بیدل دهلوی
غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۴۳: گرفته اشک مرا دیده تا به دامان رقص
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
گرفته اشک مرا دیده تا به دامان رقص چنین که داد ندانم به یاد مستان رقص شرار خرمن جمعیت است خود سریت غبار را چو نفس می کند پریشان رقص اگر ز بزم جنون ساغرت به چنگ افتد چو گرد باد توان کرد در بیابان رقص طرب کجاست درین محفل ای خیال پرست که نغمه غلغلهٔ محشر است و توفان رقص درین ستمکده گویی دگر نمی باشد سر بریدهٔ ما می کند به میدان رقص ز اضطراب دل ، اهل زمانه بی خبرند بود تپیدن بسمل به پیش طفلان رقص فضولی آینهٔ دستگاه کم ظرفیست به روی بحر کند قطره وقت باران رقص ز خود تهی شو و شور جنون تماشا کن به کام دل نکند ناله بی نیستان رقص گشاد بال درین تنگنا خجالت داشت شرار ما به دل سنگ کرد پنهان رقص نفس به ذوق رهایی است پر فشان خیال و گر نه کس نکند در شکنج زندان رقص مگر به باد فروشد غبار ما ورنه ز خاک راست نیاید به هیچ عنوان رقص مکن تغافل اگر فرصت نگاهی هست شرار کاغذ ما کرده است سامان رقص به اعتماد نفس اینقدر چه می نازی به اشک صرفه ندارد به دوش مژگان رقص به این ترانه صدای سپند می بالد که تا ز خود نتوان رست نیست امکان رقص تپش ز موج گهر گل نمی کند بیدل نکرد اشک من آخر به چشم حیران رقص بیدل دهلوی