بیدل دهلوی
غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۰۹: ازتب شوق که دارد اینقدر تاب استخوان
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
ازتب شوق که دارد اینقدر تاب استخوان کز تپش چون اشک شمعم می شود آب استخوان از خیال کشتنم مگذر که بیتاب ترا می زند بال نفس در نبض سیماب استخوان عمرها شد دارد استقبال شوق ناوکت پیش پیش پیکرم یک تیر پرتاب استخوان هرکجا درد توباشد مطرب ساز جنون همچو نی مستغنی است از تار و مضراب استخوان آشیان زخم تیغ کیست یارب پیکرم عمرها شد شمع می چیند به محراب استخوان گر حریف درد الفت گشته ای هشیار باش همچو شاخ آهو اینجا می خورد تاب استخوان نرم خویان را به زندان هم درشتی راحت ست از برای مغز دارد پردهٔ خواب استخوان پرده دار عیب منعم نیست جز اسباب جاه می شود در فربهی درگوشت نایاب استخوان سختی دنیا طربگاه حریصان است و بس می شود سگ را دلیل سیر مهتاب استخوان این سگان از قعر دریا هم برون می آورند گر همه چون گوهراندازی به گرداب استخوان در مقامی کآرزوها بسمل حسرت کشی است ای هما کم نیست از یک عالم اسباب استخوان آسمان بیگانگان را قابل سختی ندید جز به دست آشنا نفروخت قصاب استخوان ماهی این بحر اخضر مطلب نایاب کیست عالمی را چون مه نوگشت قلاب استخوان صبح تا دم می زند بیدل هجوم شبنم است گر نفس بر لب رسانم می شود آب استخوان بیدل دهلوی