بیدل دهلوی
غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۶۵: چو سایه خاک به سر داغم از غمی که ندارم
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
چو سایه خاک به سر داغم از غمی که ندارم سیاه پوشم از اندوه ماتمی که ندارم گداز طینت نامنفعل علاج ندارد جبین به سیل عرق دادم از نمی که ندارم نفس گداخت چو شمع و همان بجاست تعلق قفس هم آب شد از خجلت رمی که ندارم فکنده است به خوابم فسون مخمل و دیبا به زبر سایهٔ دیوار مبهمی که ندارم به صفرنسبت من کرد هرکه محرم من شد ندیده ام چقدر بیش ازکمی که ندارم چو شمع سرفکنم تاکجا زشرم رعونت گران فتاد به دوش من آن خمی که ندارم به قطع الفت اسباب مانده ام متحیر فسان زنید به تیغ تنک دمی که ندارم خیال داد فریبم فسانه برد شکیبم به شور ماتم عید و محرمی که ندارم هزار سنگ به دل بست تا ز شهرت عنقا نشست نقش نگینم به خاتمی که ندارم رسیده ام دو سه روزیست در توهم بیدل ازآن جهان که نبودم به عالمی که ندارم بیدل دهلوی