شاه نعمت الله
قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲: تا ز نور روی او گشته منور آفتاب
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
تا ز نور روی او گشته منور آفتاب نور چشم عالمست و خوب و درخور آفتاب وصف او گوید به جان شاه ، فلک در نیمروز مدح او خواند روان در ملک خاور آفتاب تا برآرد از دیار دشمنان دین دمار می کشد هر صبحدم مردانه خنجر آفتاب صور تا ماهست و معنی آفتاب و چشم ما شب جمال ماه بیند روز خوش در آفتاب پادشاه هفت اقلیمست و سلطان دو کون تا که شد از جان غلام او چو قنبر آفتاب هر که از سر ازل نور ولایت دید گفت دیگران چون سایه اند و نور حیدر آفتاب آفتاب از جسم و جان شد پاکِ او تا نور یافت پادشاهی می کند در بحر و در بر آفتاب گر نبودی نور معنی ولایت را ظهور کی نمودی در نظر ما را مصور آفتاب یوسف گل پیرهن بُرقع گشود و رخ نمود چشم مردم نور دیدو شد منور آفتاب نقطهٔ اصل الف کان معنی عین علیست در همه آفاق روشن خوانده از بر آفتاب تا نهاده روی خود بر خاک پای دُلدُلش یافته شاهی عالم تاج بر سر آفتاب می زند خورشید تیغ قهر بر اعدای او می فشاند بر سر یاران او زر آفتاب رأی او خورشید تابان خصم او خاشاک ره کی شود از مشت خاشاکی مکدر آفتاب با وجود خوان انعام علی مرتضی قرص مه یک گرده ای خوان از محقر آفتاب سایهٔ لطف خدا و عالمی در سایه اش نور رویش کرده روشن ماه انور آفتاب سنبل زلف سیادت می نهد بر روی گل خود که دیده در جهان زلف معنبر آفتاب تا به زیر چشم این صاحب نظر یابد نظر از غبار خاک پایش بسته زیور آفتاب عین او از فیض اقدس فیض او روح القدس عقل کل فرمان بر او بنده چاکر آفتاب آستان بارگاه کبریایش بوسه داد در همه دور فلک گردیده سرور آفتاب تا گرفتم مهر او چون جان شیرین در کنار گیردم روزی به صد تعظیم در بر آفتاب نعمت اللهم ز آل مصطفی دارم نسب ذره ای از نور او می بین و بنگر آفتاب شاه نعمت الله