وفا یک حرف زین غم برهان که گرفتار است در دست هوا و هوس زار است در شغل زخارف دینی دون مانده بهزار اهل مفتون رحمی بنما به دل زارش بگشا زکرم گره از کارش از پیش مران ز در احسان به سعادت ساحت قرب رسان وارسته زدنیی دونش کن سرحلقه ی اهل جنونش کن ای باد صبا به پیام کسی چو به شهر خطا کاران برسی بگذر به محله ی مهجوران وز نفس و هوی زخدا دوران وانگاه بگو به بهائی زار کای نامه سیاه خطا کردار وی عمر تباه خطا پیشه تا چند زنی تو بپا تیشه تا کی باشی بیمار گناه؟ ای مجرم عاصی نامه سیاه شد عمر تو شصت و همان پستی وز باده ی لهو و لعب مستی گفتم که مگر چو به سی برسی یابی خود را دانی چه کسی درسی، درسی ز کلام خدا رهبر نشدت بطریق هدی وز سی به چهل چو شدی واصل جز جهل و زچهل نشدت حاصل در راه خدا قدمی نزدی بر لوح وفا رقمی نزدی مستی ز علائق جسمانی رسوا شده ای و نمیدانی از اهل غرور ببر پیوند خود را به شکسته دلان دربند شیشه چو شکسته شود ابتر جز شیشه دل که شود بهتر ای ساقی باده روحانی زارم ز علایق جسمانی یک لمعه ز عالم نورم بخش یک جرعه زجام طهورم بخش کز سر فکنم به صد آسانی این کهنه لحاف هیولانی ای کرده به علم مجازی خو نشنیده ز علم حقیقی بو سرگرم به حکمت یونانی دلسرد زحکمت ایمانی در علم رسوم چو دل بستی بر اوجت اگر ببرد پستی یک در نگشود ز مفتاحش اشکال افزود ز ایضاحش ز مقاصد آن مقصد نایاب زمطالع آن طالع در خواب راهی ننمود اشاراتش دلشاد نشد ز بشاراتش محصول نداد محصل آن اجمال افزود مفصل آن تا کی زشفاش شفاطلبی؟ وز کاسه ی زهر دوا طلبی تا چند چو نکبتیان مانی بر سفره ی چرکن یونانی؟ تا کی به هزار شعف لیسی ته مانده ی کاسه ابلیسی؟ سور المومن فرموده نبی از سور ارسطو چه می طلبی؟ سور آن جوی که در عرصات ز شفاعت او یابی درجات در راه طریقت او رو کن با نان شریعت او خو کن کان راه در او نه ریب نشکست و آن نان نه شور و نه بی نمک است؟ تا چند ز فلسفه ات لافی وین یابس و رطب بهم بافی؟ رسوا کردت مابین بشر برهان ثبوت عقل عشر در کف ننهاده بجز بادت برهان تناهی ابعادت زان فکر که شد به هیولا صرف صورت نگرفت از آن یک حرف تصدیق چگونه به این بتوان کاندر ظلمت برود الوان علمی که مطالب آن این است میدان گه فریب شیاطین است تا چند دو اسبه پیش تازی تا کی به مطالعه اش نازی این علم دنی که ترا جان است فضلات فضایل یونان است خود گو تا چند چو خرمگسان لرزی بسر فضلات کسان تا چند ز غایت بی دینی خشت کتبش بر هم چینی اندر پی آن کتب افتاده پشتی به کتاب خدا داده نی رو به شریعت مصطفوی نه دل به طریقت مرتضوی نه بهره زعلم فروع و اصول شرمت بادا زخدا و رسول ساقی ز کرم دو سه پیمانه در ده به بهائی دیوانه زان می که کند مس او اکسیر و علیه یسهل کل عسیر زآن می که اگر به قضا روزی یک جرعه از آن شودش روزی از صفحه خاک رود اثرش وز قمه ی عرش و بسر قبرش ای مانده ز مقصد اصلی دور آگنده دماغ زباد غرور در علم رسوم گرو مانده نشکسته زپای خود این کنده تا چند زنی ز ریاضی لاف تا کی افتی به هزار گزاف زدوایر عشر و دقایق وی هرگز نبری به حقایق پی وز جبر و مقابله و خطاین جبر نقصت نشود فی البین در روز پسین که رسد موعود نرسد ز عراق و رهاوی سود زایل نکند ز تو مغبونی نه شکل عروس و نه مامونی در قبر بوقت سوال و جواب نفعی ندهد بتو اسطرلاب زان ره نبری بدر مقصود فلسش قلب است و فرس نابود از علم رسوم چی میجوئی؟ وندر طلبش تا کی پوئی؟ علمی بطلب که ترا فانی سازد ز علایق جسمانی علمی بطلب که بدل نور است سینه ز تجلی آن طور است علمی که از آن چو شوی محفوظ گردد دل تو لوح المحفوظ علمی بطلب که کتابی نیست یعنی ذوقی است، خطایی نیست علمی که نسازدت از دونی محتاج به آلت قانونی علمی بطلب که نماید راه وز سر ازل کندت آگاه علمی بطلب که جدالی نیست حالیست تمام و مقالی نیست علمی که مجادله را سبب است نورش ز چراغ ابو لهب است علمی بطلب که گزافی نیست اجماعی است و خلافی نیست علمی که دهد بتو جان نو علم عشق است ز من بشنو عشق است کلید خزاین جود ساری در همه ذرات وجود غافل تو نشسته به محنت و رنج وندر بغل تو کلید گنج جز حلقه ی عشق مکن در گوش از عشق بگو در عشق بکوش علم رسمی همه خذلان است در عشق آویز که علم آن است آن علم زتفرقه برهاند آن علم ترا ز تو بستاند آن علم ترا ببرد برهی کز شرک خفی و جلی برهی آن علم زچون و چرا خالی است سرچشمه ی آن علی عالی است ساقی قدحی زشراب الست که نه خستش پا، نه فشردش دست در ده به بهائی دل خسته آن دل بقیود جهان بسته تا کنده ی حرص زپا شکند وین تخته کلاه از سر فکند عشاق جمالک قد غزقوا فی بحر صفاتک و احترقوا فی باب نوالک قد وقفوا ولغیر جمالک ما عرفوا نیران الفرقه تحرقهم امواج الا دمع تفرقهم گر پای نهند به جای سر در راه طلب زایشان مگذر که نمیدانند زشوق لقا پا را از سر سر را از پا من غیر زلالک ماشربوا و بغیر خیالک ماطربوا صدمات جمالک تفنیهم نفحات وصالک تحییهم کم قداحیواکم قد ماتوا عنهم فی العشق روایات طوبی لفقیر رافقهم بشری لحزین وافقهم یارب یارب که بهائی را آن عمر تباه ریائی را حظی زصداقت ایشان ده توفیق رفاقت ایشاه ده باشد که شود زفنا منشان نه اسم و نه رسم، نه نام و نشان ای داده خلاصه عمر بباد وی گشته به لهو و لعب دل شاد وی مست زجام هوی و هوس یک ره زشراب معاصی بس زین بیش خطیه پناه مباش مرغابی بحر گناه مباش از توبه بشوی گناه و خط وز توبه بجوی نوال و عطا نومید مشو زعفو الله ای مجرم عاصی نامه سیاه گرچه گنه تو ز عد بیش است عفو و کرمش از حد بیش است عفو ازلی که برون ز حد است خواهان گناه فزون ز عد است لیکن چندان در جرم مپیچ که مکان صلح نماند هیچ تا چند کنی ای شیخ کبار توبه تلقین بهائی زار؟ گر توبه روز به شب شکند وین توبه بروز دگر فکند عمرش بگذشت بلیت و عسی در توبه صبح شکست مسا ای ساقی دلکش فرخ فال دارم ز حیات هزار ملال در ده قدحی ز شراب طهور بر من بگشا در عیش و سرور که گرفتارم به غم جانکاه زین توبه ی سست بتر زگناه وی ذاکر خاص بلند مقام آزرده دلم ز غم ایام زین ذکر جدید فرح افزای غمهای جهان ز دلم بزدای میگو با ذوق و دل آگاه الله الله الله الله کین ذکر رفیع همایون فر وین نظم بدیع بلند اختر در بحر غریب چه جلوه نمود درهای فرح بر خلق گشود آن را برخوان به نوای حزین وزقمه ی عرش شنو تحسین یارب بکرامت اهل صفا بهدایت پیش روان وفا کاین نامه نامی نیک اثر کاورده ز عالم قدس خبر پیوسته خجسته پیامش کن مقبول خواص و عوامش کن شیخ بهایی