شیخ بهایی
بخش اول - قسمت دوم
بخش اول - قسمت دوم
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
ابوالربیع زاهد به داود طائی گفت: مرا پندی ده. گفت: از دنیا روزه بگیر و افطارات را آخرت نه. از مردمان نیز چونان بگریز که از شیر شرزه. صاحبدلی می گفت: ای یاران صفا، این زمان زمان سکوت است و در خانه ماندن و ذکر خدای نادیده را گفتن. فضل میگفت: مردی که مرا اگر بیند، سلامم نگوید، بر من منتی دارد. ابو سلیمان دارائی گفت: زمانی بیع بن خیثم بر در خانه اش نشسته بود که ناگاه سنگی به پیشانیش برآمد و آن را بشکافت. وی در حالی که خون از رخ می زدود. بخود می گفت: ربیعا! پند گرفتی؟ سپس برخاست و بخانه شد و آن قدر پا از خانه بیرون ننهاد که جنازه اش را از آن بیرون آوردند. عارفی گفت: تو حال خویش بروز قیامت ندانی. از این روی آشنائی با مردمان را بدنیا کمتر کن، تا اگر آن روز، بدنامی در پیش باشد، آشنایانت قلیل باشند. رباب دختر امرؤ القیس، یکی از همسران حسین بن علی(ع) بود و با او در کربلا نیز بود و سکینه از او بدنیا آمد. هنگامی که وی به مدینه بازگشت، برخی از اشراف قریش کدخدائیش کردند. اما وی نپذیرفت و گفت: پس از پسر رسول خدا (ص) دیگر مرا شوئی نخواهد بود. و پس از آن مدتی بماند و سایه ی دیگری را بر سر خویش نپذیرفت تا سرانجام غم شوی وی را از میان برداشت. ابن جوزی در «معراج » خویش خطاب بوی گوید: راه ز اندازه برون رفته ای پی نتوان برد که چون رفته ای عقل در این واقعه حاشا کند عشق نه حاشا که تماشا کند ابراهیم ادهم بوستانی را حافظ کرد بود. روزی مردی سپاهی آمد و اندکی میوه خواست. ابراهیم امتناع کرد. سپاهی تازیانه ای بر سرش کوفت. ابراهیم سرش را تکان داد و گفت: سری را که سال ها عصیان خدا کرده است، تازیانه زن. سپاهی، ابراهیم را بشناخت و بپوزش آغازید. ابراهیم گفت: آن سر که در خور پوزش بود. در بلخ جا نهاده ام. مردی به سهل گفت: آرزوی مصاحبتت را دارم. سهل گفت: زمانی که یکی از ما مرد، دیگری با سومی مصاحبت همی کند. از هم اکنون بایستی هم او را مصاحبت کرد. فضیل را گفتند: پسرت می گوید، دلم میخواهد جائی باشم که مردمان را ببینم ولی ایشان مرا نبینند. فضیل گریست و گفت: وای بر او چرا جمله را چنین تمام نکرد که: نه من ایشان را بینم، و نه ایشان مرا بینند. عارف کاشی پیرامن این آیه «لن تنالوا البر حتی تنفقوا مماتحبون » گفت: هر کاری که آدمی را به خداوند نزدیک کند، بر محسوب است. نزدیکی به خداوند نیز جز با بیزاری از غیر خدا حاصل نمی آید. پس کسی که چیزی را دوست بدارد، حجابی بر خداوند پذیرفته، و شرکی پنهانی از باب تملق محبت خویش بغیر خدا، ورزیده است. همچنانکه پروردگار فرموده است: «و من الناس من یتخذمن دون الله اندادا» یحبونهم کحب الله » و خود را بدان مخصوص گردانیده است، به سه وجه از خداوند از دور گشته است. حال اگر آن محبوب را مخصوص خدا کرد نه خویش، و تصدقش کرد و از دستش داد، بعد زایل می گردد و قرب حاصل می شود. و اگر جز این کند، حتی اگر چندین برابر غیر آن محبوب را صدقه دهد، به بر نیل نخواهد یافت. چرا که خداوند بدانچه که وی انفاق میکند، و آنچه جز خدا محفوظ میدارد، آگاه است. در کتاب احیاء در فصل عزلت و بیان فواید آن آمده است: ششم فایده ی گوشه گیری، رهائی از دیدار سنگین دلان و نادانان است و مقیاس گرفتن خلق و خویشان. چرا که دیدار سنگین دلان کوری کوچک است. به اعمش گفتند: چرا دیده ات کم سوی گشته است؟ گفت: از دیدار سنگین دلان. نیز گفته اند : که روزی ابوحنیفه نزد وی شد و گفت: در خبر آمده است که اگر خداوند چشمان کسی را از او برگیرد، در عوض چیزی بوی خواهد داد که از آنها بهتر بود. حال بگوی که خداوند بتو چه عوضی داده است؟ اعمش مطایبه کنان گفت: خداوند در مقابل چشمان من ندیدن سنگین دلان را بمن عطا کرد که تو نیز از آنانی. راستی چه نیک سروده است: به تنهائی خو کرده، کنج خانه مقام گرفته ام ز این رو آرامشی شادمانه یافته ام زمانه تأدیبم کرده است، از این رو به اینکه نزد کسی روم یا کسی بنزدم آید، بی اعتنایم و در تمامی روزهای زندگانی نخواهم پرسید که لشکریان براه افتاده اند یا امیر برنشسته است؟ ندیدی که آدمی در طول زندگانی خویش در اندیشه کاری است و پرداختن بدوی چونان کرم ابریشم که هماره برنج اندر است و سرانجام میان آنچه خود تنیده است، باندوه خواهد مرد زاهدی گفت: آخرت را سرمایه خویش نه، هر چه از دنیا بدستت رسد، سود تست. از سخنان محمد بن حنفیه است - خدایش خوشنود باد - کسی که خویشتن را گرامی دارد، دنیا را خوار دارد. گفته یکی از صاحبدلان است که: ای انسان! تو معدودی بیش نیستی، و هر روز که بگذرد، اندکی از تو بگذشته است. مامون درهامش نامه ای که در آن از کارگزاری تظلم شده بود، نوشت: در مورد کسی که کارش به عهده ی تست، انصاف به کارزن و گرنه کسی که کار تو به عهده ی اوست، در موردش انصاف بکار خواهد زد. بزرگی گفته است: شگفتا از آن کسی که خدای خویش بشناسد و لحظه ای از او غافل ماند. صوفئی گفت: اگر پرسند چه چیزی ترا بیش از همه به شگفت می آورد، خواهم گفت: دلی که خدا را بشناخت و سپس عصیانش کرد. از پیامبر خدا (ص) نقل است که : بنده از پرهیزکاران نخواهد بود مگر که مالی را که آلایشی دارد، بگذارد و بگذرد. عل امیر مومنان (ع) راست: هیچ چیز بدل آدمی بیش از صدای گام مریدانی که در پی شخص می آیند، زیان نمی رساند. دانشمندی به دیدار زاهدی رفت و از یکی از اشنایان وی سخنی (زشت) نقل کرد، زاهد گفت: دیر بدیدارم آمده ای و بسه گناه نیز دست زده ای، یکی آنکه به برادرم خشمناکم کرده ای، دوم آن که دل آسوده ی مرا مشغول داشته ای، و سوم آن که خود را در معرض تهمت سخن چینی نهاده ای. عبیدبن زراره از امام صادق جعفر بن محمد (ع) نقل کرده است که فرمود: خداوند از ایمان مومن آرامشی نصیبش می کند که اگر بر قله ی کوهی نیز مقام کند، بدان آرام گیرد. حق سبحانه بیکی از پیامبرانش وحی کرد: اگر سر آن داری که فردا در بهشت بدیدارم آئی، در دنیا غریب، تنها و اندوهگین باش. و نیز چون پرنده ی تنهائی که بر دشتی خشک و خالی پرواز می کند و از درختان پربار همی خورد و شب که می رسد، در لانه اش بیتوته می کند و چیزی جز انس به من و احساس تنهائی با دیگران ندارد. در تورات آمده است که: آن کس که ستم کند، خانه ی خویش را خراب کرده است. همین معنی در قرآن گرامی آمده است که: فتلک بیوتهم خاویه بما ظلموا. گر سعیدی از مناره اوفتید بادش اندر جامه افتاد و رهید چون نصیب نیست آن بخت حسن تو چرا بر باد دادی خویشتن سرنگون افتادگان زیر منار مینگر تو صد هزار اندر هزار چون جدا افتاد یوسف از پدر گشت یعقوب از فراقش بی بصر نام یوسف ماند دایم بر زبانش موج می زد جوی خون از دیدگانش جبرئیل آمد که هرگز، گر دگر بر زبان تو کند یوسف گذر از میان انبیاء و مرسلین محو گردانیم نامت بعد از این چون درآمد امرش از حق آن زمان گشت محوش نام یوسف از زبان دید یوسف را شبی در خواب پیش خواست تا او را بخواند سوی خویش یادش آمد زآنچه حق فرموده بود تن زد آن سرگشته ی فرسوده زود لیک از بی طاقتی از جان پاک برکشید آهی بغایت دردناک چون زخواب خوش بجنبید او ز جای جبرئیل آمد که می گوید خدای گر نراندی نام یوسف بر زبان لیک آهی برکشیدی آن زمان در میان آه تو دانم که بود در حقیقت تو به بشکستی چه سود؟ عقل را زین کار سودا می کند عشقبازی بین که با ما می کند در سایه کاخ های سربرافراشته آن گونه که سلامتش پنداری بزی چنان که صبح هنگام و شامگاهان آنچرا که جویائی، بهر تو آورند اما آن گاه که مرگ فرا رسد و نفس محتضرانه بسختی آمد و شد کند آن هنگام نیک درخواهی یافت که جز همگام با فریفتگی نزیسته ای رامش پیشه کن چرا که در تمامی دنیا کریمی نیست که بزرگ و کوچک بدو پناه برند سرمنزل مجد خالی از هم نشینان است و یاران فضل را یاوری نیست بر دیار ایشان و خرابه هایش درنگ کردم هر چند بلایا مقهورشان کرده بود درنگ کردم و آن قدر بگریستم که مرکب از تعب بفریاد آمد و همرهان بملامت فریاد برداشتند تا ناگزیر چشم برگرداندم، اما از آن جا که خرابه ها از چشم افتاد، دل مشغولشان شد بر سرزنش ملامتگرانی که اگر ترا نمی دیدند هرگز زبان نمی گشودند، بردباری کرده ام و در راه تو با کسانی به مدارا دست زده ام که نرمشی ندارند و اگر تو نمی بودی، هرگزشان نمیدانستند که مخلوق افتاده اند بر این روزگار آنچه در خورد اوست بادا چرا که حقوقی بسیار از تو را ضایع ساخته است اگر روزگار را براستی انصافی بودی جای تو بر ستارگان بودی و نعل کفش تو را از طلا همی ساختی ای دیده، توئی که مرا به عشق او دچار ساخته ای نرمی بنا گوشش مفتونت ساخت و سخت دلیش را فراموش ساختی شیخ بهایی