شیخ بهایی
موش و گربه
حکایت ۲۲
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
آورده اند که در ایام ماضى مردى بود و زنى داشت بسیار سر خود و بى تمیز و بى ادب، هر چند شوهر گوشت بخانه میآورد بیشتر آن گوشت را زن کباب کردى و بخوردى و تتمه دیگر را صرف چاشت نمودى و بخوردى، چنانکه اکثر اوقات طعام بیگوشت بنزد شوهر آوردى یا آنکه اندکى گوشت بر روى طعام بودى. پس آن شوهر از بسکه چنان دیده بود کمتر گوشت بخانه میبرد، مگر گاهى که مهمان داشت. قضا را روزى بمهان عزیزى رسید، از بازار نیم من گوشت خرید و بخانه رفت که طعام از براى مهمان مهیا کند و خود آن مرد بکارى مشغول گردید. آن زن دید که شوهر از خانه بیرون رفت فرصت یافته نصف آن گوشت را قیمه کرد بخورد و با خود گفت معلوم نیست که تا چند روز دیگر گوشت بخانه بیاورد پس اولى آنست که این گوشت را برده بخانه ى همسایه و یا قرض بدهم و یا بسپارم و یا اینکه بر سبیل مهربانى و تواضع تقدیم همسایه نمایم تا بوقت دیگر بکار من بیاید. و الحاصل باقى آن گوشت را برداشته بخانه ى همسایه داد. و چون شوهرش بخانه آمد گفت: اى زن طعام پسته شده یا نه؟. زن گفت: نه! مرد از شنیدن جواب برآشفت و گفت: چرا.؟ زن گفت: غافل شدم گوشت را گربه برد!. چون آن مرد چنان شنید از خانه بدر آمد و همان گربه را پیدا نمود و زن هم گفت همین گربه است که گوشت را برد، مرد آن گربه را گرفت و بزن گفت سنک و ترازو را بیاورد و گربه را در ترازو گذاشت و بکشید، گربه نیم من بود بعد مرد گفت. اى زن نگاه کن من گربه را کشیدم نیم من است!، دست از گربه برداشت و بزن در آویخت و او را میزد و میگفت که تو میگوئى گوشت را گربه خورد و من گربه را در حضور تو کشیدم، اگر اینکه کشیدم گربه است پس گوشت کجا است؟ و اگر گوشت است پس گربه کجاست؟ و او را میزد تا وقتى که بیطاقت شد، پس از اینکه بهوش و طاقت آمد گفت راستش این است که قدرى را خوردم و قدرى باقیمانده را بهمسایه سپردم. پس اى موش! اگر قتل عام این شهرها که گفتى بمقتضاى حکمت الهى بود پس شیخ را در آن چکار است؟ و اگر بدعاى شیخ بود بحکمت چکار دارد. پس میباید که گوینده و اعتقاد کننده ى این قول را بطریق آن زن خائن که مردش او را بسیاست منزجر ساخت معالجه و معامله نمود تا که دیگر این چنین دروغ بى فروغ نگوید. اى موش سؤالى دارم و میخواهم که جواب آن را براستى بگوئى!. موش گفت: اى شهریار اگر خوانده باشم یا شنیده باشم جواب خواهم گفت، در هر حال شما بفرمائید؟. گربه گفت: اگر کسى از جهل و نادانى مدتى گناه بسیار کرده باشد و بعد از آن که فهمیده و دانا شود و توبه کند و رجوع بجانب اقدس الهى آورد آیا خداوند عالم و عالمیان او را مغفرت دهد یا نه. موش گفت: بلى! خداوند عالمیان ارحم الراحمین و اکرم الاکرمین است بى شک و شبهه او را مى بخشد. گربه گفت: اگر برعکس این باشد چه گوئى؟. موش گفت: نفهمیدم! از این صریح تر بیان فرما!. گربه گفت: اگر کسى با کمال دانش و عقل و تقوى و صلاح عبادت کرده و مدتى بزیارت حج و طواف و عمره و عتبات در مقام خضوع و خشوع و صلاحیت بسر برده باشد و بیک مرتبه برگردیده باشد و خمر بخورد و زنار در بندد و خوک بچراند و ترک جمیع عبادات کند، آیا این گونه کسى صاحب کشف و کرامات خواهد بود یا نه؟. موش گفت: خیر چنین شخصى مرتد است و در شرع مستوجب حد رجم است و اگر او را بسوزانى از گناه پاک شدن ندارد. گربه گفت: پس آنانى که ایشان را صاحب کشف و کرامات خوانند و پیر خود میدانند حال ایشان چون است؟. موش گفت: آن چنان کسان کودنان بیعقل و شعورند و یا دیوانه و یا کافر خواهند بود. گربه گفت: در این باب دیگر حرفى دارى!. موش گفت: چنین است که گفتم، در این خصوص حرفى ندارم. گربه گفت: در تذکره ى یکى از مشایخ نقل است که کسى در مکه ى معظمه ى زادها اللّه شرفا و تعظیما، در خواب دید که با سیصد تن از مریدان بموافقت همدیگر بکعبه رفته و خمر خورده و بت پرستیده و زنار بسته و خوک چرانیده و این همه از آن سبب کرده که عاشق نرسائى بوده و مرتکب آن عملهاى نامشروع شده و ترک آن قسم عملهاى ناخوش را نکرده!. اى موش! این هم از جمله کراماتست؟ در این چه میگوئى؟!. موش گفت: چنین کسى را چگونه شخص خوب داند مگر کسى که بیعقل و دیوانه بوده باشد. اما اى شهریار! انسان هر چه باشد جائز الخطاست و از عنصر مختلف خلق شده و نفس و هوى در آن راه دارد و شیطان فریب دهنده در پى است و افعال و اوضاع دنیا در هر ساعت خود را جلوه میدهد، پس احتمال دارد کسى که با این همه علت که در اوست سهوى و خطائى کرده باشد، پس بر عاقل لازم نیست که هر گاه از فرد جاهل افراد فرقه یى عمل غیر مناسبى بظهور رسد همه را بر او قیاس کند پس از گفتگوى زیاد در این موضوع گربه گفت: اى موش! از تو مزخرفات بسیار شنیده ام لکن در خاطرم نیست، اکنون هر کدام را جواب نگفته ام بگو تا جواب آنرا گویم!. موش گفت: اى شهریار! اینقدر میدانم که خبث و غیبت را نفهمیده یى و این خوب نیست، دیگر اختیار با شما است. گربه گفت: اى موش! من خبث و غیبت را نفهمیده ام؟، موش گفت: بلى! اینقدر میدانم که گفته اند: در هیچ سرى نیست که سرى ز خدا نیست. گربه گفت: اى موش! در این حرفى که گفتى خبث و غیبت است و یا در موعظه و منع امور خبث و غیبت باشد؟ در حالتیکه جمیع کتب معتبر خالى از این احوال نیست، اولا در قرآن مجید در آیه هاى آن مثل قصص پیشینیان مانند نمرود و شداد و عاد و ثمود و فرعون مذکور است که کل از اهل کفر و ضلال و بت پرست بوده اند و همچنین احادیث و اخبار از کفار و منافقین و اشرار، و حکایت خیر و شر و وعد و وعید و تهدید، از حد بیشمار. و تو اینها را خبث و غیبت میدانى؟. اى موش آیا چند روزى قبل از این که از چنگ من رهائى یافتى اگر از براى کسى نقل واقعه کنى، عجبا این غیبت باشد؟!. موش گفت. نه!. گربه گفت: باید دانست که غیبت کدام است و خبث کدام. غیبت حرف پشت سر کردن و صحبت از برادر مؤمن است که در برابر او چیزى نتوان گفت، و چون او غائب شود از براى دیگرى صحبت دشوار و ناملایم از او کنى و این غیبت است. و خبث آنست که بگوئى فلانى حوصله ندارد و پریشان است و چیزى ندارد و مبلغى هم قرض دارد و نجابت ندارد، زیرا پدرش فلان کس بود و مادرش فلانه بود و از این قسم حرفها. و اما آنچه در باب بیعقل و نادان و جاهل و منافق و بى نماز و گمراه گوئى و یا شنوى این مباحثه و درس و عبادت خواهد بود. و اما اینکه گفتى، در هیچ سر نیست که سرى ز خدا نیست، این معنى و مغزى دارد زیرا آنچه در نفوس مکنون است آن سر الهى باشد و هر کس بر آن مطلع باشد لابد سر و عرفان الهى در او موجود است و خداى تعالى هر کس و هر چیز را که آفریده همه را بقدرتى فایق و مصلحتى و حکمتى آفریده است و هیچکس در هیچ چیز باطل خلق نشده و خدایرا در این حکمتها و مصلحتها است و چون کسى را بر آن مصلحت و حکمت راه نیست لهذا آن را گویند سر، و آن سر نیز متفاوت است، مثل آنکه سر سایه ى آسمان است بر مخلوقات، پس تفاوت بسیار است، و بعضى از اسرار الهى محفوظ و مصون از ادراک اغلب انسان است و بعضى هم از اسرار و آثار قدرت کامله بعقل و شعور در مى آید. و همچنین انسان هر قدر که دانا میگردد آثار قدرت الهى در سینه و دل او جلوه گر گردد، و بعضى هم از معرفت الهى و آثار قدرت و رحمت خبر نداشته و مزخرفى چند گویند که عقل و نقل راه بصحت و فهم آن نداشته و آن را اسرار الهى نام نهند، این نوع اسرار مانند بیهوشى و کیف کسى است که چون قلندرى و جاهلى بنگ کشیده و اشتها بر او مستولى شده و چیز بسیار خورده و عقل و دانش از او زائل شده از جاده ى خیالات مختلفه او را بهندوستان برد و بر تخت و پیل سوار شده بزرگیها و شوکتهاى خیالیه بیند و در اثر بخار معده و تأثیر کیف بنگ، وسوسه ى شیطان از قبیل مکر و تزویر و چیزهاى دیگر در خیال او صورت مى بندد. چون قلندران نادان جاهل چنان دیده اند، لهذا تخم شجره ى ملعون را جزء اعظم و حب الاسرار نامیده اند. اى موش! سرى که قلندران در کیفیت بنک مشاهده میکنند بسیار بهتر از این اسرار و رموزیست که این فرقه قیاس کرده و گمان برده اند. موش گفت: اى شهریار! سؤالى میخواهم کرد، لکن خواهش دارم از روى تامل و تفکر از براى من بیان فرمائى تا که خاطر نشین من شود و بدانم که تصوف چیست؟ و صوفى کیست؟. گربه گفت: اى موش! صوفى در اصل صوف بوده و اهل تحقیق گفته اند، صاد صوفى از صبر است و واوش از وفا و فایش از فنا و در قول بعضى دیگر، صادش صلاحیت و واوش وقار و فایش فقر و فاقه، و بسیارى هم گفته اند که صوفى یعنى راستکار و پاک دل و طاهر و پاکیزه اعتقاد و صالح، که خالى از عشق و مکر و حیله و کید و تزویر و شید و سالوس و حماقت و سفاهت بوده باشد و آنچه از خدا و رسول و علماء شریعت باو رسیده همه را از روى صدق و صفا، راست و درست فهمیده و بآن قیام نماید، نه آنکه صوفى باید دین علیحده و معرفتى غیر از معرفتى که از ائمه ى هدى نقل شده داشته باشد، و باید آن را بدلیل آثار و قدرت و صنعت صانع دانسته و بیان نماید نه اینکه بغیر از این طریق دین و مذهبى و قاعده یى چند از روى راه تقلید و هواى نفس و فریب شیطان، ساخته و بر آن اسمى و نامى گذاشته و خود را صوفى شمرند. صوفى که بمعنى راستکار است هر گاه بر کسى اطلاق گردد که در او این معنى نباشد، چنان میماند که اسم و مسمى غیر مطابق و بى ثمر باشد. مثلا اگر کسى را که آهنگرى داشته باشد جراح گویند و یا اینکه خیاط را زرگر نامند، این اطلاق بیجا و بى ثمر است و براى آنکس که باین نام نامیده شود جز دروغ که بهم رسیده ابدا فایده یى ندارد. ولکن هر گاه کسى را بآن شرط که گذشت او را صوفى گویند، لا شک اطلاق آن بر آنکس صحیح و در آن نقص و عیبى واقع نمیشود. پس هر گاه صوفى از تقلید و عناد بگذرد و بشرع شریف رسول عمل کند و بصدق و صفا سلوک نماید صوفى حقیقى خواهد شد و هر گاه مطلب و مسلک او تقلید و ریا و کید و شید و زرق و سالوس باشد، هر گاه او را صوفى خوانند و یا او خود را صوفى نامند فى الواقع او بشخصى ماند که گناهکار باشد و خود را طاهر نام گذارد. پس بگفتى طاهر پلید مطهر نمیشود و باطلاق آن اسم بر او هرگز پاکیزه نخواهد بود، زیرا گفته اند: بر عکس نهند نام زنگى کافور. پس چون جاهل و ابله و نادان، این گونه اسماء مثل صوفى و طاهر را شنود گمان کند داراى آن اسم مرد خوب و پاکیزه کردار و خوش رفتار است. پس از این گربه گفت. اى موش! اگر دیگر حرفى دارى بگو!. موش گفت: آمنا و صدقنا!. گربه گفت: آمنا گفتن تو بمن مثل شرکت کردن آن دو یهودى میوه فروش میماند که با یکدیگر دکان بشراکت داشتند. موش گفت: این قضیه چه بوده؟ بیان فرما تا بشنوم!. گربه گفت: شیخ بهایی