حکیم نزاری قهستانی
غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰: دل ببردی و قیامت ز وجودم برخاست
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
دل ببردی و قیامت ز وجودم برخاست دل بری دل ندهی باز چنین ناید راست عقل و هوش و دل و دین بردی و جان در خطرست هیچ ناداده به من جمله ز من نتوان خاست عشق تو خانه بسیار کسان کرد خراب گر طفیل دگران باشم گوباش رواست شرط آن است که با من نکنی بیدادی دادِ من گر بدهی در خمِ آن زلفِ دو تاست ور به بازی نکنی غمزهء فتّان در کار کاین همه فتنه از آن جادویِ بابل برخاست تو به آرایشِ هر روزه نداری حاجت رخِ زیبایِ تو مشاطهء فطرت آراست در نمیبایدت انصاف ز خوبی چیزی در دلت هیچ دریغا که نه مهر و نه وفاست چون بود عاشقِ تنها و ملامت پس و پیش ره و رویی به ازین خوش سر و کاری که مراست تا به موعودِ قیامت برسیدن کو صبر من کسی را نشناسم که به خود این پرواست داوری نیست که مظلوم بر آرد فریاد بر من از بهرِ خدا این همه بیداد چراست عشق این است دگرها هوسی عاریتی بر چنین عشق ملامت به همه وجه خطاست گر نزاری همه از اهل عیان میگوید آری آری که در این راه خلاف از من ماست مردمان در حقِ ما هر چه بتر میگویند آخر آن بیخبر آن چیست که بی حکم خداست گو برو مدّعی و در پسِ پندار نشین که تو بر ساحل و رختِ دگران در دریاست بایدت بُود در این بحر چو لنگر ساکن بادبان را سرِ پندار پر از باد هواست حکیم نزاری قهستانی