شیخ بهایی
نان و حلوا
بخش ۷ - «فی ذم العلماء المشبهین بالامراء المترفعین عن سیرة الفقرا»
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
علم یابد زیب از فقر، ای پسر نی ز باغ و راغ و اسب و گاو و خر مولوی را، هست دایم این گمان کان بیابد زیب ز اسباب جهان نقص علم است، ای جناب مولوی حشمت و مال و منال دنیوی قاقم و خز چند پوشی چون شهان؟ مرغ و ماهی، چند سازی زیب خوان؟ خود بده انصاف، ای صاحب کمال کی شود اینها میسر از حلال؟ ای علم افراشته، در راه دین از چه شد مأکول و ملبوست چنین؟ چند مال شبهه ناک آری به کف؟ تا که باشی نرم پوش و خوش علف عاقبت سازد تو را، از دین بری این خودآرایی و این تن پروری لقمه کید از طریق مشتبه خاک خور خاک و بر آن دندان منه کان تو را در راه دین مغبون کند نور عرفان از دلت بیرون کند لقمهٔ نانی که باشد شبهه ناک در حریم کعبه، ابراهیم پاک گر، به دست خود فشاندی تخم آن ور به گاو چرخ کردی شخم آن ور، مه نو در حصادش داس کرد ور به سنگ کعبه اش، دست آس کرد ور به آب زمزمش کردی عجین مریم آیین پیکری از حور عین ور بخواندی بر خمیرش بی عدد فاتحه، با قل هوالله احد ور بود از شاخ طوبی آتشش ور شدی روح الامین هیزم کشش ور تو برخوانی هزاران بسمله بر سر آن لقمهٔ پر ولوله عاقبت، خاصیتش ظاهر شود نفس از آن لقمه تو را قاهر شود در ره طاعت، تو را بی جان کند خانهٔ دین تو را ویران کند درد دینت گر بود، ای مرد راه! چارهٔ خود کن، که دینت شد تباه از هوس بگذر! رها کن کش و فش پا ز دامان قناعت، در مکش گر نباشد جامهٔ اطلس تو را کهنه دلقی، ساتر تن، بس تو را ور مزعفر نبودت با قند و مشک خوش بود دوغ و پیاز و نان خشک ور نباشد مشربه از زر ناب با کف خود می توانی خورد آب ور نباشد مرکب زرین لگام می توانی زد به پای خویش گام ور نباشد دور باش از پیش و پس دور باش نفرت خلق، از تو بس ور نباشد خانه های زرنگار می توان بردن به سر در کنج غار ور نباشد فرش ابریشم طراز با حصیر کهنهٔ مسجد بساز ور نباشد شانه ای از بهر ریش شانه بتوان کرد با انگشت خویش هرچه بینی در جهان دارد عوض در عوض گردد تو را حاصل، غرض بی عوض، دانی چه باشد در جهان؟ عمر باشد، عمر، قدر آن بدان شیخ بهایی